کد خبر: 141048 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 23 دي 1399 - 09:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ خدمت سربازی در عصر پنجشنبه

اتحادخبر-مهدی پایدار :وقت اعزام به خدمت بود. توی اتوبوس بعد از حرف دی خداکرم که خیلی ریلکس و با حالت طمانینه بدون دلواپسی گفت در را پشت سرت ببند به یقین رسیدم یا بچه ی سرراهی هستم یا بنده را از عاملِ قند و شکر محله با کوپن چهارصد و سه خریداری کردند.قطعه ثروتمندان بهشت زهرا نزدیکترین جای بهشت زهرا به پادگان ما قرار داشت. افراد حاضر در...

مهدی پایدار:


وقت اعزام به خدمت بود. توی اتوبوس بعد از حرف دی خداکرم که خیلی ریلکس و با حالت طمانینه بدون دلواپسی گفت در را پشت سرت ببند به یقین رسیدم یا بچه ی سرراهی هستم یا بنده را از عاملِ قند و شکر محله با کوپن چهارصد و سه خریداری کردند.

قطعه ثروتمندان بهشت زهرا نزدیکترین جای بهشت زهرا به پادگان ما قرار داشت. افراد حاضر در این قطعه کمتر از بقیه جاها بودند و همیشه از نبود سیاهی لشکر زجر می کشیدند . حتما فیلم سینمایی "چند میگیری گریه کنی" را یادتون هست. اقدامات صاحب مجلس برای متوفی، همیشه نمونه و دارای تشریفات خاصی بود اما نیروی انسانی برای پوشش رسانه ای بسیار کم بود ! روزی از روزها که دست بر قضا پنجشنبه بود و روز مؤمنین و مؤمنات، ناخواسته به این قطعه هدایت شدیم. مجلس ختمی بود که فقط چند نفر از بستگان درجه یک آنهم با لباس های اتوکشیده و کفش های براق جمع بودند. چنان میزی چیده بودند که بنده به عمر شریفم همچین میزی را در خواب هم ندیده بودم . تنها میز تشریفاتی بنده زمان ازدواجم بود که آنهم موز و پرتقالش پلاستیکی بودند که به درخواست فیلمبردار در سفره ی عقد جانمایی شده بود. انواع و اقسام غذاهای بهشتي، سیب های سرخ مارک دار، موزهای بزرگی که انگار سر پیچ آنها را گرفته باشند، توت فرنگی هایی که به راحتی احساس ازدواج را به آدم منتقل می‌کرد.  صاحب مجلس جلو آمد و به ما که نزدیک به ده نفر بودیم درخواست داد که لطفا سر میز باشید تا تیم فیلمبرداری بتواند آنچه شایسته ماست را به تصویر بکشد. در پایان هم من از خجالت تان در خواهم آمد . کور از خدا چه میخواست، بی شک یک کاسه تلیت! ما هم از خدا خواسته گفتیم فاتحه ای می‌دهیم و به سمت پادگان حرکت می کنیم.

بعد از پایان مجلس یادبود با چشمان اشکبار حاصل از مداحی با همین لباس مقدس سربازی چنان به حساب  میز رسیدیم که عملا نیاز به تفکیک زباله از مبدا نبود. شک ندارم سازمان پسماند شهرداری بهشت زهرا از این حرکت به سازمان خواربار جهانی شکایت کرده باشد. صاحبان مجلس هم از آنجائیکه که فردا بین فامیل می‌توانند قمبز در کنند و شانه ی خود را بالا بگیرند، لذت بردند و از سر بنده نوازی، در پایان مراسم  به هر کدام از ما یک چک پول بیست هزار تومانیِ آبی رنگ هدیه دادند( آن موقع حقوق سرباز درجه دار هفت هزار تومان بود)


 یادم نمی رود من آنقدر خورده بودم که سیستم عامل ویندوزم به هم ریخت و ناخودآگاه فعالیت گوارشی خود را آغاز کرده بودند. نبود فیلتر مناسب و عمل نکردن پیچ های روده بزرگ و کوچک باعث شده بود غذای با سرعت خورده شده و هضم نشده خود را به راست روده برساند. داشتم از حال میرفتم که حجم خالیِ عرصه و عیان بین دو قبر مرا میخکوب کرد تا احیاناً با لباس های کثیف به پادگان مراجعت نکنم. از سر اجبار کنار قبرِ شیکی نشستم. قرآن نفیسی نظرم را جلب کرد شیطان رجیم فرمودند این قرآن را به دلیل اینکه باد و باران نخورد به پادگان ببر و روزانه یک صفحه برای صاحب قبر، قرآن بخوان. در همین فکر پلید بودم که احساس کردم مرد شیک پوشی بنده را زیر نظر دارد. از آنجائیکه می‌دانستم نقشه عملی نیست ادای ملای سر قبر را درآوردم ونظری چند صفحه ای به قرآن انداختم و آن را بوسیدم و گذاشتم جای قبلی ( نقشه طبق روال پیش نرفت) آن مرد شیک پوش به خیال اینکه من برای مرده شان قرآن خواندم شروع کرد به شمردن پول و هشتاد نوتِ پانصد تومانی را به من هدیه داد.

شیطان رجیم که همیشه عاشق بنده است و همیشه روی شانه سمت چپم جا خوش کرده، کار خودش را کرد و آن چهل هزار تومان را در جیب اورکتم گذاشت. بعد یواشکی در گوشم گفت "تخمِ جن! بیصحاب! دست منم از پشت بستی" ولی تجارت خوبیست و وعده‌ی ما هر پنجشنبه بهشت زهرا، قطعه بسیار محترم ثروتمندان!

ولی حیف بعد از چند ماه دست زیادی وارد بازار کارِ خدماتِ بعد از دفن بهشت زهرا شد.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/141048