امروز: سه شنبه 04 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 11 آذر 1399 - 09:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)

اتحادخبر-ابراهیم بهروزی:از انصاف به دور است که عمر دراز آدمیزاد را جزایی باشد به سنگینی دیدن مرگ عزیزان. آنگاست که زمین زیر پایت خالی می شود و خود را شناور روی کائنات می بینی و مرگ را باور می کنی. اغو تیوپ و صغو ننه بوای آکلی بغض کرده بودند و این، مجلس عزا را سنگین تر کرده بود.گریه و زاری نمی کردند. چرا که گریه و زاری بانگیست برای ابراز آنچه درون...

داستان/ هشتصد

ابراهیم بهروزی:


از انصاف به دور است که عمر دراز آدمیزاد را جزایی باشد به سنگینی دیدن مرگ عزیزان. آنگاست که زمین زیر پایت خالی می شود و خود را شناور روی کائنات می بینی و مرگ را باور می کنی.


   اغو تیوپ و صغو ننه بوای آکلی بغض کرده بودند و این، مجلس عزا را سنگین تر کرده بود.گریه و زاری نمی کردند. چرا که گریه و زاری بانگیست برای ابراز آنچه درون آدمی، تابش را ندارد و به ناچار باید تکه پاره اش کرد و خُرده پاره هایش را گذاشت بر دوش اقوام و آشنایان. چهار پنج نسل بود مقیم این دیار بودند. ولی انگار خار و خاشاکی باشند که باد آنها را به باغی آورده باشد. هنوز هم غریبه بودند. نسل یکم شان مقیم بندر، دوم وسوم شان سرکارشان با نخل و شتر و آفتاب بود و این آخری ها با تعمیرگاه وروغن و انجین. با همه نداری با همه غریبگی با همه دیده نشدنشان. ولی بالاخره طعم دیده شدن را چشیدند.


    اینجا دلها به زمختی مغزها نیست. عزای نوجوانی که باشد، صاحب عزا می شود پادشاه. از ته حیاط اغو تیوپ تا سر کوچه، همه دست به سینه ایستاده بودند و نگاه ها زل زده بودند به لب های اغوتا شاید درخواستی داشته باشد تا بی درنگ اجابت شود و اندکی این حس به سراغ ادم بیاید تا جایی که نمی شود کاری کرد. جایی که زمین و زمان از حرکت ایستاده اند. مثلا دلخوشکونکی، کاری کرده باشیم. بالاخره از لابه لای زجموره های صغو، لب های اغو تکونی نرم خورد و گفت: « غلام جوشکار»


   غلام دو سه گام بلند و بی صدا  برداشت و گوشش را مثل شیپور به دهان اغو چسباند. تیوپ گفت:


-«برا بچم یه تابوت آهنی می خوام بسازی.
غلام من و منی کرد و گفت: « آهنی؟ می می می خوای کفنش رو تخته بندازم، سنگین نشه؟» اغو گفت:
-«نه تمام آهنی.»
غلام نه فرصتش پیدا کرد و نه اجازه ای به خود داد که دلیل این درخواست عجیب را بپرسد.  وقتی که تو غسالخانه دو تابوت تخته ای موجود بود وگفت: « چشم، چشم، چشم. تا صبح آماده حسابش کن. »


  غلام سرش را بالا کشید. دوقدم نرفته بودکه اغو گفت:


-«غلام، رنگش هم بکن. سبز، نارنجی، زرد، آبی.»
غلام، غوطه ور در تشویش رفت. اکلی، بچه محل ما بود. همکلاسی، هم تیمی، همکار در تمام شیطنت هایمان. ما هر کجا بودیم، اکلی هم بود. هم نفس بودیم. ما اینجا یک قرار نا نوشته داریم محض صمیمیت. محض اینکه  با هم بودنمان، راحت تر هضم شود. اسمها را می جویم. سر وتهش را می زنیم و آخرش یک « او » اضافه می کنیم و باید طبق قرار، اکبر می شد اکبر و یا اکلو. ولی وقتی « ی » اضافه می کنیم این « ی » محض بغضیست که گلویمان را می فشارد.  به آلبوم عکسی که تنها یادگاری آن دوران است که نگاه می کنم همه ما هستیم جز  اکلی.


    اکلی نیست و هست. نیست چرا که در هیچ عکسی نیست. و هست چرا که هر بار که ما در حال ژست گرفتن عتیغه دهه شصتی برای عکسها بودیم، انگشت اکلی بود که فلش یاشیکا را روشن می کرد. اکلی تا به خود جنبید درک کرد که برای دیده شدن باید رو به روی انسانها باشد. مثل فضا نوردی که از ایستگاه فضایی عکس می گیرد و بک گراندش کره زمین است تمام بشریت را، حالش را، تاریخش را، و آینده اش را روبه روی خود می بیند.


    ما مشکل نداشتیم ما که می گویم منظورم بچیل ولات است. بچیل ولات، بچه های ولایت هستند و دیگر هیچ، خلاص. اکلی هم جزیی ازکل ما بود. تنوع نژادی این گل کوچک را لیگ برتر جزیره هم نداشت، ما یک رنگین کمان بودیم. سیاه، سفید، چشم تنگ، موطلایی، موفرفری، گوش خنچ، خال خالی هم داشتیم. مندو رنگارنگ بود می گفتند بیچاره قنداغی که بوده یک مرض کوفتی پوستی اومده بوده سراغش. و اینها برای ما مهم نبوده. کودکی هست وجولان دل و خواهش دست وتپش قلب  و هیجان گام مجالی  به عقل برای اقتباس انسان ها نمی دهد.


  انسان ها بزرگ که می شوند جلوی رقص رنگها کم می آورند. و چشم ها مثل فیلتر عمل می کنند و براق تر ها به دل راه می یابند. فیزیک می گوید آنچه ما می بینیم در واقع فقط یک بازتاب یکی از رنگهای موجود در طیف نور هست ورنگ هایی که ما می بینیم رنگیست که آن شی پس زده است و ما غرق در معصومیت کودکانه مان،  به بی اهمیت بودن ظاهر پی برده بودیم. ما ما بودیم و هیچ مویی لای ذرز صخره ستبر ما نمی رفت. تا آنکه تاریخ،  قاطی کتاب هایمان شد. آمد تا به ما هویت ببخشد و بخشید. به قول خودش باید ریشه خود را بشناسیم.  او از قومی می گفت آریایی نام. او یک نخ از گذشته به ما می داد و ما هی می رفتیم و رفتیم و نرم نرمک، مطمئن شدیم که ما از یک جای دور که ترجیحا آن دوردست ترین نقطه اروپاست، آمده ایم و پذیرفتیم که نیاکان ما، بلندقد بوده اند، چشما نشان درشت بوده، موهایشان طلایی بوده است. طلایی نبوده، لابد حنایی بوده است. حنایی نبوده، شلال و پر پشت بوده است. هویت ما، نه  بر اساس مسایل انسانی، که بر اساس تضاد شکل گرفت. تضاد با دیگرانی که بی اصالت می خواندیمشان. قانون کلیش ساده بود، آنچه آنان بودند ما نبودیم و بالعکس. ما ریشه دواندیم و شدیم یک جنگل به هم پیوسته در این خاک. ما غافل از اکلی بودیم. اکلی خود را تک درختی تنها می دید در دل یک کویر. و هرچه تاریخ به چشم ما چشمک می زد و نور می تاباند، بر دوش اکلی، غم را تلنبار می کرد. تاریخ وزن دارد و وزنش به ترازو نمی آید. اکلی از جنگل سرسبز ما خود را دورتر ودور تر می دید. به ما آموختند که از سرزمینی دور به این فلات آمده ایم.




ولی اکلی حکایت خودش را داشت بارها از پدرش شنیده بودکه ننه اش که می شود ننه بزرگ اکلی همیشه می گفته که به دلخواه خودشان به اینجا نیامده اند.آنها سیاهانی بودند که با اینجا نیامده بودند، حمل شده بودند تا فروخته شوند و فروخته شده بودند تا حمل کنند و دقیقا هم همین شد.


  اکلی زود آموخت که برای دیده شدن، برای رهایی از درجه دو بودن، برای خلاصی از معامله ای که اوخر قاجار بر سر قبیله آنها انجام گرفته بود، مثل دیگر سیاه هایی که از قبایل آفریقایی رانده شده بودند باید جیغ باشد. لباس هایی با رنگهای جیغ، موهایی بافته شده و پوستی که باید درد خالکوبی را تحمل کند تا دیده شود، تا به چشم بیاید. اکلی می گفت یک سیاه، برای دیده شدن باید مثل مایکل جکسون، پوست بیندازد، باید سرخ شد، سبز شد، سفید شد، باید جزای تاریکی را داد. اکلی همه این راه ها را رفت ولی مضحک تر شد و هیچ وقت به ابهت عقاب دست نیافت، قیافه اش بیشتر به طوطی شبیه بود تا عقاب.
 اکلی از مدرسه جدا شد یک پاتیل نخود درست کرد وشروع کردبه فروختن. او می خواست با اسکناس، رنگش را سبز کند ولی نخود فروشیش به انتها نرسیده بود که فهمید این کاره نیست و قوه تخیل یک سیاه با بده بستان جور در نمی آید.


 اکلی، آوازه خوان شد و مثل خلفش بلال،  شد مؤذن. و این یکی را مردم پذیرفتند و گاهگاهی احسنت الکی هم می گفتند. ولی باز هم متفاوت بود و باید این شکاف عمیق بین خودش ومردمش را مدام ملات می ریخت، ملاتی که از روحش کنده می شد. علی ایهاالحال ما همچنان بودیم و اکلی جزیی از ما با اشتراکاتی عمیق. ما مثل جوامع کمونیستی، همه یکدست بزرگ می شدیم. کچلیمان، کار یک دلاک بود. خاطرات مشترکی از تیپا خوردن از یک ناظم داشتیم و اولین واکسن مان را یک بهیار بر بازوان ما نشانده بود. تمام اولین های زندگی مان، از اولین سبیل زنان مان تا اولین ساندویچ خوران مان، تا اولین سینما رفتن مان.


  و همچنین آن یک خروار اولین هایی که گفتنشان مجاز نیست را با هم تجربه کرده بودیم. ما هرکدام مان تبلور یک ما بودیم و آن ما، تبلورتک تک مان. تمام این اشتراکات ما را مثل زنجیر به هم پیوند داده بود تا اینکه سر و کله یک رویا پیدا شد. یک رویای مشترک که حلقه ها را گسست و مهم ما ها را رودر روی یکدیگر قرار داد. این رویا از آن مدل رویاهایی بود که از همان اول هم معلوم بود برای نرسیدن هستند ولی نوجوانی سنی است که بی خیال رویاهایت می شوی.


 رویا نام دختری زیبا بود. انگار رویا را دست آفرینش برای دل خودش ساخته بود. رویایی رنگارنگ، لبی چون انار قرمز، موهایی به رنگ آفتاب دم غروب و پوستی به سفیدی برف. رویا همیشه بشاش بود. شاداب بود. در سالهایی که لبخند برای دختر ننگ بود او قهقهه می زد. ولی او معاف بود از قضاوت. کسی سبکسر نمی خواندش. همه در دل می گفتند گل اگر ناز نکند عشوه نیاید نشکفد پس چه کند. جمع زیبای ما از هم گسسته شد  شد چندین باند. من و مندو  واکلی شدیم یک باند کوچک خودمانی. اسمش را گذاشته بودیم باند عقرب سیاه. ولی بیشتر به بُتُل سیاه می ماندیم. ما کم زور ترین باند بودیم. مندو بی توجه به بیمار پوستیش و پوست تنش که جابه جایش پر از لک بود هر روز برای ابراز علاقه به رویا، گستاخ تر می شد و شده اسباب خنده بقیه رقبا. از من نبود که اکلی هم خواهان رویا بود. دل وذهنش در خیال تصرف بود می خواست اولادش شطرنجی باشد و پس این حنجره شطرنجی، از سیاهی اکلی وسفیدی رویا، گذشته تاریک سالهای بعدش ناپیدا باشد. روزگار، کارش قشنگ نبود که قلبی چنین عاشق را با حنجره ای چنین را رودر رو کند. جنس رویا با اکلی فرق می کرد. تنها شباهت شان این بود که زیر نور آفتاب جنوب، هر دو براق تر می شدند. منتها اکلی سیاهی اش براق تر و رویا مثل هلو، سرخ وسفید می شد وجذاب تر.


    خانواده اکلی نسل به نسل یادگرفته بودند که برای هم پیاله وهم کاسه شدن با دیگران باید خیلی ملاحظات را بکنند. یک روز بر حسب اتفاق، بخت با اکلی یار گشت غروب بود و اکلی بود و رویا و کوچه تنگ. توی آن لحظه ناب، که قلب اکلی تاپ تاپ می کرد و رویا چادرش را بر روی صورتش کشیده بود که اکلی شرمش را مزه کند و نه گامش بلند شد که رویش را ببیند اکل دیده نشد انگار خواجه ای باشد که در حرمسرا از کنار ماه رویی گذر می کند.


   پاتوق باند ما بالای مناره بود، مؤذن به رو نمی آوردکه قبله اش رویاست. بعد از اذان هم هر پیک عرق، یک سلامت به عشق مندو یی گفته می شد.


   مندو گستاخ تر شد ویک دوربین می آورد بالای مناره و رویا را دید می زد. بالای مناره، برای مندو شده بودصفا و عذابش برای اکلی. و اکلی هیچ وقت پشت دوستش را خالی نکرد. مندو عاشق شده بود و عاشق تا تمامیت و انتهای سرزمین عشق را طی نکند خاموشی ندارد. این در فطرت اتسان است که انتهای هر ناشناخته ای را می طلبد. به دریا که می نگرد چون به انتهایش نمی رسد سیر نمی شود. آسمان را پلکانی برای کشف اسرار می خواهد. انتهای انسان را، انتهای اعداد را، انتهای عشق را . هندوها زود به هیچ اعداد، به تهی بودنش، به عدد کف رسیدند. اکلی هم به صفر و هیچ زندگی رسیده بود. هشتصد بی انتها معنا دارد، براوو، لایک داری، ای ول، می خوامت، کاکامی، ای عامو، ای هی، ای روزگار، هشتصد انتهای رفاقت است. قبل از آنکه حکایت هشتصد را بگویم بگذارید خیالتان را راحت کنم  و بگویم ما هیچ کدام مان به رویا نرسیدیم و نمی دانیم آن شاه وش  ماه رخ زهره حسن، دُرّ یکتایی که گوهر یک دانه کیست. حکایت از این قرار بود که شوالیه های محلف خود را برای بدست آوردن شاهزاده یا نشستن نیزه بر سینه هایشان آماده می کردند، یک قرار گذاشتند. یک قرار احمقانه. قرار بود هشتصد بزنند و هر که  هشتصد را زد بقیه کنار بکشند. هشتصد زدن به این شکل است که باید با سی جی هوندا تک چرخ بزنی و درست در یک نقطه خاص،  چراغ عقب موتور را که سالها قیمتش هشتصد تومان مانده بود را به زمین بکوبی تا منهدم بشود. نمی دانم کدام تاجر احمقی اینهمه چراغ عقب هوندا وارد کرده بود که تورم احمدی نژاد هم حرف ثبات قیمت هشتصد نشد. وقتی صدای منهدم شدن چراغ عقب آمد حکم مردشدنت را می گرفتی، سامورایی می شدی که شمشیر به دستت می دادند، کابویی می شدی با هفت تیرپرقرار، زمانش پنج شنبه بود، مکانش جلو دبیرستان دخترانه. مدعوین هم ماها بودیم ، باند عقرب سیاه کم رمق بود. مندو بی تاب رقابت بودولی واقعیتش کسی رقیب، حسابش نمی کرد. مندو مریض بود، چرکو بود. بازوانش  قدرت وفرزیلازم را نداشتند.


   شب مسابقه، مجلس بالای مناره را زود تعطیل کردیم و رفتیم تعمیرگاه اغوتیوپ. اکلیمی دانست هشتصد زدنکار هرکسی نیست، هرکس هم بتواند، از مندو این کار بر نمی آید. اکلی، خطر را حس می کرد خودش بچه سی جی هوندا بودنتوانست جلوی خودش را بگیرد. رو به مندو کردوگفت:


-«مندو، کاکا کنار بکش، سی جی بی صحاب لشش سنگینه، تازه موتور ما جونی هم نداره.»
   ولی توی سکوت و چشمهای مندو، توقعی را حس کرد از چشمهایش شنید، که گفت:
-« یالا رفیق، یه کاری برام بکن. نذار جا بمونم.»  
اکلی تا صبح، تا صبح سه تا موتور را جر واجر کردو تو دلشون یک موتور قبراق درآورد.  
   کم کم لحظه رفتن فرا رسید. اکلی گفت :
-« مندو، چرک تمام لارت گرفته. بپر یه حموم کن، آبش داغ کردم.»
مندو گفت:
-« ول کن، الان وقت گیرآوردیا.»
اکلی شروع کرد به زبان بازی. « بچه، یه حمومی بکن. می خوای بری جلو مدرسه دخترونه ها.»
مندو داشت کغ تو چشاش در می آورد که اکلی، دوتا خال جوش به در حمام چسبوند. مندو خیلی زور زد، زورش نرسید. زبانش راه افتاد:


-« اکلی سیاه، نامردی کردی.»


و تا توانست به اکلی فحش داد. اکلی، لباس های مندو را هم برداشت. میدان مسابقه، کسی اکلی را نشناخت. مثل تمام عمری که شناخت ازش نداشتیم. اکلی لباسهای مندو را پوشیده بود و دستکش دست کرده بود و عینک ریبون زده بود و چفیه سرکرده بود. شوالیه ها راه افتادند. در آخر، همه را جاگذاشت. پا به پای هم پیش می رفتند. اکلی دلچسب ترین هشتصد را به زمین کوبید. درست دم درب مدرسه دخترانه، صداش هیهاتی بود، غروب بود. زمین، لیس آخرش را به خورشید می زد.
   رویا چشمانش باز بود . اکلی لبخندی زد. زمین لیز بود. جای روغن بود، لاستیک عقب موتور لیز خورد. موتور و اکلی سیاه،  غرق سیاهی در جاده می رفتند.  سنگ جدول بی وجدان بود. دل نداشت. سراکلی، سرخی خون، سیاهی آسفالت و تمام.


ننه بزرگش، از کشتی متنفربود، اکلی هم همینطور.کشتی برای سیاه ها، مخوف ترین اختراع بشر است که دل اقیانوس را می شکافت و آزادی آفریقا را در بند می کرد. ننه بزرگش از جیرجیر تخته های کف لنج متنفر بود. دست بسته، چشم بسته، یوغ به گردن. صدای جیرجیر تخته های ته لنج، از زنگار تا بوشهر، عذابش داده بود و این صدا کابوس بار، نسل به نسل در گوش شان به صدا در می آمد. تابوت اکلی، تخته  نداشت. پر از رنگ بود. سیاه،قرمز، سبز، زرد، سفید درست مثل آفریقا.



کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» لبخندهای پشت ماسک [بيش از 4 سال قبل]
» داستان/ جنگ [بيش از 3 سال قبل]
» داستان/ سکسکه ثانیه ها [حدود 1 سال قبل]
» عناصر داستان کوتاه [بيش از 3 سال قبل]
» داستان/ بچه‌ بروک [بيش از 3 سال قبل]
» داستان/ بوسلامه [بيش از 3 سال قبل]

نظرات کاربران
1399/09/12 - 00:00
0
1
فوق العاده بود ،اشکمو در اورد
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • تولید 24 هزار تن میگو پرورشی در استان بوشهر در سال ۱۴۰۲
  • شفاف‌سازی آریاساسول در رابطه با مصوبات مجمع عمومی سال ۱۴۰۲
  • پهلوگیری بارج ۲ هزارتنی در بندر دیلم / ظرفیت تخلیه و بارگیری در بندر 2 برابر شد
  • دانشمندان حلقه‌ مفقوده بین رژیم غذایی نامناسب و سرطان را کشف کردند
  • بازنده جنگ سخت را برنده جنگ نرم نکنید
  • اتمام ساخت قطعات پل دسترسی مجتمع بندری نگین/ فاز نخست جاده دسترسی مجتمع بندری نگین آماده بهره برداری/تاکید مدیرکل بنادر و دریانوردی استان بر لزوم شتاب بخشی به پروژه ها
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/03
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/02/03
  • نیروگاه اتمی بوشهر چقدر برق تولید می‌کند؟
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • سود سال 1402 آریا از طریق سجام واریز شد
  • رکود در بازار برخی اقلام غذایی با تخفیف‌ هم شکسته نشد
  • بیماریابی در بوشهر افزایش یافت/ تقویت مراکز مراقبت سلامت در استان
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • گشت و گذار دختران جوان در تهران 100 سال قبل (+عکس)
  • شگفت‌انگیزترین «دوربین‌های جاسوسی» تاریخ؛ از پاکت سیگار تا رادیو! (+عکس)
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • دکتر یوسفی؛ مدیری در کنار همکاران
  • .: لیلادانا 1 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 3 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 3 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 4 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 4 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 4 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 4 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 7 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 8 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 9 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...