کد خبر: 136562 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 22 مهر 1399 - 11:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
کابوس نخلستان

اتحادخبر-سیده اکرم شاروبندآزاد: کابوس نخلستان پشت کرده بودیم به نخل ها ومی دویدیم.نمی دانم من پاهایم را به دنبال خود می کشیدم یا آن ها مرا.نفسمان بریده بریده می آمد.می دویدیم بی اینکه بدانیم به کجا می رویم.آنروز هم دویده بودیم ؛لا به لای نخل ها ؛من ومادرم که صدای خفه اش را می شنیدیم:بی آبرو شدیم ؛بی آبرو شدیم ...انعکاس صدایش بلند تر...

سیده اکرم شاروبندآزاد: 

 


پشت کرده بودیم به نخل ها ومی دویدیم.نمی دانم من پاهایم را به دنبال خود می کشیدم یا آن ها مرا. نفسمان بریده بریده می آمد.می دویدیم بی اینکه بدانیم به کجا می رویم.آنروز هم دویده بودیم؛ لا به لای نخل ها ؛من ومادرم که صدای خفه اش را می شنیدیم:-بی آبرو شدیم؛ بی آبرو شدیم ...
انعکاس صدایش بلند تر توی گوشم می پیچید.
-بی آبرو؛ بی آبرو
چند روزی بود که هیچ صدایی نمی آمد. داشت باورمان می شد که همه چیز تمام شده، همه ی آن صداها، ترس ها. فریادها.
توی حیاط می چرخیدم و از آرامشی که از صبح داشت خودش را نشان می داد لذت می بردم. نگاهم به گنجشکهایی بود که بعد از چند روز پیدا شده و دوباره در میان شاخ و برگ درخت جوان توی باغچه به همدیگر نوک می زدند. ناگهان زمین زیر پایم لرزید. گنجشک ها پریدند. صدای تیر اندازی آوار شد روی سرم. صدای مادرم ازتوی اتاق کوتاه وبلند می شود:
-بازم شروع شد... دیگه موندنمون فایده نداره...
حامد از پشت دیوار پشت باغچه قد می کشد:
-های ... یونس... ، بازم شروع کردن... ننه م می گه باید بریم از اینجا، می گه ...همه چی بوی مرگ
می ده. می گه...
صدایش را انفجاری قطع می کند. آرامشی خوفناک پهن می شود و هیچ فریاد و هیاهویی مثل روزهای اول بعد از انفجارتوی کوچه ها نمی پیچد.انگار من وحامد تنها ساکنین آن شهر بودیم. همه چیز دوباره درهم می شود از صدای انفجار.
صدایش قطع می شود. و باز همه چیز می لرزد. مادرم اینبار می آید توی حیاط می گوید:
-نیومده!؟روم سیاه ...
ومی زند پشت دستش و لب می گزد سرک می کشد همه جا صدایش پر از هراس است:
- ووی... ن ک .. ن ه بلایی سرش اومده ...؟
می دود. می ترسم از صدایش؛ چشمش وقتی دستم را می کشد به دنبال خودش بی اینکه چیزی بگوید. داس علف بر را از تنه نخل وسط حیاط بیرون می کشد .می دویم .نفس نفس می زند:
-برا چی حواسمون نبود؛ نکنه بلایی...الله اکبر ...نه ...نه...توبه...توبه
می دویم و می رسیم به نخلستان. هیچ چیز نیست. حتی بلبل ها که همیشه آنجا بودند وآواز می
خواندند. حتی باد که حضورش همیشگی بود ومی پیچید لا بلای برگ نخلها وصدای سایدنشان را همه
جا می برد. بوی مرگ می آید.خمیده راه می رویم مثل اینکه پشت هر تنه نخلی کسی منتظر ماست تا
جانمان را بگیرد. ننم می گوید: تواونجا را بگرد و خودش پا برهنه می دود سمت دیگر. راهش را گم کرده انگار، تلو تلو می رود. چند قدم نرفته برمی گردد. می گوید:
- نه ...پا تند کن باهم می ریم.
دستم را محکم می کشد وبا داس علفها را پس می زند وجلو می رویم .
می گویم: شاید تا اینجا نیومده باشه ...
جیغ کوتاهی می کشد:
-ولی گاومونو همین جا بستم...صبح که اومدم همینجا... بسمش به خدا
می کوبد روی رانش: کاشکی خودم برای بردنش اومده بودم. ترس میان چشمهایش عمیق می شود. صدایش می زند.
و آهسته آهسته صدایش می زنیم. صدایمان می پیچد آنجا -طوبی...طوبی...
چقدر دلم می خواهد طوبی از پشت درختی بیرون بیاید، مثل آن وقتها که چشم می گرفتیم. هنوز چند قدم مانده به آخر باغ بی دیوار، که ناگهان صدای سوت بلندی توی نخلستان می پیچد پاهایم قفل میشود.
زمین چون مادری نگران، محکم مارا به سمت خودش می کشد. بوی علف سوخته می آید. چنگ میزنم به زمین، چانه ام به خنکی خاک می چسبد. چشم که باز می کنم مورچه ای را می بینم که دارد خودش را از ساقه نازک علفی که لای انگشتم بیرون آمده، بالا می کشد. ولی هیچ خبری نه از طوبی
است نه گاو سیاهمان.
تیراندازی دوباره شروع می شود می گویم:
ننه شاید از راه پشتی برگشته خونه. صدای خفه مادرم یکدم مکث ندارد:
-بی آبروشد یم، بی آبرو شدیم پاهایش جان می گیرد. بلند می شویم و می دویم. صدای تاپ تاپ پایمانرا زمین انگار قورت می دهد. منگ شده ایم. برمی گردیم سمت خانه. می ایستم وسط حیاط، همه خانه دور سرم می چرخد. مادرم من را میان حیاط می گذارد واتاقها را وهمه ی گوشه ی خانه را می گردد. شال سیاه روی سرش بدنبالش توی دست باد بالا و پایین می رود و باز به من می رسد. مچ دو دستم را محکم می گیرد.نگاهش میخ می شود توی چشمم.کلمات محکم از دهانش می ریزد.و انگار صدای خودش نیست که می گوید:
-طوبی را با خونواده عموحمزه فرستادیم، مگه نه ؟...به همه همین را می گیم. هرکی پرسید همینو میگیم...
چشمهایش چیزی را می ریزد توی دلم چیزی که زبانم را بند می آورد.سرم را چند بار تکان می دهم.
از دور صدای خروس می آید و صدای دویدن چند نفر دو مرد مسلح هل می خورند. توی حیاطمان آنکه مسن تر است با کمی خشم می گوید: -شما که هنوز نرفتین.
صدای تیراندازی اینبار بیشتر ونزدیکتر می شود.
مادرم می نشیند روی زمین مرد اسلحه اش را می گیرد سمت ماومی گوید: زود باید اینجا را ترک کنین نباید چیزی دستشون بیفته.
سرش را برمی گرداند عقب و دوباره می گوید:
- پشت سرمونن ...همین الان بهتره راه بیفتین که بیرون رفتن از اینجا مصیبته از این به بعد ...
از حیاط می زنیم بیرون. حامد دست خواهر کوچکش را گرفته و تند تند از کوچه خاکی و باریک به طرفمان می آید و به ما می رسند.کمی بعد مادرش با بقچه ای در دست پیدا می شود.
دمپایی ابری سب ز دکمه دارش، خاک را می پراند به شلوار ش، میان هق هق، می گوید:
مگر ما چه گناهی کردیم، خدا لعنتشون کنه ...
راه می افتیم وبه دستور مردها که هر بار برمی گردند وعقب را می پایند، تند می دویم.تندتر می دویم.
واز مردها فاصله می گیریم. همه چیزیکباره در هم می پیچد با صدایی که آسمان بالای سرمان را جر می دهد.بر می گردم. کسی پشت سر ما ن نیست. یکی از مردها کمی دورتر از ما روی زمین افتاده ودیگری هم روی او خم شده بود. پشت سرشان دود داشت همه چیز در خودش محو می کرد. خانه ها را درختها را. و ما تندتر می دویدیم، بی اینکه بدانیم کجا می رویم. پشت کرده به نخل ها ومی دویدیم...ما می دویدیم. انگار داشتم از چیزی فرار می کردیم.که به چه دیگری برسیم.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/136562