کد خبر: 136560 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 22 مهر 1399 - 09:00
اختصاصی سرویس ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
مهمان خانه

اتحادخبر-مهدی بردبار:روزی که آن حادثه ی شگفت برایم اتفاق افتاد ، نخستین باری بود که تلنگری به درونم زده شد که تاکنون تاثیراتِ آن را در اعماقِ وجودم احساس می کنم. از آن پس من مانند قهرمانانِ داستایوفسکی به یک آتشفشان تبدیل شدم. فکرهایِ ترسناک به ذهنم راه می یافت و ارتکابِ جنایت برایم عادی شده بود و میلِ شدیدی داشتم که آدم بکُشم. عادت کرده بودم ترامادول بخورم و...

مهدی بردبار:


روزی که آن حادثه ی شگفت برایم اتفاق افتاد ، نخستین باری بود که تلنگری به درونم زده شد که تاکنون تاثیراتِ آن را در اعماقِ وجودم احساس می کنم. از آن پس من مانند قهرمانانِ داستایوفسکی به یک آتشفشان تبدیل شدم. فکرهایِ ترسناک به ذهنم راه می یافت و ارتکابِ جنایت برایم عادی شده بود و میلِ شدیدی داشتم که آدم بکُشم. عادت کرده بودم ترامادول بخورم و با حالِ بی حسی و نامتعادلی که به من دست می داد ، گلویِ مردی را در میانِ دست هایم گرفته و در چشمانش نگاه کنم و آرام آرام نفسش را ببُرم.


انواع و اقسامِ خفه کردن ها برایم خوشایند شده بود. مثلا دلم می خواست زن و مردی را که عاشق همدیگر هستند رو به رویِ همدیگر رویِ صندلی بنشانم و دست و پایشان را ببندم ، کله هایشان را در کیسه ی نایلونی بکنم تا در کنار هم خفه شوند. از زجرشان احساسِ آرامش می کردم. یک روز سعی کردم دوستِ دورانِ کودکی ام را که سابقا عادت داشتم با کمربندِ پدرم کتک بزنم خفه کنم. طرحِ خوبی هم ریختم.


لوله ی بخاریِ گازیِ اتاقم را شکسته بودم و او را به خانه دعوت کردم. شربتِ آب لیمویی را که در یخچال گذاشته بودم تا سرد شود در لیوانِ بلند دسته داری با قرصِ فلورازپام مخلوط کردم و به دستش دادم که بخورد. پس از مدتی به خوابِ عمیقی فرو رفت. او را کشان کشان به اتاقم بردم و پیش از اینکه بیاید سوراخ سنبه های اتاق را با پنبه و پارچه هایِ به درد نخور بسته بودم. درِ اتاق را بستم و قفل کردم و روی کاناپه لم دادم و منتظر شدم که بمیرد. اما پشیمان شدم و او را از مهلکه ی اتاقِ جنایتم نجات دادم.


روی کاناپه ی سیاه رنگی که یادم نمی آید کی از سمساری خریدم نشسته ام. تکان که می خورم یکی از پایه هایش  لَق می خورد و غژغژ می کند. این صدا که قبلا از آن منزجر بودم حالا برایم حس خوشایندِ مخصوصی داشت و سعی می کردم با تکان دادن خودم بیشتر صدایش را درآورم. هر دو پایم را رویِ گُلِ میزی که جلویم گذاشته شده دراز کرده ام و به لیوان بلندِ نوشیدنی ام خیره شده ام. سرم از داغیِ تبی سوزناک کمی گیج شده است. نمی دانم چرا هر وقت نوشیدنی می نوشم معده ام می سوزد ، انگار که گرمایِ درونِ آتشفشان با گوگردهایِ سوزانش در آن مانده است. از سوزشِ آن لذت می برم. اصلا انگار دلم می خواهد تک تک اندام های بدنم را هم شکنجه بدهم.


قبلا هروئین می کشیدم. اما از وقتی خون شاشیدم ترک کردم. نمی دانم شاید من هم مثل برخی از نویسندگانِ خود آزار بیمار شده ام. اما هر چه هست از این بیماری لذت می برم. بدنم بی حس شده و سنگینیِ طاقت فرسایی بر بدنم فشار می آورد ، مثل پایی که خواب رفته و فکر می کنیم جسم سنگینی رویِ آن قرار داده اند. خواب بر چشمانم مستولی می شود. مانند کسی که روانش مُرده اما کالبَدَش زنده است. در خوابِ عمیقی فرو می روم.
 اینجا زمان کمترین اهمیتی برایم ندارد ، فقط ذهنم کار می کند. وقتی بیدار هم باشم اهمیتی ندارد فقط یقه ام را وِل نمی کند. رویِ یک صخره ی بسیار بلند کنارِ یک پرتگاهِ ترسناک رویِ علف های نسبتا پُر پشت و خزه هایِ نمناک که بویِ تندِ گیاهانِ تازه از خاک بیرون آمده را به مشام می رساند نشسته ام و زانوهایم را دو دستی بغل کرده ام. و از سرمایِ اطرافم عذاب می کشم.


مِهِ روان ، قعرِ دره هایِ ژرفِ اطرافم را پوشانده است و تهِ آن را نمی توانم ببینم. شاید رویِ نوکِ یکی از قله هایِ البرزِ پیر یا کوه هایِ جوان و نوک تیزِ آلپ یا اورستِ بلند یا یک فلاتِ مرتفعِ گمنام در هر جایِ این کائناتِ پهناور که ناشناخته مانده است ، اما قدرتمند با چشمانی هراسناک به آدمیانِ بی خبر و الکی خوش چشم دوخته است نشسته ام.


همیشه نیایشگاهِ من همین بلندی ها بوده است. از این کوه های سر به فلک کشیده می توانم همه ی هستی را ببینم و آن را ستایش کنم و نیازی به دولا راست شدن در مقابلِ یک بُت را نداشته باشم. جُرمِ پدرانم از روزی آغاز شد که چهار دست و پا رویِ زمین راه می رفتند ، اما فکر عجیب به ذهنشان رسید و تمام رویِ دو پای خود راست قامت ایستادند. دستانشان آزاد گشت و نگرش شان به هستی تغییر کرد و دیگر با  سر جلویِ هیچ بُتی خم نکردند.


پُشتِ سرم روی شیبِ تندِ کوه تا دامنه ی آن تا چشم کار می کند جنگلی پوشیده از درختانِ انبوه و سبز است که انتهایِ آن در مِهِ غلیظ گم شده است. صدای شلاقی را می شنوم که سکوتِ سردِ جنگل و کوهساران را در هم خُرد می کند و آهسته آهسته که به من نزدیک می شود صدا هم بلندتر می گردد. همیشه از این صدا بر خود می لرزم.


سرم را برمی گردانم. زنی زیبا را دیدم که با موهایِ بلوند و چشمانِ آبی رنگ و نیمه عریان با ساق های سفیدِ زیبا که شهوت را در انسان برمی انگیخت ، شلاق به دست ، حیوانی عجیب را که مانندِ حیواناتِ اسطوره ای بود که تا به حال نمونه ی آن را ندیده بودم ، وحشیانه شلاق می زند و به من نزدیک می شود. هنگامی که زن شلاق را بر پیکرِ حیوان فرود می آورد ، چشمانش شرربار می شد. حیوان زیرِ ضرباتِ سرکشِ شلاق ناله هایِ جگرسوز سر می داد و با اینکه جثه اش از زن بزرگ تر بود یارایِ حمله به او را نداشت. این حیوانِ زشتِ پشمالو سه چشم داشت ، یک پا در جلو و دو پا در عقب. شاخ هایی مانندِ گوزن اما خیلی ضخیم تر و تیزتر که قادر بودند زمین را بشکافند ، خونابه ای از بینی اش جاری بود و انواع و اقسامِ کِنِه و حشراتِ موذیِ دیگر در پشم هایش می لولیدند.
خون از جایِ ضرباتِ شلاقِ رویِ بدنش سرازیر بود و با چنین هیبتِ ترسناکی عجیب بود که زن از آن حیوان نمی ترسید. چنین حیوانی را ممکن است فقط در یک کابوس دید. رویِ چهره ی زیبایِ زن زخمی کهنه خودنمایی می کرد که به شکلِ خطی از بالایِ پیشانی اش شروع می شد و از وسطِ ابروهایِ کمانی و زیبایِ او می گذشت و قسمتی از کُنجِ لبانش را پاره می کرد و به منتهی علیهِ بُناگوشش ختم می شد.


به نظرم آمد آن خط جای ضربات شلاق بوده باشد؛ آن ضربه ای که وحشتناک تر به دستِ دژخیمی عبوس به صورتش خورده این زخمِ عجیب و ترس آور را به یادگار گذاشته است. افکارم از هم گسیخته است ، شاید این صحنه ی پلشت و چندش آور را که می بینم حاصلِ کنکاشِ عجیب و غریبِ ذهنم باشد، کمی آن طرف تر رویِ شیبِ تندِ قله ، چاهی بسیار عمیق با دهانه ای گل و گُشاد تا مرکزِ زمین راه یافته است. انگار قبلا دهانه ی آتشفشانی هراسناک با گُدازه هایِ آتشین بوده که هزاران سال پیش خاموش شده است.


نمی دانم چرا فکر می کنم تهِ این چاه کسی زندگی کند که تمامِ بدبختی هایِ زندگی خودم را از او می دانم. حتما او هم شلاقی در دست دارد. انگار بختک خرخره ام را چسبیده است و یارایِ آن را ندارم که بروم و داخلِ چاه را نگاه کنم.
گاهی اوقات صدای ناله ای جگر خراش مثل ناله ی آن حیوانِ اسطوره ای که از زنِ زیبا شلاق می خورد می شنوم. آیا روزی می توانم خودم را به لبِ این چاه برسانم و داخلِ آن را نگاه کنم؟ ترسی دائمی از دیدنِ درونِ چاه مرا شکنجه می دهد ، انگار نقطه ی کورِ زندگی ام در تهِ آن در میانِ شعله هایِ دهشتناکی چون وصفِ آتشِ مهیبِ زنونِ سیتیومی که برای پایانِ کارِ جهان در فلسفه اش معتقد بود می سوزد و خاکستر می شود. می ترسم ، اما چقدر این هراسِ دل فریب را دوست دارم.
لباس هایم مندرس نیست ، اما دوست دارم که کهنه و پاره پوره باشد ، مثل برخی آرتیست های فیلم هایِ سینماییِ فرانسوی که در نگاهِ اول یک انسانِ معمولی با افکاری مثل عوام اما گوشه گیر و مردم گریز به نظر می آیند ، ولی همین که با آن ها آشنا می شویم و زندگی شان را لمس می کنیم سخت به وحشت می افتیم. نمی دانم شاید این از سرِ غرور باشد ، اما جذابیتِ این تیپ مرا به سویِ خود می کشاند.


اینجا رویِ این قله ی بلند که نشسته ام نمی توانم تکان بخورم. اندک حرکتی مرا به قعرِ هولناکِ دره های بلند می اندازد. اصلا این دره ها برایِ من ساخته شده اند ، چون من خطرِ ارتفاعاتِ بلند را پذیرفته ام. زمستان و تابستان برایم فرقی ندارد ، اما ممکن است یکی از این دو در درونم پیروز شود آن وقت است که خطر دره هایِ هولناکِ اطرافم کمتر می شود، اما این را دوست ندارم. هیچ گاه ندانستم و نمی خواهم که بدانم این دو چه ربطی به هم دارند ، چون بدجوری به مغزم فشار می آورد. نه به دنبالِ پرسشم و نه به دنبالِ پاسخ! چون روانم را آزرده می کند. این زمانِ لعنتی به سراغم می آید. می خواهد مرا از رویِ نشیمنگاهِ بلندم به پایین پرتاب کند. گریزی از آن نیست ، بالاخره باید به سراغم می آمد. سنگ هایِ زیرِ پایم می لغزند و دارم به درونِ دره هایِ پوشیده از مِهِ روان سقوط می کنم.


رویِ شیبِ تندِ قله دارم می غلتم و به قهقرا فرو می روم ، اما از بختِ خوشم در چاهی می افتم که آرزو داشتم برایِ یک بار هم که شده داخلِ آن را ببینم. چشمانم را آهسته باز می کنم. صدایِ دلخراشِ جیرجیرک ها در گوشم زنگ می زند. شب شده است و ماهِ تابان را از پنجره در میانِ پرده ی اتاقم می بینم. امشب چقدر ماه زیبا و خوشگل شده است. لکه هایِ رویِ صورتش سرخ رنگ است ، مثل اینکه به صورتش سیلی نواخته باشند. لیوانِ نوشیدنی هنوز در دستم است ، اما بقیه ی محتوایِ آن روی زمین ریخته است. پاهایم را که رویِ گُل میزِ جلویم دراز کرده ام نمی توانم جمع کنم ، چون دردِ شدیدی را در زانوهایم احساس می کنم. همیشه همین طور است ، بعد از آن شکنجه ی طولانی رویِ میله ی جوجه کباب هرگاه مدتِ زیادی زانوهایم بی حرکت می ماند به شدت درد می گیرد ، انگار سوزن درونِ زانوهایم فرو می کنند.


یادم می آید تازه از دانشکده ی حقوق فارغ التحصیل شده بودم. با تنی چند از دوستانِ الکی خوشم به مهمان خانه ای رفته بودیم که معمولا مردم خستگیِ کارِ روزانه ی خود را در آنجا در می کردند. یکی از کارکنانِ مهمان خانه زنی بود که جایِ ضربه هایِ وحشتناکی از شلاق رویِ کمرش به یادگار مانده بود. این ضربه های دهشتناک موجبِ  وحشتِ همه ی زنانی می شد که او را می شناختند. یکی از زخم ها رویِ صورتش جا خوش کرده بود که به مرورِ زمان خطی تیره به نظر می رسید. این خطِ تیره نقصی آشکار به صورتِ زیبایِ زن وارد کرده بود. من او را از سال ها قبل می شناختم چون همسایه ی ما بود. پدر و مادرش از فرطِ فقر مُرده بودند و خودش اوایل دزدی می کرد و با این و آن سر و سری داشت ، تا اینکه برادرانِ باغیرتش بدنش را زیرِ ضرباتِ شلاق له و لَوَرده کردند.


مردی در میانِ مشتریان نظرم را جلب کرد. متمایز از همه انتهایِ سالنِ مهمان خانه پُشتِ یک میز نشسته بود و دودِ آبی رنگِ سیگارِ برگش از لایِ انگشتانش به هوا پراکنده می شد. بارانیِ سیاه با یقه ای بلند و کشیده که یقه ی لباسِ سفید رنگش با دکمه به بیرونِ یقه ی بارانی چسبانده شده بود.کلاهِ شاپوی سفیدی که نقابِ آن چشمانش را می پوشاند بر سر داشت و موهایِ ضخیم و صاف و مشکی که تا بناگوشش آویزان بود و ریشی کوسه که در همان نگاهِ نخست به آدمی احساسی آمیخته با مکاری و سیاست می داد ، به او هیبتی غریب و اسرارآمیز داده بودو دو خطِ قوس دارِ اطرافِ بینی اش شبیه جایِ شلاق بود. به نظر می رسید این دو خطِ عمیق را روزگار به صورتش انداخته است.


من و دوستانم پشتِ میزی با نوشیدنی خوش می گذراندیم. کسی متوجه ی او نبود  اما نمی دانم چه شد که من متوجه ی او شدم و در ذهنم گذشت که پیشِ او بروم و ناگهان خودم را پشتِ میزِ او یافتم. انگار قبلا جایی او را دیده بودم. چشمانم از خوردنِ نوشیدنی سوزش خوشایندی داشت  و احساس می کردم واژه ها سرِ زبانم خوب جُفت و جور می شود.


بهش گفتم: «رفیق انگار من تو را می شناسم ، گمان می کنم یک بار تو را تو زندان دیدم که با دست بند و چشم بند و پابند از دادگاه به زندان عودت داده بودند.»
سرش را اندکی بلند کرد ، چشمانِ سرخ رنگ و گود رفته اش اندکی پدیدار شد. به من گفت: «وکیلی؟»

گفتم: «نه»

گفت: «پس تویِ زندان چکار می کردی؟ به قیافه ات نمی آد داخل بوده باشی.»

گفتم: «من یک نظریه پردازِ حقوقی هستم و رویِ پروژه هایِ جرم شناسی...»

ناگهان دستش را محکم رویِ میز کوبید و رشته ی سخنم را پاره کرد. به طوری که من از این حرکتِ او سخت جا خوردم. شعله هایِ خشم از چیزی غریب در تهِ چشمانِ گود رفته اش می جوشید. به نظر می آمد در ژرفنایِ چشمانش سِری ناگفتنی خفته بود که ورایِ درکِ انسان ها و کائنات بود. مثل اینکه نمی توانست آن درد ، آن تفکرِ انتزاعی و مخربِ خود را با کسی در میان بگذارد. ابروهایش از خشم پُر آژنگ بود و با حالتی دیوانه وار به چشمانم زُل زده بود. گفت:‌ «تا حالا شکنجه شده ای؟ زیرِ ضرباتِ بی رحمانه ی شلاق ضجه زده ای؟ تجربه ی نشستن رویِ صندلی با بدنی زخمی و بریده بریده که خون از آن بیرون زده و دَلَمه شده و سوزشی سرسام آور که همه ی بدنت را فرا گرفته داشتی؟ تا به حال از دردِ زخم هایِ شلاقِ رویِ کمرت مجبور شدی یک هفته رویِ شکم بخوابی؟»

گفتم: «نه»

سرش را اندکی به اطراف چرخاند و ادامه داد: «تو چطور نظریه پردازی هستی که تجربه ی شکنجه شدن نداری؟ حداقل باید در عمرِ حقوقی ات برایِ یک بار هم که شده شلاق خورده باشی!»
در نظرم مردی فاسدالاخلاق و ضد اجتماع آمد که در پیِ تبرئه کردنِ خود بود. هیچ گونه جرمی مرتکب نشده بودم که به خاطرش شکنجه شوم و به خودم می بالیدم. این مردِ دیوانه چه می گفت؟ اما نمی دانم چرا این مرد را در ذهنم ستایش می کردم و این چه حسی بود که مرا در مقابلِ این مرد منقاد می کرد.
من امروز خودم را یک زندانیِ واقعی یافتم ، گر چه شلاق بر پیکر وارد نشده بود ، اما همان قوانینی که تا چند دقیقه ی پیش با تمامِ وجود به آن احترام می گذاشتم اکنون داشت محکم به صورتم سیلی می زد ، زیرا تحکمِ همیشگیِ این قوانین در پیشِ این مرد رنگ باخته بود. صورتش هنوز شعله ور بود. سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: «تو یکی هم حتما مانند آن هزاران دانشجویِ فضل فروشی هستی که دوست داری اطرافت معرکه بگیرند و تو هم بادی به غبغب بیندازی و ادای نظریه پردازان را در بیاوری و مواجب از این بدبخت و آن فلک زده بگیری و فخر بفروشی و بگویی کارِ ما مانندِ پزشکان است و مجرمان همیشه بیمارند. هر دو آدم ها را از مرگ نجات می دهیم.
آن قدر حرف زدنش تند و ناگهانی بود که واژه هایِ مناسبی برای پاسخ دادن به او پیدا نمی کردم. من که همیشه در مباحث حقوقی ورزیده بودم ، اکنون داشتم خودم را می باختم. کمی دستپاچه بودم ، اما سعی کردم به خودم مسلط باشم. بهش گفتم: «مگر نه این است که جوامع نیازمندِ صلح و آرامش اند و باید برای تحققِ آن کوشید؟ مگر نه این است که اگر خو‌د شما قربانیِ یک جنایت شوید ممکن است زندگیِ خود را از دست بدهید؟»

تابشِ رنگارنگِ نورپردازی هایِ سقفِ مهمان خانه مرتب به صورتش می تابید. چهره ی وحشت انگیزش گاهی سرخ می شد ، گاهی زرد ، گاهی سبز و گاهی نارنجی. پُک هایِ عمیقی که به سیگارش می زد و دودِ آن را با فشار از دو سوراخِ بینی اش بیرون می داد. ابری سیاه رنگ را در اطراف ما گسترده بود از نوعِ سیگار کشیدنش خوشم می آمد. دلم می خواست من هم مثل او سیگار بکشم.
چشمانش را به چشمم دوخت و گفت: «تو چقدر احمقی! لیوانِ پایه دارِ رویِ میز را که کمی نوشیدنی تهِ آن بود برداشت. اندکی به آن خیره شد. دستِ راستم را گرفت و به سویِ خود کشید.»
جرعه ی آخرِ نوشیدنی را تا ته سر کشید ، لیوان را محکم به لبه ی میزِ آهنی کوبید ، به طوری که وقتی خُرد شد لبه هایِ تیزِ آن زیرِ تابشِ نورِ چراغ ها برق می زد. به سرعت دستم را برگرداند و لبه ی تیزِ آن را بالای مچم گذاشت و زخمی عمیق تا انتهایِ کفِ دستم انداخت. چنان فریادی زدم که تمامِ مشتریان متوجه ی ما شدند. انگار میانِ یک کابوسِ وحشتناک در گردابی ترسناک در حالِ غرق شدن بودم.
دستِ زخمی ام در دردِ طاقت فرسا به شدت می لرزید و قدرتِ کوچک ترین حرکتی از آن سلب شده بود. استخوانِ سفیدِ کفِ دستم را از میانِ پارگیِ عمیقِ زخم می دید. یک حالتِ هیستریک برایم به وجود آمده بود. سرم گیج می رفت. به صورتش نگاه کردم. چشمانش برقِ خاصی می زد. لبخندی تمسخر آمیز کُنجِ لبانش نقش بسته بود ، مثل اینکه داشت پیروزی خود را به رُخِ من می کشید. چشمانم تار می دید و نمی توانستم درست حرف بزنم.
با بی حالیِ زجرآوری که داشتم فریاد زدم: «چرا این کار را کردی؟»

گفت: «تو از بس که تویِ خوشی غرق شدی و خبری از عالمِ به اصطلاح تخصصی ات نداری با زخمی که به دستت زده ام درد را بیشتر احساس می کنی ، چون بی خبری از واقعیت ، درد را مضاعف می کند و خوب می دانی این برایِ یک نظریه پردازِ حقوقی که در دادگاه سِمَتی دارد به چه معناست. تحملِ این زخمِ خونین آسان تر از تحملِ تمام زندگی ات باید باشد.»
دستش را رویِ دستِ زخمی ام گذاشت و محکم فشار داد و آن لبخندِ محوِ لعنتی روی لبانش هر لحظه پُر رنگ تر می شد. داشتم از درد می مُردم. عرقِ سردی تمامِ بدنم را فرا گرفته بود. چکه هایِ عرق از رویِ پیشانی ام سُر می خورد و از بالایِ ابروهایم به داخلِ چشمم می چکید. سورشِ چشمانم و دردِ زخمِ دستم امانم را بریده بود. صورتش در مقابلِ چشمانم کج و معوج می شد ، انگار باز هم داشتم کابوس می دیدم.

وقتی چشم باز کردم خودم را ولو رویِ تختِ بیمارستان دیدم ، در حالی که سِرُم به دستم وصل بود. تحلیل رفته بودم و توانی در بدنم باقی نمانده بود. زنِ پرستاری زیبا با چشمانِ درشت و موهایِ بلوندِ حلقویِ باز و لباسی کاملا سفید بالایِ سرم ایستاده بود. رویِ صورتِ زیبایش زخمی عمیق خودنمایی می کرد. به نظر می رسید باید در یک سانحه ی رانندگی و بر اثرِ برخوردِ صورتش به شیشه یا یک شیء نوک تیز این خراشِ عمیق به صورتش افتاده باشد. از او پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟ چرا من اینجام؟»

گفت: «خونِ زیادی از شما رفته و باید استراحت کنید.»

چند سال پیش به اندازه ی شما از من خون رفت؛ از آن روزی که در حالِ شکار اسب سواری می کردم. قصد داشتم یک پرنده ی کمیاب را شکار کنم که مأمورانِ جنگلبانی دنبالم کردند. در حینِ فرار به اسبم تیراندازی کردند و من افتادم و یک سنگِ تیز صورتم را شکافت و حالا این خطِ تیره رنگ هم یادگارِ تفریحِ من است. در حالی که نبضم را می گرفت و سِرُمم را وارسی می کرد گفت: «از آن به بعد تصمیم گرفتم نه شکار کنم نه اسب سواری. پزشکِ شما گفته ممکن است عصبِ شما پاره شده باشد و دستتان را از دست بدهید. ضاربِ شما هم فعلا در بازداشت به سر می برد.»

چند روز بعد که بهبودیِ نسبی پیدا کردم ، هنگامِ صبح در دفترِ محلِ کارم به کمکِ منشی مشغولِ تنظیمِ شکوائیه علیه ضارب بودم. دستم هنوز درد می کرد و حرکتش برایم دشوار بود. به منشی ام گفتم: «شکوائیه را بده به من.» آن را گرفتم و تکه پاره کردم و ریختم تو سطلِ آشغال ، چون جرئت نداشتم علیه آنِ مردِ اسرارآمیزِ سیگارکِش طرحِ شکایت کنم.


لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/136560