کد خبر: 135240 ، سرويس: گزارش و گفتگو
تاريخ انتشار: 30 شهريور 1399 - 08:30
گفتگوی اتحاد خبر با نعمت الله بحرینی جانباز دشتستانی به مناسبت هفته دفاع مقدس؛
قطع شدن دست در آتش باران عراقی‌ ها / از جنگیدن برای وطنم پشیمان نیستم / دزدی، فساد و اختلاس خون شهدا را پایمال می کند

اتحاد خبر : ۳۱ شهریور هر سال مصادف با آغاز هفته دفاع مقدس است. هفته ای که نشانگر و بیانگر هشت سال دفاع شبانه روزی، از جان گذشتگی های دسته جمعی و تلاش های بی مزد و منت دلاورانی است که برای حفظ خاک، استقلال و اقتدار کشور از جان خود نیز دریغ نکردند. به همین مناسبت اتحاد خبر به گفتگو با جانباز دشتستانی حاج نعمت الله بحرینی نشسته است...

اتحاد خبر - مهشید شهنه مطلق: در آستانه آغاز هفته دفاع مقدس و به همین مناسبت اتحاد خبر به گفتگو با جانباز دشتستانی نشسته است. جانبازی که دست خود را در آتش باران عراقی ها از دست داده و در ابتدا خانواده تصور می کردند او به شهادت رسیده است.

۳۱ شهریور هر سال مصادف با آغاز هفته دفاع مقدس است. هفته ای که نشانگر و بیانگر هشت سال دفاع شبانه روزی، از جان گذشتگی های دسته جمعی و تلاش های بی مزد و منت دلاورانی است که برای حفظ خاک، استقلال و اقتدار کشور از جان خود نیز دریغ نکردند.
شاید یکی از راه های آگاهی بخشیدن نسل جوان و نوجوان از تاریخ و اصالت خود نشستن پای صحبت های قهرمانانی است که جامعه امروزه بشدت نیازمند فرهنگ غنی آنها در برابر سختی ها و عبور از مشکلات است. در همین راستا اتحاد خبر گفتگویی را با نعمت اله بحرینی جانباز دوران جنگ هشت سال دفاع مقدس انجام داده که اکنون با ۵۴ سال سن روزگار درازی است که مدال های قهرمانی و پهلولانی خود را به همراه دارد، اما با ارزش ترین مدال خود را در جبهه جا گذاشته است. اتحاد خبر شما را به خواندن خاطرات فداکاری‌ ها و از جان گذشتگی‌ های این جانباز دشتستانی دعوت می کند.



دست کاری شناسنامه ها برای رفتن به جبهه

از برادر جانباز حاج نعمت الله بحرینی در خصوص اولین باری که به جبهه رفتند می پرسم و او پاسخ می دهد:

 

سال ۶۰ وقتی ۱۵ ساله بودم با دوستانم برای اعزام به جبهه به بسیج مرکزی برازجان مراجعه کردیم که بخاطر کم سن و سال بودنمان، ما را نپذیرفتند. یکی از دوستانم پیشنهاد دستکاری شناسنامه مان را داد که به او گفتم: اگر سن مان را بالا بردیم پس قدمان را چه کار کنیم؟




احساس مسئولیت، مرا به جبهه برد

او از دلایل و انگیزه رفتنش به جبهه می گوید: خانواده ما مذهبی بود، پدربزگم هم روحانی بود و از کودکی در منزل پدر بزرگم مجالس مقابله قران و روضه خوانی بود و در محیطی مذهبی بزرگ شدم و احساس مسئولیت به کشور و دین باعث شد که حدود هفت ماه به جبهه بروم.

 

۳۵ ترکش خوردم
نعمت اله بحرینی در خاطرات جبهه اش غرق می شود و خاطرات رفتنش به جبهه را اینگونه شرح می دهد: سال ۶۶ با اطلاع خانواده به جبهه رفتم و ۲۲ آبان ماه در منطقه شلمچه و منطقه عملیاتی کربلای ۸ خمپاره کنار سنگرمان اصابت کرد. من جلوی سنگر بودم و تعدادی رزمنده هم داخل سنگر بودند که دونفرشان شهید شدند و بقیه مان سخت مجروح شدیم. من حدود ۳۵ ترکش خمپاره خوردم و دست چپم قطع شد و دست راستم نیز بر اثر ترکش از دو ناحیه دچار شکستگی شد.

 

قطع شدن دستم نتیجه آتش باران عراقی ها است




"شب ۲۱ آبان ماه عراقی ها با تیر مستقیم، یکی از هم سنگری های ما را شهید کردند" این را او می گوید و ادامه می دهد: حدود ساعت ۱۷:۰۰ بعد از ظهر ۲۲ آبان ماه با کمک بچه های سنگرهای کناریمان با گونی های پر از خاک در حال پوشش دادن محل تیر اندازی شده از سوی عراقی ها بودیم که از جانب ما گرد و خاک بلند شد و عراقی ها همان نقطه گرد و خاک را خمپاره انداختند که خمپاره ۶۰ کنار ما برخورد کرد. گرد و غبار بسیار وسیعی همراه با دود منطقه را فرا گرفت و چیزی پیدا نبود، یکی از بچه ها که ترکش خورده بود داخل سنگر رفت و گفت: بچه ها بحرینی زخمی شده، خودم نمی دانستم که زخمی شده ام چون در بدو مجروحیت هیچ دردی را احساس نمی کردم و بدنم گرم بود. فقط صدای برخورد جهیدن خون دستم به بشکه ۲۰ لیتری پلاستیکی را می شنیدم و بعد متوجه شدم خون دست خودم به بشکه آبی برخورد کرده و صدایش را می شنیدم.



متوجه شدم که دستم افتاده و فقط از قسمت بالای آرنجم کمی پوست واسط بین بازو و دست قطع شده ام بود. یکی از بچه ها ترکش به قلبش خورده بود و روی زمین افتاده بود و غلت می زد و دیگری هم ترکش به گلویش اصابت کرده بود که شبیه حالت سجده کردن افتاده بود خون ریزی شدید گلو داشت. به دلیل اینکه کمی آموزش امدادگری دیده بودم می خواستم بروم با یک دستم به آنها کمک کنم ولی بر اثر خونریری شدید بی حس شده بودم و روی زمین افتادم دوباره سعی کردم بلند شوم که حرکت کنم به دلیل خون زیادی که از بدنم رفته بود دوباره روی زمین افتادم. تا بچه ها دستم را گرفتند و به کمکم آمدند عراقی ها دوباره اقدام به آتش و پرتاب خمپاره های متعدد کردند به نحوی که متر به متر آن منطقه خمپاره باران می شد. با التماس دوستم را فرستادم که برود به سنگر تا او آسیبی نببند و خودم همانجا ماندم و روی زمین دراز کشیدم، در ۱۰ دقیقه حدود ۱۰۰ خمپاره اطراف من اصابت کرد و هیچ جا معلوم نبود که همه فریاد می زدند: بحرینی شهید شده ولی خدا خواست و زنده ماندم.

بعد از آتش باران عراقی ها، بچه ها با برانکارد مرا کنار سنگر امدادی بردند تا با آمبولانس به بیمارستان صحرایی اعزام کنند. زیرا از زانو به پایین بدنم سالم بود توانستم به کمک بچه ها سوار آمبولانس شوم. نیم ساعتی گذشت که اعزام شدیم به پشت خط و برایم آتل گذاشتند، دستم را محکم بستند که خونریزی بیشتر نشود. هنوز دست مرا از آن ناحیه که فقط با پوست اتصال داشت قطع نکرده بودند و شاید اگر آن زمان دکتر مغز و اعصاب یا ارتوپدی بود می توانستند دستم را پیوند بزنند ولی احساس کردم که ضربان قلبم ضعیف شده است و قدرت تکلم و باز کردن چشمم را از دست داده بودم اینگونه شد که مرا به بیمارستان صحرایی علی ابن ابی طالب انتقال دادند.

توانی برای حرف زدن و باز کردن چشمانم نداشتم

این جانباز دوران جنگ هشت سال دفاع مقدس ادامه می دهد: در بیمارستان قبل از اتاق عمل باید فشار خونم بالا می آمد و داشتند به من خون تزریق می کردند در آن لحظه چشمم روی هم رفته بود و توان حرف زدن نداشتم و فقط می شنیدم که می گفتند: رگهای بحرینی خون نمی گیرد و این یکی از علائم مرگ بود.
آخرین تلاش کادر پزشکی تزریق خون از سمت پایم بود که پایم را شکافتند و سوزن را وارد کردند که یکی گفت: بسته خون را فشار بده و شنیدم که گفتند: "خون گرفت" و من احساس کردم که وضع تنفسم بهتر شده است. برای خارج کردن تعدادی از ۳۵ ترکش از بدنم من را به اتاق عمل بردند کاملا بی هوش نبودم و حس داشتم ولی تنها کاری که می توانستم انجام دهم حرکت انگشت شصت دستم بود. زمانی که تیغ زدند و شکمم را پاره کردند درد وحشتناکی را حس می کردم انگار زنده زنده شکم کسی را پاره می کنند. دکترها لهجه اصفهانی داشتند و من تنها با حرکت دادن انگشتم خواستم به آنها بگویم که هنوز حس دارم ولی متوجه نشدند و هنوز آن تیغ زدن در خاطرم است. از هوش رفتم و ترکش هایی که به نقاط مختلف شکمم اصابت کرده بود را در آوردند. با استفراغ زیاد به هوش آمدم و دیدم خبری از دستم نیست و گوش چپم بر اثر موج خمپاره درد زیاد داشت که تقریبا صدایی نمی شنیدم.



از شدت درد با مورفین می خوابیدیم

می پرسم: بعد از انجام عمل جراحی به کجا منتقل شدید؟ پاسخ می دهد: دو روز بعد که بهتر شدم مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز که یک بیمارستان نظامی متعلق به سپاه بود بردند و شش روز در آنجا بودم، من و شش نفر مجروحی که بشدت صدمه دیده بودیم در آن اتاق بودیم. هر شب تا ساعت ۳:۰۰ الی ۴:۰۰ بشدت درد می کشیدیم و با تزریق مرفین خواب می رفتیم.

دست چپم قطع شده بود و دست راستم در دو ناحیه شکسته در گچ بود و شکمم ۳۰ سی سانت در هنگام عمل باز شده بود.
شب آخر ما را با هواپیمای ۳۳۰ که یک هواپیمای ترابری است به شیراز اعزام کردند. ساعت ۱:۳۰ دقیقه شب به شیراز رسیدیم که آمبولانس آمد و ما را جلوی بیمارستان شهید فقیهی همان بیمارستان سعدی سابق شیراز پیاده کرد و رفت. در آن حالت کسی نبود که دست ما را بگیرد و کمک مان کند که از پله ها بالا برویم، همراه بیماران اورژانسی ما را می دیدند و دلشان می سوخت به ما کمک می کردند که وارد بیمارستان شویم.




خانواده ام فکر کردند شهید شده ام

او ماجرای آمدن خانواده اش به شیراز و ترس و نگرانی آنها را اینگونه شرح می دهد: بعد از دو سه روز که شیراز بودیم به یکی از دوستانم که در تربیت معلم بود زنگ زدم، من هم آدرس خانواده ام را به او دادم و به برازجان رفت. معمولا به خانواده کسی که شهید می شد اول می گفتند فرزند شما مجروح شده و بعد کم کم خبر شهادت را به آنها می دادند. دوست من هم به خانواده ام گفته بود بیایید که نعمت اله زخمی شده، آنها هم فکر می کردند که شهید شده ام. بیش از دو ماه در بیمارستان سعدی شیراز بستری بودم.



از جنگیدن برای وطنم پشیمان نیستم

نعمت بحرینی از سختی ها و روزهای طاقت فرسایی که در جبهه داشته می گوید: زمانی که در جبهه بودیم به مدت یک ماه نون خشک یا با نمک و گاهی با شکر می خوردیم، ماهی یکبار یا دوبار آبگوشت به دست ما رساندند حتی در آن مدت یکبار توانستم موهایم را بشویم و بخاطر همین بسیاری از موهایم ریخت. برای دستشویی رفتن مشکل داشتیم کلاهی را سر چوب می زدیم که فکر کنند سر خودمان است و تیر نخوریم. عراقی ها ۱۰ تیر قناسه را که خالی می کردند بعد به سمت گودالی که جای دستشویی بود می دویدیم و برای برگشتن هم همینکار را می کردیم ولی امروز بخاطر اینکه سالها پیش به جبهه رفتم و برای وطنم جنگیدم پشیمان نیستم.



تک تیرانداز بودم

این جانباز از مسئولیتش در دوران جنگ گفت: در جبهه تک تیرانداز بودم و سپس مسئول دوشیکا شدم که عدم وجود گوش بند هنوز صدای وحشتناک دوشیکا در گوشم هست. بعد از کربلای هشت و تحریم ها با کمبود مهمات مواجه بودیم به مناطقی که از عراقی ها گرفته بودیم و هزارن جسد نیروهای ارتش عراق افتاده بود و به علت عقب نشینی اجسادشان رها شده بود، در وسط کانال های عراقی جعبه های فشنگ کلاشینکف پیدا می کردیم و استفاده می کردیم.

بعد از جبهه معلم شدم

بحرینی از اتفاقات شیرینی که بعد از جبهه در زندگی اش رقم خورد می گوید: بعد از چهار عمل جراحی پیاپی و بهبود نسبی جراحات به تربیت معلم برگشتم‌. دو ترم فشرده درس خواندم و معدلم ۱۷ یا ۱۸ بود، بعد از آن دو سال معلم بودم و سال ۶۸ کنکور دادم به دانشگاه قم و تهران رفتم و در نهایت به شغل معلمی پرداختم و در مدارس برازجان تدریس می کردم هنوز هم مشغول کار هستم. در این مدت دوباره بر اثر جراحات به اتاق عمل رفتم که مجموعا هفت بار جراحی شدم. برادرم معلم بود و همکار خانمی داشت که به پیشنهاد برادرم آشنا شدیم و اوایلِ سال ۶۸ ازدواج کردیم و حاصل آن یک پسر و سه دختر است.



دزدی، فساد و اختلاس خون شهدا را پایمال می کند

می پرسم: به عنوان یک جانباز از مسئولین چه انتطاری دارید؟ او پاسخ می دهد: ما از مسئولین توقع داریم نگذارند خون شهدا پایمال شود. نباید دزدی، فساد و اختلاس در کشور ما به این میزان برسد و سیستمی بشود. به نظر من اگر خبرنگاران بتوانند آزادانه همه چیز را بنویسند و تخلفات همه افراد، نهادها و سازمانهای دولتی و غیر دولتی را رسانه ای کنند جلوی فساد گرفته می شود چون روزنامه نگار ترمز فساد است‌. اگر دهان خبرنگار را ببندیم یعنی دهان عدالت را بسته ایم و دست دزدی را باز کرده ایم.

صحبت پایانی

تشکر می کنم از نشریه وزین اتحاد جنوب که همیشه همراه با مردم و برای رفع مشکلات آنها با قلم و گزارش های تصویری خود تلاش کرده است. همچنین تشکر می کنم بابت فرصتی که در اختیار من قرار دادید.





لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/135240