اتحاد خبر _ معصومه خدادادی : سرش توی کتاب بود. پرسید: کیا اومده بودن.../ گفتم؛ خودت چی فکر میکنی... حدس بزن./اصلن مگه برای تو فرقی میکنه.../کتابو ورق زد و گفت: من اون روز داشتم کتابِ خانهای بود /خانهای نبود... را میخوندم ، غرق جملات کتاب بودم. البته تا حدودی میدونم./گفتم: بی انصاف، یعنی ایقد سختت بود... دریغ از یه نگاه.../به اطراف نگاه کردم. ...
معصومه خدادادی
سرش توی کتاب بود. پرسید: کیا اومده بودن...
گفتم؛ خودت چی فکر میکنی... حدس بزن.
اصلن مگه برای تو فرقی میکنه...
کتابو ورق زد و گفت: من اون روز داشتم کتابِ خانهای بود
خانهای نبود... را میخوندم ، غرق جملات کتاب بودم. البته تا حدودی میدونم.
گفتم: بی انصاف، یعنی ایقد سختت بود... دریغ از یه نگاه...
به اطراف نگاه کردم. خانهای وجود نداشت. فقط سفیدی بود.
سفیدی مطلق. چندتا مورچه سفید از تنهی لاغر و سفید درختی بالا میرفتند. گفتم :
اصلن برات مهم بود...
تو که خودتو پیچونده بودی وسط اون همه سفیدی. حتی یه دست برامون تکون ندادی.
میدونی امروز چندمه...
اینجا کجاست...! ساعت چنده...؟
صفحه بعدی را ورق زد. به پروانهی ریزی که بین موهای پشت دستش وول میخورد خندید. و دوباره زل زد به صفحهی کتاب.
نگفت که تا کی قراره اونجا بمونه و به این کارش ادامه بده.
دلم گرفت، بیاختیار اشکهام چکید رو صورتم.
گفت؛ این حس و حال تمومی نداره. دنیا هیچ وقت به آخر نمیرسه اگه به جای گریه کردن دو صفحه کتاب بخونی.
بلند شدم چند قدم رفتم جلوتر.
با دلخوری و کمی عصبانیت گفتم؛ این کتاب که سفیده.
چیزی توش ننوشته. خوشت میاد تو هر شرایطی شوخی کنی...
اروم خندید و گفت: بین خودمون باشه، اتفاقن تنها باری که دارم جدی برخورد میکنم، الانه.
با کف دست اشکهامو کشیدم توی پهنای صورتم. مزهی دهنم تلخ شد.
ارومتر گفتم: حالا کی تموم میشه این کتاب...
کتاب را کمی اورد نزدیک صورتش ، گفت: معلوم نیست
و با انگشت به پشت سرش اشاره کرد. گفتم: منظورتو نمیفهمم ، اینجا که چیزی معلوم نیست. لعنت به من که باز یادم رفت عینکمو بردارم.
دوباره اشاره کرد.
با دقت بیشتری خیره شدم .
تا چشم کار میکرد کتاب روی هم چیده شده بود.
سکوت کردم. همه جا در سکوت و سفیدی کلافه کنندهای محو شده بود.
یعنی میخوای هممممهی اینا را بخونی...
پس تکلیف بقیه چی میشه...
و طوری که دلش برام بسوزه
اروم ادامه دادم.
شدیم مثل دستهی زنبور عسلی که ملکهشون رفته و اتیش افتاده تو لونهشون.
برگشت صفحهی قبلی و گفت: این پاراگراف خیلی مهمه. باید دوباره بخونمش.
از اون همه ارامش و بیخیالی حرصم گرفته بود.
نمیدونم داشت چه سطری را میخوند که بی اختیار یه طرف سبیلش رفت بالا یه طرفش اومد پایین اروم گفت: دروووود و شروع کرد به خندیدن.
پاهامو دراز کردم رو زمین و بلند بلند زدم زیر گریه.
معصومه خدادادی
۲۳شهریور ۱۳۹۹