اتحادخبر- رقیه فولادی:واژه، نشانی است کوچک، تنها ردی است بر کاغذ که توان به دوش کشیدن معنای غمبار خداحافظی با انسان های دوست داشتنی را ندارد. نقطه. سر خط.هجده سال پیش، دانشآموزش بودم؛ و هجده سال دانشآموزش ماندم. بعدها در دانشگاه، من دانشجو بودم و او استاد... اما هیچگاه دوست نداشت که استاد خطابش کنم، میگفت که از اول هر چه بودهام، همان...
رقیه فولادی:
واژه، نشانی است کوچک، تنها ردی است بر کاغذ که توان به دوش کشیدن معنای غمبار خداحافظی با انسان های دوست داشتنی را ندارد. نقطه. سر خط.
هجده سال پیش، دانشآموزش بودم؛ و هجده سال دانشآموزش ماندم. بعدها در دانشگاه، من دانشجو بودم و او استاد... اما هیچگاه دوست نداشت که استاد خطابش کنم، میگفت که از اول هر چه بودهام، همان...
قرار بود بعد از اینکه کلاغ کرونا به خانهاش نرسید، به همراه همهی دانشآموزانِ رشتهی انسانی آ۳ (همان همکلاسیهای هجده سال پیش)، به خانهاش برویم. دفعهی آخری که با او صحبتی داشتم، دلگرفته بود، از چه؟ نمیدانم! دفعهی آخری که معمای ادبی حل نمودیم، پاسخش «بیا تا گل برافشانیم» بود. دفعه آخری که او را دیدم، عقیده داشت در آسمانها باید پیدایم کنند.دفعه آخری که کتابی به من هدیه بخشید،نامش« سر بر زانوی ابن سیرین بود»
معلم نه! استاد نه! او دوست خوب تمام شعرهایم بود و دفعه آخر برایم نوشته بود:« کتاب شعرت، فرزند دیگر توست؛ زیرا از وجود و ذهن تو زاییده شده است و تمام آن شیطنت های دانش اموزی هجده سال پیش تو تبدیل شده به عشقی که حالا به پسرت داری،شاد زی»
این، روایت مردی است که بی او، تمام نیمکتهای ولنگار شهر، بلاتکلیف است.
این روایت مردی است که بی او، تمام فنجانهای شهر با چشمهای قهوهای رنگشان، درب کافه را میپایند.
این روایت مردی است که بی او، تمام هجاها در ادبیات ،به دنبال همقافیهشدن با هماند، اما سرگردانند.
طنزهای امرو، نان داغی بود که گرسنهای را سیر میکرد؛ و مرگش، بزرگترین طنز او شد؛ ولی اینبار، آنقدر میخندیم که در چشمهایمان اشک جمع میشود. نقطه. پایان.