کد خبر: 133010 ، سرويس: داستان، شعر و ادب
تاريخ انتشار: 14 مرداد 1399 - 08:00
اختصاصی صفحه ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
فلافلی آلمان

اتحادخبر-خداداد رضایی:نصفِ وقت شبانه و روزم؛ رؤیا پردازی است.مخصوصاً وقتی مشتری نیس و چِشام به خیابون زُل میزنه تا ماشین یا موتور سیکلتی از گرد راه برسه.بقیه رویاهام هم یا موقع خواب، یا گلاب به روتون تو دستشویی سپری می شه. دست خودم نیس، عادت به رویاها کردم.ولی خُب تا حالا به هیچ کدام هم نرسیدم. عیبم اینه که؛ رویاهای دستِ بالا می گیرم...

خداداد رضایی:

 نصفِ وقت شبانه و روزم؛ رؤیا پردازی است.مخصوصاً وقتی مشتری نیس و چِشام به خیابون زُل میزنه تا ماشین یا موتور سیکلتی از گرد راه برسه.بقیه رویاهام هم یا موقع خواب، یا گلاب به روتون تو دستشویی سپری می شه. دست خودم نیس، عادت به رویاها کردم.ولی خُب تا حالا به هیچ کدام هم نرسیدم. عیبم اینه که؛ رویاهای دستِ بالا می گیرم، شاید به جای سانتافه اگه به پراید فکر می کردم تا حالا لااقل موفق شده بودم یه مدل پایینش رو، با قرض هم که شده، صاحب بشم.
 همان طوری که روغن تویِ طشت جلیز وليز می کرد، اگه مشتري نمی رسید به چالوس هم رسیده بودم، ولی تو جاده ی شمال بودم که مشتری گفت:"عامو رحیم یه فلافلی بگیر." فلافل رو که دست مشتری دادم، همان طوری که میل می کرد، چشمم به فلافل های توی روغن بود و فکرم به جوجه کباب زعفرونی و کباب برّه توی ویلای شمال کنارِ ساحل خزر.  بقیه فلافل هایِ توی روغن را جابه جا کردم تا نسوزه.انگار دستم به سیخ کباب بود که روی زغال برشته می شد و آن طرف توی آلاچیق؛ فاطی و امیرو منتظر تا من سیخ کباب ها را روی سفره بذارم. مشتری که رفت؛ ما هم رفتیم توی سرزمین آرزوها، دیگه به خوردن کباب نرسید، چون با فاطی و امیرو تو فرودگاه منتظر پرواز به آلمان بودیم.از همون کوچکی عاشقِ تیم آلمان بودم. اسم دکه ی فلافلی هم "فلافلی آلمان" بود، در حالی که اصلاً آلمانی ها نمی دونستند فلافل چی هست! دوست داشتم یه روزی برم آلمان و یه راست بروم درِ خونه "بکن بایر"و "گِرد مولر"، بگم من از بوشهر اومدم و  عاشقشونم.
چشام بستم  و روی صندلی لَم دادم که دستور پرواز از بلندگوی فرودگاه صادر شد؛ "مسافران فرانکفورت آلمان برای سوار شدن به گیت خروجی ۶ مراجعه نمایند."
چشام باز کردم، مشتری بود.
 عامو رحیم انگار خوابت برده، یه فلافل می خوام ....
 با خودم گفتم؛ ای لعنتی! الان موقع اومدنت بود! می ذاشتی پرواز کنم! فلافل را دادم دست مشتری، و این بار با خودم فکر کردم؛ اگر امروز ۵۰ مشتری داشته باشم و تا یه هفته ادامه داشته‌ باشه، می تونم پیش قسط یه گوشی لمسی را جور کنم تا بازی های آلمان و "بایرن مونیخ" رو توش ببینم.موقع بازی برم آلمان و توی استادیوم "آلیانتس آرنا" راحت بازی ها را تماشا کنم و مجبور نشم دکّه ی فلافلی را به خاطر فوتبال تعطیل کنم، تا غر زدن هایِ فاطی را به خاطر دیدنِ بازی آلمان از اون تلویزیون ۱۴ اینچ قدیمی بشنوم و جون به لبم کنه. اگرم گوشی لمسی می خریدم؛ مُنگ و دِنگِ فاطی که ما فلان چی نداریم، تو چرا گوشی گرون قیمت خریدی و بهونه امیرو برای بازی کردن توی گوشی شروع می شد. او پهلوی بچه ی همسایه دیده بود و چند بار هم بهونه کرد؛ گوشی لمسی می خوام که بازی جی تی آی داشته باشه ولی خب ....
  داشتم به گوشی فکر می کردم که صدای زنگ تلفنم به صدا در اومد.گوشی زپرتی قدیمی را از دخل درآوردم. "ایرجو" بود.
الو...
سلام. خب...کی؟ صبح ؟ ای صبح باشه میام.خودت می بینی که عصر، بساط فلافلی دارم....باشه... ساعت ۸ صبح؟ خوبه میام.... منتظرتم، خداحافظ.
گوشی را دوباره تو دخل نهادم و رفتم سمتِ حساب و کتابِ پولِ گوشی لمسی.این بار دستمزدِ کار صبح را هم بهش اضافه کردم. اگه صبح ها ۵۰ هزار تومان دستمزدِ  نظافت ساختمون گیرم بیاد و عصر هم ۵۰ تا فلافل بفروشم، زود پیش قسط گوشی جور میشه. اقساطش هم خدا کریمه. بد جوری تو فکر گوشی بودم، طوری که ساعت ده شب که بساط فلافلی را جمع کردم و گاری را بستم پشت موتورم، هر مشتری اومد، سئوالش می کردم؛ گوشیت چه مارکیه؟ و چه گوشی بهتره؟
 خونه که رسیدم، رفتم دوش بگیرم. از شوق خرید گوشی توی حموم آواز سر دادم. فاطی هم صداش بلند شد و گفت:"چه خبرته! خونه رو سر گذاشتی! شنگولی!حتماً امروز فروشت خوب بوده؟ " گفتم: "بد نبود فاطی."بعد که از توی حموم دراومدم، کنار بساط چای نشستم، خودمو کنترل کردم تا دو راز رو لو ندهم؛ یکی نظافت ساختمان که برای فاطی افت شخصیت داشت و یکی هم خرید گوشی لمسی.
شام خوردیم و طبقِ روالِ معمول با رویاها به خواب رفتم.
 صبح که شد، به فاطی گفتم: "دارم میرم دنبال یه کار تا صبح ها بیکار نباشم، تو هم آرد نخود و پیاز را آماده کن تا خمیر فلافل برای بعد از ظهر آماده باشه."
 رفتم سرِ کوچه منتظرِ ایرجو.چند دقیقه ایستادم.توی این چند دقیقه هم رفتم تو رویای برنامه های گوشی، که ایرجو با موتور سیکلت قدیمی و کهنه اش تِر تِر کنان سر رسید.ساختمانی را تمیز کردیم.سر ظهری برگشتم خونه تا فاطی هم ناهار ماکارونی بار گذاشته. سفره که پهن شد و ماکارونی پر پیچ و خمِ طلایی نقش و نگار سفره شد؛ دوباره نق زدن امیرو شروع شد: "دوباره این ها ؟" و من برای چندمین بار توضیح دادم که؛" سویا همون گوشته! و خاصیت گوشت رو داره!" امیرو قبول نکرد. او گوشت می خواست. سویاهای توی ماکارونی را یکی یکی جدا و گوشه بشقابش جمع کرد. بعد ۲۰ سال خدا امیرو را به ما بخشید و حالا هم نازش واجب بود. منم قولش دادم که دفعه ی دیگه گوشت بگیرم، ولی به قیمتش که فکر کردم برای یک کیلو گوشت باید صد تا فلافل می فروختم. تمام امیدم به عید بود که مسافرا برسند به بندر، منم بساط فلافلی را لب ساحل مستقر کنم و از سود فلافل پولی پس انداز کنم و تبلتی برای امیرو بخرم تا سرگرم بشه، از شر نق زدناش فارغ بشم. ولی تا قبل عید، اول تو فکر گوشی برای خودم بودم. رویای گوشی تا یه هفته بیشتر طول نکشید.به هر مکافاتی پول پیش قسط را جور کردم و به اولین رویام رسیدم. حالا تو دستام یک گوشی لمسیه و کلی پیج های آلمانی را توی اینستاگرام اد کردم. خیلی احتیاط می کنم که فاطی و امیرو از قضیه بو نبرند. شب ها هم گوشی را بسته بندی می کنم و توی بساط فلافلی قایم می کنم. یه بار هم یادم رفت خاموشش کنم و تا صبح تو حیاطمون صدای بلبل می اومد. دیگه عصرهای فلافلی برام شیرین شده بود. وقتی مشتری نداشتم گوشی را با احتیاط از لای پارچه و پلاستیک بیرون می کشیدم و تو خیابونهای "مونیخ" و "نوردلینگن"دنبال منزل قیصرِ فوتبالِ آلمان و گلزنِ تاریخ آلمان می گشتم. فلافلی را هم سرویسی کردم تا کمتر دستم به فلافل باشه، و بیشتر تو این چند ساعت وقت داشته باشم تو خیالاتم بپرم، و ببرمش تو جاهای خوب. من باید تو این ساعت ها کمال استفاده از گوشی را می بردم، چون توی خونه می بایست مثل کره شمالی فقط از گوشی قدیمی، بی برنامه و یا  به قولی کارگری استفاده می کردم. یه شب هم مثل خیلی از جوونا گوشی بردم زیر پتو، ولی از ترس فاطی زود خاموشش کردم.حالا دیگه عشق به دنیایِ مجازی با گوشی، اینستا، فالور، آلمان همه سرگرمی های من توی ساعات خدمت رسانی به شکم مردم بود. البته یک حُسنی هم داشت که دیگه از رویا پردازی تو ساعت کار فارغ شده بودم، اما همه عقده می شد برای ساعت خواب؛ وقتی که سر بر بالشت می ذاشتم تا رویاهام را مرور کنم یا دست به یک کشف جدید بزنم.
دیگه به لطفِ گوشی لمسی در خبر ها هم  به روز شده بودم. تا مشتریا میگفتن؛ عامو رحیم چه خبر؟ یک سری سلطان ها را حواله اشان می کردم؛ سلطان سکه ، قیر، خودرو و ...اگه اهل فوتبال هم بودن؛ از آلمان و بایرن مونیخ براشون می گفتم .خبرهای داغ زیاد داشتم؛ از مظلومین۲۷۷۰۰ سکه ی اختلاسی  که حساب کرده بودم چند تا النگو، گردن بند و گوشواره برای فاطی، خواهرش و مادرش می شد تا ۶۷۰۰ خودرو احتکاری که پولش می تونست چند جوان رو قبل از خودکشی به زندگی برگردونه.حالا از بس معادلات ریاضی برای دخل و خرج رویاهام انجام داده بودم، محاسباتم عالی شده بود. تو خودم را می دیدم در رقابت برنامه عصر جدید شرکت کنم.
دیگه بیکار نبودم. روزی حدود سی عکس از آلمان سند می کردم برای دوستام، ولی کم کم متوجه شدم چند تایی مرا بلاک کرده اند. روزهای خوش با دنیای مجازی کنارِ طشتِ فلافلی طی می شد، اما همه این دل خوشی ها به یک بار با خبر کرونای ادبار به هم ریخت، تا جایی که به عید نرسیده دکه ما هم تعطیل شد. روزهایی که خیابان ها خلوت و مردم در خونه هاشون قرنطینه شدند، ولی من باید چکار می کردم؟ پول خرج خونه تا قسط گوشی؛ رویاهام را به کابوس تبدیل کرده بود.سراغ ایرجو را گرفتم و بهش زنگ زدم :
الو... سلام... ببین ایرجو وضعم خیلی خرابه... چی؟ نه ناز نکردم... می ترسیدم فاطی بفهمد... نه والله! کارکردن عار نیست ... بله قولت میدم.دیگه بقول خودت ناز نکنم... فردا... باشه ساعت ۸ صبح... منتظرتم... خداحافظ.
حالا با تعطیلی فلافلی، بعضی روزها با ایرجو می رفتیم و ساختمان تمیز می کردیم. ولی دستمزدش حتی کفاف آذوقه خونه هم نمی داد چه رسد به قسط گوشی. مجبور شدم با تمام رویاهای مجازی ام خداحافظی کنم و به جای خیابون های آلمان چشمم به کوچه باشه تا موتور سیکلت ایرجو پیدا بشه و  راه پله ها رو تی بکشیم. تمیز کردن آسانسور و پنجره ها تا بلکه بتونم زندگی را به جلو هُل بدم. هر چی هم هُل می دادم، ای زندگی تکون نمی خورد. مجبور شدم برم بازار، همه ی امید و رویاهای مجازی ام را به مشتی اسکناس فروختم تا اقساط گوشی را تسویه کنم و به همان رویاهای غیر مجازی بپردازم.الان، اولین صبح بعد از فقدان گوشی لمسی است. چشمامو می بندم، دارم تو خیابون های مونیخ  با ماشین بنز دور میزنم. فاطی کنارم نشسته و با آیفون چت میکنه به خانواده اش. امیرو سرش را از پنجره ماشین بیرون کرده و باد موهای پریشونش رو روی صورتش ریخته. منم آهنگ "یوهان باخ" آلمانی را بلند کردم. تلفن زنگ می خوره.
 ایرجوه . الووووووووو
هنوز خوابی؟ زود باش سر کوچه منتظرتم!

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/133010