کد خبر: 132226 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 31 تير 1399 - 11:00
اختصاصی صفحه ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ نویسنده (۲)

اتحادخبر-اصغر علی خانی:ساعت پنج یا شش عصر بود.تَش باد، به تمام سوراخ سمبه های شهر سرک می کشید.هر روز مجبور بودم از روبروی عطاری اش بگذرم.مکثی می کردم.سلامی و علیکی. حالش را که می پرسیدم، آهی می کشید و می گفت:"هَی، می گذرد."همیشه ی خدا این شعرِ شیخ، وردِ زبانش بود عمر برف است  و آفتاب تموز /اندکی مانده و...

اصغر علی خانی:

ساعت پنج یا شش عصر بود. تَش باد، به تمام سوراخ سمبه های شهر سرک می کشید.هر روز مجبور بودم از روبروی عطاری اش بگذرم.مکثی می کردم.سلامی و علیکی. حالش را که می پرسیدم، آهی می کشید و می گفت:"هَی، می گذرد."همیشه ی خدا این شعرِ شیخ، وردِ زبانش بود.


عمر برف است  و آفتاب تموز
اندکی مانده و خواجه غِرّه هنوز


سپس، من می رفتم پی بدبختی ام و او می رفت دنبال مشتری اش.این سوال مرتب در دلم پیچ و تاب می خورد که چرا سید کریم از کارمندی و نویسندگی رسید به عطاری؟


هوا دم گرفته بود.خورشید، دیوانه وار بر سر و رویِ مردمِ بندر می تابید.خیس عرق شده بودم.به عطاری که رسیدم. بی اختیار رفتم داخل.سید؛ جواب سلامم را داد. آخرین مشتری را راه انداخت و  پشتِ پیش خوان نشست.غزلی از رندِ شیراز خواند. داشت تفسیر می کرد که زدم سیم آخر و گفتم:"سید کریم؛ چرا دیگر نمی نویسی؟" من نثرِ شیرین و پخته ی تو را دیده ام.سری تکان داد.حافظ را میانه ی راه رها کرد.آه بلندی کشید از تهِ دل، و گفت:"بنویسم که چه بشود! اصلاً کی می خواند! کو گوش شنوا! کو چشم بینا! قیافه ی زوار در رفته و استخوانی اش را خم کرد و با زهر خندی گفت:"می خواستم عطار شوم که شدم.دیگر برای چه بنویسم!"


می دانستم که عطاری برای سیدکریم تبعیدگاه است.می فهمیدم آن چه سید را سردماغ می آورد بوی ورق هایِ کهنه ی کتاب و مجله است نه نفحه ی هِل و گلاب و زعفران.سیّد خود را با این علف ها مشغول می ساخت تا جفای فرهنگ را در حقِ خود فراموش کند.تا یادش برود که روزی خوش نام ترین آدم فرهنگی شهر بوده است! تا از حافظه اش پاک شود که روزگاری، نویسنده ای قدر بوده و زیر کوهی از سانسور از یادها رفته است.
فردا وقتی چند مشتری را راه انداخت. دوباره گفتم:"قربانِ جدّت بروم! حیفم می آید، شما ننویسید و عده ای با آن مغزِ کوچک و اندیشه ی زنگ زده بنویسند، به نام مدرن و پسامدرن انتشار دهند، بی حساب و کتاب جایزه درو کنند، به مردم فخر بفروشند، در حالی که خود نیز نمی دانند چه شاهکاری!!! خلق کرده اند.واژه های شما، برای آدم کف می زد  که جمله های بعدی و بعدی را بخواند تا کیفش کوک شود.


 اول مختصری در باب پیری و عوارض آن گفت.گفتم:"آقا؛ این ها همه اش رد گم کردن است.دوای پیری، نوشتن است که فعلاً جنابتان، همه را از آن محروم کرده اید.والله! بالله! مردم امثال شما را دوست دارند.نفس مردمید.امید ملت اید.به شما عشق می وزند.
سید یک باره گُر گرفت.صدایش چند رگه شد.صورت اش مثل یک گوجه فرنگی رسیده، به سرخی گرایید و گفت:"خانه ات آباد؛ من که نتوانستم حق خود را بگیرم، چگونه می توانم تیپِ مدّعی العموم و شبه روشن فکر بگیرم و حق مردم را تا قِران آخر، از چاه ویلِ برخی دزدانِ سرگردنه بگیرم آن هم با کلکِ بریده زبانی که صدایش تا یک متر هم به زور می رسد."


 هوا داشت تاریک می شد.حرف های سیّد تازه گُل انداخته بود.اندکی آرام شد و ادامه داد:


"شاگرد اول مدرسه بودم در رشته ی ادبی. وقتی دیپلم گرفتم، پدرم پیر شده بود.با ده یازده سَر عیال، به سختی از عهده ی مخارج بر می آمد.غروب که از کارِ بنّایی می آمد خانه، مثلِ یک تکه سنگ می افتاد.از دردِ کمر و پا تا صبح زیر پتو می نالید.درس می خواندم. زیاد هم می خواندم


کنکور دادم و قبول شدم.در دانشگاه نمی توانستم یواش بیایم و یواش بروم.با دو سه  کلّه پُر مانند خودم، نشریه ی دانشجویی راه انداختیم و شدیم زنگوله یِ پایِ تابوت معاونت دانشجویی.برایمان پرونده ی قطوری درست کردند.افتراها را بارمان کردند.ما که ستاره ای در هفت آسمان نداشتیم، ستاره دار شدیم.تا مرزِ اخراج رفتیم و برگشتیم.بعد از این ماجرا، از چشم همه افتادیم.بعضی از این اساتیدِ عصا قورت داده که به سواد و استعدادِ من قسم می خوردند، دیگر جواب سلامم را هم به زور می دادند.پژوهش من در سطل زباله مرحله بازیافت را می گذراند.شعر من، مشتی خزعبل بود که بوی نا می داد و همه از آن فرار می کردند. یک روز در کلاس، بخشی از داستانم را خواندم.استاد گفت:"داستان خوبی بود.مال کی بود."گفتم:"خودم."یک باره اخم ها را در هم کشید و بیان کرد که همچی مالی هم نبود!


 لیسانس گرفتم و در اداره ای استخدام شدم.چند سال که گذشت، دانستم؛ آن ها که خوب کار می کنند، محکومند به این که در همان اتاقِ سه در چهار تا آخر زندانی بشوند، کولی بدهند و سکوی پرتاب دیگران باشند.


در آستانه ی بازنشستگی، تمام همّ وغم خود را به کار بستم. به مسئولینی که سال ها پیش، زیر دستِ من بودند؛ سفارش دادم تا شاید به حرمتِ موی سپید، چند اتاق بالا و پایین بشوم.نشد، یعنی مدیران به بهانه ی لیاقت و شایستگی ام در آن دایره، اجازه ندادند!


هر روز با یکی سرشاخ می شدم.حوصله ی  سر دواندن ها، وعده های تو خالی و آمارهای سراسر غلطِ رئیس را نداشتم. نمی توانستم در برابر  توپ و تشرهای های معاونین کار نابلد سکوت اختیار کنم.تحمّل این را نداشتم که بمانم و فیس و افاده های جوجه فکلی های رده پایین را تماشا کنم.
هوا تاریکِ تاریک شده بود. مغازه ها همه بسته بودند.سید به پیشخوان تکیه زده بود و باز مانده های ناکامی هایش را لقلقه می کرد.رسید به ماجرای نویسندگی اش.


-هر گاه مطلبی بودار می نوشتم.فردایش مأمور برق، گاز انبر به دست کنارِ تیر برق ایستاده بود! پیامک های خونین آب و گاز دم به دم می رسید! خانمِ بیکارِ تسهیلات بانک، سررسیدِ اقساط را ساعت به ساعت یادآوری می کرد! آخرِ ماه، یارانه به شکل خودجوش قطع می شد! و پاداشِ بازنشستگی قطره چکانی واریز می شد! دستِ آخر احضار می شدم به دادگاه.کوچک می شدم. مناعت طبعم خَش بر می داشت.شخصیتم زیر سوال می رفت.با داد و فریادهای هر کهتری، حس ویرانی به من دست می داد.


گفتم:"سید بزرگوار؛  الان است که نانوایی ها ببندند و دست خالی به خانه بروم."گفت: "باشد، ماجرای کتاب و بازداشت ها را  می گذارم برای روزهای بعد."اما یادت باشد وقتی نتوانستی حق خودت را از چنگال گروهی کفتار بیرون بکشی، یعنی تو مرده  ای.انسان مرده هم که قلم به دست نمی گیرد برای نوشتن.

سید راست می گفت...

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/132226