اتحادخبر-اعظم دریسی:صدایِ ضربههایِ هاون تو حیاط پیچیده بود. دی علی هر دفعه دستهی هاون رو محکمتر میکوبید تویِ سرِ حبّههای سیر.بوی تندِ سیر، اشکش رو درآورده بود.صدایِ فایز توی صدای ضربههای هاون گم میشد. امیر رادیو رو تویِ بغل گرفته بود و هی پیچش رو میچرخوند.دی علی با گوشهی آستینش که با کش مچدار شده بود؛ اشکش رو پاک کرد و گفت...
اعظم دریسی:
صدایِ ضربههایِ هاون تو حیاط پیچیده بود. دی علی هر دفعه دستهی هاون رو محکمتر میکوبید تویِ سرِ حبّههای سیر.بوی تندِ سیر، اشکش رو درآورده بود.
صدایِ فایز توی صدای ضربههای هاون گم میشد. امیر رادیو رو تویِ بغل گرفته بود و هی پیچش رو میچرخوند.
دی علی با گوشهی آستینش که با کش مچدار شده بود؛ اشکش رو پاک کرد و گفت:"دی؟! امیرو؟ بیل تا سی دل بیصاحابم بخونه! وِل کُه ای رادیوِ پیچسهی!"
امیر که حالا آفتاب رسیده بود بالای سرش، نیم خیز شد و خزید توی سایه. لبخند تلخی زد و گفت:"دی، ایسو ناراحتی، سی رفتن ککام علی یا حنایِ بدبخت که فروختیش!
دی علی این دفعه محکمتر با هاون میکوبید.صدای کلیدهایی که با کش به هم وصل شده بودند و جای گردن بند انداخته بود دورگردنش؛ بیشتر میشد.گل های ریزِ لباسش انگاری میخواستند از لباس سورمهایش بپرن بیرون.آه بلندی کشید و گفت: "دی والا بیل تا سی دلم بخونه! چه کنم! بچهم نه پیل شهریه دانشگاهش جور بی نه پیل کرایه خونه!
به جز ای حنایِ دم بریده چه داشتم سیش! گفتم بدمش سی کلعبدی میخوا گاوداری بزنه تو ولات، یه پیلی دسّمونه بگیره!
صدای خوانندهی عرب افتاد روی موج رادیو بوشهر و صدای فایز پرید.دی علی دستهی هاون رو محکم کوبید و حبهی سیر پرید روی صورتِ امیر!
امیر رادیو رو گذاشت روی گلیم رنگ و رو رفتهی قرمز رنگ و گفت:"مو نمی فهمم ایسو علی بره تو غربت، دانشگاه آزاد، بعدش میخوا مدرک بگیره، چه گُلی به سرت بزنه!حداقل حنا یه شیری، ماستی، دوغی سیمون داشت.ایسو چه میخیم بخریما! مو منتظر دنیا اومدن گوسالهش بیدم.بپیچه پیلِ بیصاحاب که هیچ وقت نداشتیمش!
دی علی هاون رو گذاشت کنار و نگاه تندی به امیر انداخت.چشماشو درشت کرد و گفت:"یعنی مُنگِه دادنت عینِ بوای خدابیامرزته! نه مِلک و باغی داشت که بعدش بمونه سیمون، نه اخلاق! بر شیطون لعنت! وَری بِره وِلُم کُه دی والّا!
بِره حواسِتِه موی باشه، گُلی میش صفر ری دیوار نشسّه و سیلش میکنه!
ظهر شده بود و آفتاب تندتر میتابید.بوی قلیه تو خونه پیچیده بود.دی علی تابه رو برداشته بود و مشتش رو از گمنه پر میکرد و میریخت توی تابه تا بذاره روی اجاق.امیر هم دراز کشیده بود روبرویِ تلویزیون و پاهاشو تکون می داد و غرق تماشای بازپخش فوتبال بود.
صدای در زدنِ کسی که با سکه به در میکوبید، بلند شد.قلب دی علی تندتند میزد.فقط علی بود که همیشه با سکهی ۲۵ تومنی در میزد.چقدر دل تنگ در زدنش شده بود.اشک توی چشماش جمع شد و صدا زد:"امیر! امیر! چِقه پای تلویزون میشینی؟ بدو دی دمِ در میزنن!"
امیر از درِ هال اومد بیرون.دمپایی پلاستیکی رو پاش کرد و گفت: واخ واخ گرما! دَمپُی هم مثلِ رِوَن کانه بو گرفته و داغه!
امیر در حالی که دستی به موهای به هم ریختش میکشید، به سمت در حیاط رفت.دی علی سرش رو از آشپزخونه بیرون کرده بود، به در حیاط خیره شده بود.شاخههای لیمو و نارنج جلوی دیدش رو میگرفتند.در باز شد و امیر داد زد:"بههه ککام علی؟!! ککا اومدی؟!"
امیر و علی همدیگه رو بغل کرده بودند و دی علی تابه رو انداخت روی کیسهی گِمنه و دوید سمت حیاط.
دی علی پسرش رو تو بغل گرفت و گفت:"دی دورت بگردم، قربونت برم! سیچه ای موقع اومدی؟! تو گرما! چه کردی ثبت نامِتِه!"
علی نگاهی به در نیمه باز انداخت و فریاد زد: "عامو چند لحظه صبر کُه، الان میام وسایله خالی میکنم!
امیر ابروهاشو انداخت بالا و گفت:"علی کُکا مَی چه داری تو ماشین؟!"
علی گفت:"بیو کمک کُکا تا وسایله پیاده کنم! قضیهش مفصّله!"
"از دانشگاه انصراف دادم! رفتم با پیلش یه سری وسایل گرفتم، میخوام آخر حیاط جا درست کنیم سی حنا و خدا بخوا گوسالهشو جور کنم یه گا دِیه هم بسونم سی دی! وسایل هم گرفتمه، بدو کمک کُکا!
امیر هاج و واج خیره شده بود به مادرش و اشک تو چشمایِ دی علی جمع شده بود.
اقتباس از داستان: « هدیهی سال نو» اثر "اُهنری"(ویلیام سیدنی پورتر)