کد خبر: 130732 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 03 تير 1399 - 13:00
اختصاصی صفحه ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)
داستان/ زینو

اتحادخبر-هلنا سعادتمند: زینو با خستگی وارد اتاق شد. ماه از لابلای پنجره کمی از نور زیبای خود را به اتاق افکنده بود، و نور لرزان فانوسی را  که لب طاقچه بود؛ تحت الشعاع قرار می داد.هنوز سرمای زمستان حس می شد. زینو؛ کنار فانوس، پیه ای را که توی کاغذی بود؛ برداشت و به ترک های دستش مالید.کف دستانش سوزن سوزن شد. به هانیه نگاه کرد، چه با...

 

هلنا سعادتمند:

 

زینو با خستگی وارد اتاق شد. ماه از لابلای پنجره کمی از نور زیبای خود را به اتاق افکنده بود، و نور لرزان فانوسی را  که لب طاقچه بود؛ تحت الشعاع قرار می داد. هنوز سرمای زمستان حس می شد.زینو؛ کنار فانوس، پیه ای را که توی کاغذی بود؛ برداشت و به ترک های دستش مالید.

کف دستانش سوزن سوزن شد.

به هانیه نگاه کرد، چه با آرامش خوابیده بود! دسته ای از موهای قشنگش روی پیشانی اش افتاده بود و زیر نور لرزان مهتاب می درخشید.

 به بقچه ی گوشه ی اتاق  نگاه کرد.

فردا، شبِ عروسیِ جگرگوشه اش بود.

 با دل مشغولی به سمت حبانه رفت، قطره ای آب درونش نبود.

 بی اعتنا؛ رفت که بخوابد، اما نتوانست.

 ماه نیمی از حیاط را روشن کرده بود.صدای پرنده ای از درخت به گوشش خورد.زینو ظرف خالی آب را برداشت، درِ حیاط را باز کرد و خود را در تاریکی کوچه رها کرد.

 نخلستان با ابّهت  پیش رویش بود.نخل ها سر در سر هم فروبرده، گویی راز مگویی را با هم نجوا می کردند.قرص ماه به درون برکه منعکس شده، منظره ی زیبایی به وجود آورده بود.

صدای جیرجیرکی سکوت نخلستان را می شکست، شاید جفتش را صدا می زد.

زینو محو زیبایی نخلستان شد.انگار فراموش کرده بود برای چه کاری آن جاست

صدای زوزه ی شغال ها باعث شد جیرجیرک کمی بیاساید.

زینو بی خیال تنهایی و دلِ شب، با آرامش ماه را که با ابهت، تقریباً تمام نخلستان را روشن کرده بود؛ می نگریست.

لحظه ای به گذشته برگشت. 

چقدر بهادر را دوست داشت.کنار همین برکه، همین نخلستان، چه دیدارهایی داشتند. 

بهادر از عشق می گفت و از برنامه هایی که برای زندگی شان داشتند.

قند در دل زینو آب می شد.  

گردن بندی را که شبی توی همین نخلستان، بهادر با دست خودش به گردنش انداخته بود و به خدمت رفته بود؛ لمس کرد.

آهی کشید.

یادش افتاد که پدرش با چه سماجتی او را با چشمِ گریان سر سفره عقد با پسرعمو نشانده بود.

 زینو از بهادرش تنها گردن بندی به یادگار داشت.هر وقت لمسش می کرد، گویی عشقش کنارش هست. 

حالا پس از سال ها

 پسر بهادر یعنی سعید خواستگار هانیه دختر زینو شده، انگار زمان به عقب برگشته بود.

 زینو شوق زده و خوشحال بود.

صدای گنجشکان که انگار همدیگر را برای رفتن به مهمانی خبر می دادند و ماهِ زیبا که در انتهای نخل ها ناپدید میشد؛ خبر از طلوعی دیگر می داد.

 زینو  به خود آمد.با عجله ظرف آب را روی سرش جاسازی کرد و به سمت خانه رفت.

هانیه هنوز خواب بود.

زینو با عشق نگاهش کرد.تمام آرزوهایش را در هانیه می دید.

پنج ساله بود که خبر آوردند؛ پدرش از نخل افتاده و مرده است.زینو هم مادرش بود هم پدرش.

سعی کرده بود غمِ نبود پدر را حس نکند.

بقچه لباس های عروس خانم گوشه اتاق خودنمایی می کرد

 زینو گردن بند را از گردنش جدا کرد بوسه ای به آن زد و به گردن هانیه که تازه بیدار شده بود؛ انداخت.

 

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/130732