کد خبر: 129434 ، سرويس: گزارش و گفتگو
تاريخ انتشار: 03 خرداد 1399 - 07:30
گفتگوی اتحاد خبر با سهراب فلسفی رزمنده و جانباز دفاع مقدس به مناسبت سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر؛
خاطره ای از آزادی خرمشهر/ جلو چشمم دل و روده دوستم بیرون ریخت/ سال ها است که هیچ مسئولی به ما سر نزده است

اتحاد خبر - ساناز دانشگر: سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر به عنوان؛ روز مقاومت، ایثار و پیروزی نام گذاری شده است. این مناسبت بهانه‌ای شد که خبرنگار اتحاد خبر با سهراب فلسفی جانباز 25 درصد که ماهها در جنگ بین ایران و عراق به عنوان رزمنده حضور داشته است به گفتگو بنشیند و برای ساعاتی خاطرات پر فراز و نشیب دوران جنگ تحمیلی را مرور کند... 

اتحاد خبر - ساناز دانشگر: سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر به عنوان؛ روز مقاومت، ایثار و پیروزی در تقویم جمهوری اسلامی نام گذاری شده است. شاید شما هم جز کسانی باشید که در زمان جنگ نبوده اید یا شاید افرادی باشید که سال ها در جبهه فعالیت کرده اید. رزمنده هایی که بی ادعا برای وطن و ناموسشان سال ها جنگیدند. شهید و جانباز دادند اما ذره ای از خاک ایران را به اجنبی ندادند.
این مناسبت بهانه‌ای شد که خبرنگار اتحاد خبر با یکی از این افراد ایثارگر به گفتگوی صمیمی بنشیند و  برای ساعاتی خاطرات پر فراز و نشیب دوران جنگ تحمیلی را مرور کند. خاطراتی مملو از مقاومت، ایثار، تلخی و گاهی شادی که  اتحاد خبر برای سفر به دوران جنگ و حال و هوای جبهه شما را به خواندن این گفتگو دعوت می کند.

 
سهراب فلسفی جانباز 25 درصد که ماهها در جنگ بین ایران و عراق به عنوان رزمنده حضورداشته است. او متولد دی  1343 در روستای کلل دشتستان است و چند سالی می شود که ساکن برازجان است. فلسفی سال 1364 ازدواج کرده و دارای 8 فرزند است.
 



برای دفاع از وطن
شاید دانستن اینکه یک نفر چرا تصمیم می گیرد به جبهه برود برای شما هم جالب باشد. فلسفی دلیل رفتن به جبهه را دفاع از خاک ایران می داند و می گوید: حدود سال  1360 برای نخستین بار به جبهه رفتم. حصر آبادان اولین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم. افتخار حضور در عملیات های حصر آبادان، فتح خرمشهر، فتح المبین، کردستان (کوه بمو) را دارم. تقریبا 15 ساله بودم. وقتی میدیدم همه دوستانم به جبهه می روند و وقتی آهنگران می خواند به دلمان اثر می گذاشت. وقتی دیدیم که کشور عراق خاک عزیزمان را اشغال کرده است و به کشور حمله کرده است. وظیفه خود دانستم که به جبهه بروم اگر ما نمی رفتیم پس چه کسی باید از کشورمان دفاع می کرد؟ اگر صدام حسین گفت سه روزه خوزستان را می گیرم. یک هفته ای ایران را می گیرم خوب طبیعتا ما باید می رفتیم و جواب ادعاهای کاذب او را می دادیم. به این دلایل بود که با دوستانم به جبهه رفتم.

به جای پدرم انگشت زدم
شاید این سوال برای همه ما پیش بیاید که زمان جنگ نیروها با سن کم چطور به جبهه می رفتند؟ بسیجی سال های جنگ تحمیلی در پاسخ به این سئوال می گوید: آن زمان در روستا زندگی می کردیم. پدر و مادرم راضی به رفتن من نبودند. بیاد دارم با حاج مسلم مجاهد که الان جانباز 70 درصد است. او از من بزرگ تر بود در کاغذی رضایتنامه ای نوشت و من به جای پدرم انگشت زدم و به بسیج مرکزی رفتیم و ثبت نام کردیم. یک هفته ما را در بسیج مرکزی (روبروی پاساژکویتی که محل اعزام نیرو در دشتستان بود) نگه داشتند. یک روزی پدرم آمد و آیفون زد و گفت با من کار دارد. بچه ها به من خبر دادند که پدرت آمده است. خودم پای آیفون با او صحبت کردم و به او گفتم پسرت به جبهه رفته است. پدرم گفت: در پناه خدا برود. ما را به پایگاه امام حسین در شیراز اعزام کردند. آموزش فشرده ای در شیراز دیدیم و از آنجا به اهواز اعزام شدیم. درآنجا هم آقای شاه چراغی (اهل شیراز) که فرمانده ما  بود. خدا رحمت کند شهید شد. پس از آن ما را به پادگانی در اهواز بردند تا برای عملیات آماده شویم.



تجربه اولین عملیات در جبهه
این رزمنده از خاطرات حضور در اولین عملیات حصر آبادان در سال 1360 خود به دلیل ورود دشمن به ایران می گوید: حصر آبادان عملیاتی بود که حضرت امام خمینی می گفت: این حصر باید شکسته شود. این اولین عملیاتی بود که ایران می خواست انجام دهد. ارتش و سپاه چند تیپ و لشکر به سمت جاده آبادان-خرمشهر فرستادند. یک هفته جلوتر در نزدیک محل عملیات اصلی مستقر شدیم. ساعت ده شب دسته ها و گروه ها که همه  آماده بودند حرکت کردیم. از خاک ریز ایران کم کم به زمین هایی که وسعت داشت و به سمت عراق بود رفتیم. ساعت چهار صبح به دژ اصلی دشمن رسیدیم. آن ها هم کمی متوجه حضور نیروهای ما شده بودند خیلی تیراندازی می کردند. منور میزدند تا تمام منطقه را روشن کند و بببنند وضعیت به چه قرار است. کمی بو برده بودند که ایران تحرکاتی دارد. به لطف خدا متوجه حمله ما نشدند. بیاد دارم به اولین خاکریز عراق که رسیدیم صدای الله اکبر بلند شد. آنجا بود که درگیری شروع شد. وسط دژ دشمن عراقی ها چند تک تیرانداز داشتند که خیلی روی نیروها کار می کردند. برای رسیدن به دژ دشمن حدود یک کیلومتر با اسلحه سینه خیز رفتیم. مسیر با باند سفیدی مشخص شده بود. وقتی نیرو می خواهد برود. در میدان، مین است. قرار است دسته دسته پشت سر هم بروند. یک شب مانده به عملیات با چوب و باند پانسمان تا تقریبا صد متر مانده به خاکریز دشمن به فاصله 80 سانتی متر می بندند. نیروها باید در این مسیر حرکت کنند چون بقیه جاها مین گذاری شده است. گروه مین یاب تنها می تواند یک 80 سانتی درست کند. آن ها باید شب قبل از عمیات برای پاکسازی مسیر نیروها بروند. چون اگر در روز دشمن آن ها را ببیند متوجه می شود. در یک محور باید 50 تا مسیر درست کنند. ما به خاکریز دشمن رسیدیم و صدای الله اکبر بلند شد و در خاکریزها افتادیم. آنجا بود که دشمن متوجه شد کار از کار گذشته است. تانک های ارتش ما حمله کردند و عراقی ها بهم ریختند و فرار کردند. پلی در آنجا بود که نامش را بیاد نمی اورم. گروه هایی داشتیم که از پشت دور زدند و نیروهای عراقی را محاصره کردند. پل را منهدم کردیم تا تانک های دشمن و نیروهایشان نتوانند فرار کنند. تا ساعت چهار بعدازظهر حصر آبادان شکسته شد و کل مناطق تحت تصرف ما درآمد. عملیات آبادان از ایستگاه 5 یا ایستگاه 7 شروع شد.



بیشترین فشار بر دوش تک تیراندازها
فلسفی درباره عمده فعالیت های خود در جنگ می گوید: در جبهه تک تیرانداز بودم. مثل نیروهای عادی بودیم. هر نفر اسلحه کلاش و مهمات داشتیم. کارهایی که به نیروها می دادند شامل: آرپی چی زن، تک تیرانداز، مخابراتچی و تدارکات می شد. تک تیراندازها بیشترین کسانی بودند که در عملیات ها شرکت می کردند. تک تیراندازها بیشتر از آرپی چی زن فعالیت دارند. ما در خط مقدم جبهه بودیم. به دلیل زرنگ بودن جوانان را خط مقدم و میانسالان را خط دو که تدارکات و پشتیبانی بود می گذاشتند. به طور مثال در عملیات حصر آبادان صد آرپی چی زن ولی ده هزار تک تیرانداز می خواهد؛ چون نیروهایی که در حال فرار است این تک تیرانداز ها هستند که باید آن ها را از پای درآورد.




فتح خرمشهر یکی از نتایج بزرگ ترین عملیات بیت المقدس است
از او میخواهم خاطره آزاد سازی خرمشهر را برایم تعریف کند و او می گوید: آزاد سازی خرمشهر با رمز یا علی ابن ابی طالب شروع شد. خرمشهر 575 روز که زمان کمی نیست در دست عراق بود. در چندین روز طی عملیات های پی در پی که ادامه داشت  به لطف خدا در سوم خرداد خرمشهر آزاد شد. دو لشکر از سپاه و ارتش اگر اشتباه نکنم به تیپ 5 و 6 عراق حمله کردند. که نیروهای ما توانستند از نیروهای عراقی عبور کنند. تیپ 41 و 43 ثارالله ایران در این حمله حضور داشتند که به قلب دشمن زدند. قسمتی از خرمشهر را پس گرفتند. حدود 4 الی 5 روز آزادسازی خرمشهر طول کشید. آزاد سازی خرمشهر خیلی مشکل بود. عراق بیش از ده لشکر در آنجا پیاده کرده بود. خیلی محکم آنجا را در اختیار گرفته بودند و قصد تصرف ایران را داشتند. نیروهای ثارالله توانست از خط مقدم دشمن عبور کند. آن موقع فشار زیادی به دشمن وارد آمد که راهی جز عقب نشینی نداشتند. فرمانده عراقی ها در عملیات خرمشهر صدام حسین بود. در این عملیات به دلیل اینکه عراقی ها نیروهای خود را یک به یک از دست می دادند عقب نشینی کردند.

نوزده هزار نیروی عراقی در آنجا به اسارت گرفته شدند. کشته ها بیش از اندازه بود. نیروهای ما تعداد بسیار بالایی تانک، توپ، ماشین به غنیمت گرفتند. بیاد دارم دوم خرداد بود که سپاه با 2 تیپ و ارتش با 2 تیپ مجددا حمله کردند که موفق به شکست دژ نشدند. دوباره نیروهای ما عقب بنشینی کردند. خیلی سخت بود. هواپیمای دشمن مرتب در آسمان ما بودند. صدام حسین کسی بود که تمام کشورهای عربی به او کمک می کردند. از جمله تغذیه آن ها مثل نان، پنیر،قند، سلاح، ماشین آلات و حتی اردن و مصر نیروهایشان را در اختیار عراق گذاشته بودند. به چشم میدیدم بیشتر نیروهایی که از بین رفته بودند با ماژیک روی سینه آن ها نام اردن، مصر و کویت نوشته شده بود. دیگر کشورها علاوه بر وسایل جنگی به آن ها نیرو نیز داده بودند.

روز دوم خرداد نیروهای ایرانی عقب نشینی کردند. سوم خرداد بود که چند تیپ از ایران  دوباره عملیات آزادسازی را شروع کردند. منطقه عملیاتی در میان چهار مانع طبیعی که از شمال به رودخانه کرخه، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به کارون و از غرب به هورالهویزه بود.

 

فتح خرمشهر یکی از بزرگ ترین عملیات های دفاع مقدس بود که عملیات بیت المقدس نام گرفت و سوم خرداد خرمشهر آزاد شد. به یاد دارم ما بچه بودیم در خرمشهر برای پاکسازی می رفتیم. خانه به خانه پاکسازی می کردیم. می دیدیم که عراقی ها با قایق فرار می کردند که وسط آب آن ها را میزدیم و قایق هایشان را منفجر می کردیم. نمی گذاشتیم به آن سمت شط العرب بروند.

 

عملیاتی که من در آن بودم از جاده اهواز-خرمشهر شروع شد. طوری عملیات را انجام دادیم که عراق وقت نداشت نیرو جابجا کند. عملیات ها همه در شب صورت می گرفت. عملیات فتح خرمشهر سوم خرداد به روز کشیده شد که به جنگ تن به تن و درگیری در روز رسید. هواپیماهای عراق مثل ملخ در آسمان فقط بمب خوشه ای می ریختند. بمباران می کردند و ماشین آلات ما را می زدند. ولی خوب هواپیماهای ما دوبرابر آنها را می زدند. بیاد دارم پل شناوری  در آنجا بود که هواپیماهای ما آن را زدند. نیروهای عراق برای فرار فشار آوردن که از شط العرب(اروند رود) فرار کنند که دیدند پل منفجر شده است و راهی ندارند. اینجا بود که این نوزده هزار اسیر به دست ما افتادند و هر کدام از آن ها که ترس کشته شدن داشتند خودشان را در آب می انداختند که غرق می شدند.




خانه های پر خاطره اما خالی از سکنه
طبیعتا بعد از آزادسازی خرمشهر حال رزمنده ها از این دستاورد خوب است که فلسفی درباره آن  می گوید: ما که سنی نداشتیم. اما همه همرزمانم شاد بودند. همه روبوسی می کردیم و یکدیگر را به آغوش می کشیدیم. ایستگاه های صلواتی راه انداخته بودیم. پس از فتح خرمشهر همه به دلخوشی و امیدواری با هم روبرو می شدیم. تمام اجساد عراقی ها را با لودر جمع می کردند و در گور دسته جمعی می ریختند. به خانه هایی که در خرمشهر می رفتیم تا آنجا دست نخورده هست. یک سالن را باز کرده بودند و درهای آنجا را تخریب کرده و در همان خانه سنگر زده بودند. انواع غذاهای خارجی عراقی ها در خانه ها می دیدیم. همه چیز خراب شده بود؛ خمپاره خانه ها را خراب کرده بود. بیشتر در داخل  خانه ها سنگر زده بودند. عکس هایی از زوج ها و بچه های خرمشهری مشاهده می کردیم. عکس هایی از عروس و دامادها که هنوز بر روی دیوار خانه ها زده بود. دکور و زندگیشان با گرد و خاک سر جایش بود. گمرک خرمشهر جایی بر لب اروند رود بود. در آن زمان خرمشهر ایران بزرگ ترین بندر صادر کننده و وارد کننده بود. در انباری از گمرک رفتیم تا دو هزار تویوتا گذاشته و همه آن ها سوخته است. انبار ها پر از وسایل وارداتی از جمله چرخ خیاطی و وسایل کابینت بودند که همه با خمپاره منفجر و سوخته بودند. دو سال در گمرک خرمشهر سرباز بودم.



عکس به جامانده از خانه های خالی از سکنه در خرمشهر



از جنگ نمی ترسیدین؟
ترس و واهمه ای از جنگ نداشتیم. صدای خمپاره صد و بیست را می شنیدیم که پرتاب می شد. زمانی که خمپاره به زمین می خورد ترکش آن حدود 80 سانتی متر از زمین بلند می شود و بعد پخش می شود. در این 80 سانتی متر باید نیرو بر روی زمین بخوابد. اگر نیرو نخوابد از زانو به بالای آن خمپاره اصابت می کند. اگر بخوابی به تو نمی خورد. می گویند کسی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند. هر چقدر خمپاره وگلوله  می آمد ما ترس نداشتیم.

از شهادت واهمه ای نداشتم
فلسفی با تاکید به اینکه رزمنده ها نترس و شجاع بودند می گوید: عملیات ها در شب انجام می شد. شب که برای عملیات می رفتیم همدیگر را نمی شناختیم. کم اتفاق می افتاد که من با همشهری ام در یک دسته برویم. دوستانی داشتم ولی در شب عملیات من در یک خط بودم و دوستم ده خط آن طرف تر بود. هر کس بنا به مسئولیتی که بر عهده داشت از هم جدا می رفتیم. تک تیرانداز، آرپی چی زن، تدارکات همه جداگانه می روند. وقتی شهدا را می دیدم اصلا به خودم نمی گفتم که برگردم چون شهید برایمان مثل شخصی بود که دارد با ما راه می رود و عادی بود. می دانستیم که تیر میخورد و با خودمان راه میرود. نگاهشان می کردم  و شهادتشان را می دیدم ولی ترسی نداشتم. راهی بود که باید میرفتیم. هیچگاه به فکر برگشت نبودم حتی خوشحال می شدم که در عملیات ها حضور پیدا کنم. دوست داشتم عملیات را به اتمام برسانم. میدانستم که ممکن است هر لحظه شهید بشوم چون خیلی از بچه ها را میدیدم که به درجه رفیع شهادت می رسند. در عملیات خرمشهر بود که دو مدرسه را بمباران کردند که دو رزمنده هم روستایی خودم عبدالرسول قادری و آقای انصاری به شهادت رسیدند.

یادگاری زمان جنگ
بیشتر کسانی که جانشان را کف دست گرفتند و به جنگ رفتند به مقام والای شهادت یا جانبازی دست یافتند. فلسفی درباره جانباز شدن خود می گوید: در عملیات حصر آبادان چند ترکش نارنجک خوردم. ساچمه نارنجک که هنوز بیادگار از زمان جنگ در آرنجم مانده است. همینجور ترکش در کف پایم هنوز هست. چون کنار رگ عصب بود نمی شود آن را در آوری. گاهی آرنجم را جایی که می گذارم دردش را احساس می کنم. در بیمارستان های صحرایی ترکش هایی که سطحی بودند را در می آوردند. همینطور در جبهه موج انفجار خوردم که شش ماه در بیمارستان شهید فیاض بخش تهران  بستری بودم. اینچنین  بود که جانباز شدم . بعد از خوب شدنم دوباره به جبهه رفتم. بعد از هشت ماه از ازدواجم دوباره به جبهه رفتم. بچه اولم که بدنیا آمد در جبهه بودم. سال 67 در ناوتیپ امیرالمومنین در منطقه ماهشهر حضور داشتم تا سالی که امام قطعنامه را پذیرفت در جبهه بودم. بار ها ترکش خوردم. فکر نمی کنم رزمنده ای باشد که ترکش نارنجک نخورده باشد. از سال 62 تا سال 64 به عنوان سرباز در جبهه بودم. در این سال ها یک عملیات را به پایان می رساندیم و سپس به مرخصی می رفتیم. گوش به فرمان برای عملیات بودیم که دوباره به جبهه برویم. در این  سال ها 3 ماه در جبهه کردستان بودم. عشقمان به جبهه طوری بود که هر وقت لازم می شد معطل نمی کردیم و نمی گذاشتیم رفتنمان به فردا بکشد. خیلی به جبهه علاقه داشتیم.



به اسارت گرفتن نیروهای عراقی
رزمنده هشت سال دوران دفاع مقدس به خاطرات اسیران عراقی می پردازد و می گوید: در عملیات حصر آبادان وقتی به خاکریز رسیدیم. ساعت 12 آقای عبدالکریم شاکری که راننده تانک ارتش و هم ولایتی ام بود. پشت دژ هم دیگر را پیدا کردیم و سلام واحوال پرسی کردیم. همان موقع بود که بچه ها به پشت خاکریز عراقی ها برای جمع آوری غنایم جنگی می رفتند. بچه ها به سنگرهای عراقی سرکشی می کردند. هنوز تا ساعت 12 سنگر عراقی ها در آن نیروهای عراقی بودند. سنگر نیروهای عراقی به شکل مارپیچ زیر زمین بود. که اگر در آن نارنجک هم بینداختی به آن ها اصابت نمی کرد. سنگرهای آن ها بسیار مجهز بود. به وسیله زمین درست کرده و بلوک چینی کرده بودند. بین ساعت 12 تا 13 بود که ما پشت دژ بودیم که دیدم یک عراقی با کیفی در دست و صورت اصلاح شده بالای سنگر آمد حالا ما روبروی او بودیم. گفتیم: تعل تعل... تا ما را دید وحشت کرد. فوری ساک را روی زمین گذاشت و دست هایش را بلند کرد. بچه ها که از او پرسیدند گفت: من از دیشب تا حالا صدای انفجار، گلوله  و تانک ها را اصلا نشنیده ام. خواب بوده ام. در جبهه وقتی خمپاره می زنند وقتی خواب می روی اینقدر خسته ای که دیگر هیچ نمی شنوی. صدای گلوله و خمپاره دیگر برایت عادی می شود حساب کن به طور مثال در بازار سر و صدا می کنند. اگر عملیاتی باشد خبرت می کنند. به هر حال با او عربی صحبت کردیم که گفت می خواستم به مرخصی بروم. یک کاغذ به ما نشان داد تا سرباز است و می خواهد به مرخصی برود. همزمان  که با او صحبت می کردیم صدای تیراندازی، خمپاره و تانک می آمد ولی کمتر از قبل چون پدافندهای ما سر جایشان بودند و مرتب هواپیماهای عراقی را می زدند. سرباز عراقی ساک خود را آورد و عکس زن و بچه اش را نشانمان داد و به عربی گفت: خانواده دارم و من را نکشید. آمبولانس هایی در خط داشتیم که نیرو های اسیر را با خود می برد. من و یک رزمنده دیگر بودیم که 75  اسیر عراقی به ما دادند که باید به  آمبولانس ها تحویل بدهیم. در حین عملیات که نیروها به خاکریز می رسیدند لودرهایی داشتیم که وارد عمل می شدند. هر صد متری یک الی دو لودر شروع به کار می کرد. در عملیات باید همه سلاح و ماشین آلات را به کار برد. لودر ها با سه بیل می زدند و تانک به پشت آن ها می رفت. لودر باید برای تانک ، جیپ 106، آمبولانس و دیگر ماشین آلات راه درست کند. هر ده متری به صورت زیک زاکی گود می کرد تا ماشین آلات بتوانند در آن پناه بگیرند. برای اینکه هواپیما و هلیکوپترهای عراقی که شلیک می کنند ماشین آلات ما صدمه نبینند. 75 اسیر عراقی را به دست ما دادند و به سمت کانال ها حرکت کردیم. ترس این را هم داشتیم که برگردند و اسلحه را از ما بگیرند. یک عراقی سبیل کلفتی با زیرپیراهن سفید بود. همه عراقی ها باید لباس نظامیشان را در می آوردند و با زیر پیراهن سفید و شلوار بدون اسلحه باشند. در کانال که می رفتیم. یکی از آن ها نگاه چپی به ما کرد. حالا 200 متر از نیروهای خودی فاصله گرفته ایم. به همرزمم آقای دهقان که کازرونی بود گفتم: اسیر سبیلی نگاه بدی می کند. گفت: ممکن است وسط راه اسلحه را از ما بگیرند. هم زمان هلیکوپترهای عراق تیراندازی و هواپیماها بمب خوشه ای می ریختند. همان عراقی که نگاه چپ کرد به سمت من برای گرفتن اسلحه خیز برداشت که همانجا بود که مجبور شدیم به او شلیک کنیم و به هلاکت برسانیم...



خرمشهر برایم مثل زادگاهم است


 شاید ما بارها این کلمات را شنیده باشیم اما میخواهم نظر این جانباز را در مورد آن ها بپرسم:


خرمشهر: شهر قشنگ و مردمان خوبی داشت. مردم خرمشهر در زمان جنگ مقاوت کردند. نام این شهر برایم یادآور هشت سال جنگ است. وقتی اسم خرمشهر را می شنوم حساب می کنم زادگاهم آنجا بوده و آنجا بدنیا آمده ام. خرمشهر خیلی برایم شیرین است. دوست دارم سالی دوبار به آنجا بروم و خاطراتم را مرور کنم.

 

جنگ: به قول مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی: جنگ یک نعمت برای ما است. اگر این جنگ نبود کشور جمهوری اسلامی اینقدر خود کفا نمی شد. جنگ باعث پیشرف ما در جهان شد. جنگ چیز خوبی نیست. خانمان سوز است ولی درس های زیادی به ما یاد داد. جنگ باعث شد به مرور سلاح هایمان را خودمان بسازیم.


صدام حسین: یک مرد دلیر و شجاع بود. غرور داشت که گفت: ایران را در یک هفته تصرف می کنم. ولی اشتباه می کرد چون صدام برای ما و رزمندگان اسلام کسی نبود.

جبهه: تمام خاطراتم زنده می شود. خاطره های زیادی از جبهه دارم. وقتی جایی درباره جبهه صحبت می شود برایم شیرین است. حساب می کنم دوباره به سن نوجوانی ام رسیده ام که در جبهه بودم.

ایران: جزء پرقدرتمندترین کشور در دنیا به حساب می آید. ایران سرای من است. ایران کشور خوب با مردمانی خونگرم دارد.

مسئولین: در زمان جنگ و در زمان امام خمینی مسئولین بسیار خوبی داشتیم. در زمان جنگ خیلی به مردم و به جنگ خدمت می کردند ولی مسئولین الان نه مثل آن موقع نیستند. چند سال است که از جنگ می گذرد به فرض مسئولین سپاه پاسداران یا مسئولین بنیاد شهید تا الان یک بار خانه من نیامده اند. اولین بار است که شما با من گفتگو می کنید. مسئولین ما هر کدام به فکر خودشان هستند.
 
عشق: اول عاشق خداوند و بعد رهبری که داریم. رهبر ما حضرت آیت الله خامنه ای رهبری است که در دنیا حرف اول را میزند. اگر مسئولین بخواهند راه کج بروند سریع حضرت آقا دستور می دهد که راه غلط را می روید. این راه را بروید. عاشق خانواده ام هستم. عاشقانه وطنم را دوست دارم. همین حالا که پاسداری با لباس سپاه را می بینم عشق می کنم. بیاد آن موقع می افتم که پاسداران با لباس سپاه در منطقه عملیاتی فعال بودند و ما هم بسیجی بودیم. پاسداران گل و بسیجی ها عطر گل هستند.


آهنگران: صدام حسین گفت: بلبل خمینی است. خیلی آهنگران را دوست دارم. نصف نیروهای ایران که به جبهه می رفتند بخاطر آهنگران بود.

جلو چشمم دل و روده بهترین دوستم بیرون ریخت

هر چند در جبهه برای مبارزه می رفتید اما بالاخره دوستانی هم داشتید از آن ها برایمان بگویید. بسیجی آن سال های جنگ و جانباز 25 درصد الان در پاسخم می گوید: یکی از بهترین دوستان دوره جبهه آقای مسلم مجاهد  که در عملیات حصر آبادان با هم بودیم. در جنگ بین ایران و عراق تانکری از دشمن بود که حاجی رفت آب بخورد. گفتم: حاج مسلم بخواب خمپاره می زنند. گفت: نه مشکلی نیست و میرویم که همینجور که به جلو می رفت خمپاره زدند که ترکش به او اصابت کرد و دل و روده اش بیرون ریخت. بیاد دارم که چفیه داشتم و با پیرهنم جیبم را خالی کردم و سریع دور شکمش را بستیم و سریع آمبولانس او را برد و مداوایش در تهران ماهها طول کشید. الان در بیمارستان شهید گنجی وجانباز 70 درصد است. رضا مجاهد و پسر عمویم محمود مقدم از دوستان دوران جبهه من بودند. ما زیر یک پتو می خوابیدیم. خاطرات زیادی از آن ها دارم. با همین دوستانم به اروند رود می رفتیم و در آنجا شنا می کردیم. تا عمق ده متری شنا می کردیم. عراقی ها از آن سمت تیر می زدند و ما قایم می شدیم. همین شوخی، خنده و شنا کردن ها برایمان شیرین بود.





شهیدانی که سنگر هم رزمانشان شدند
سهراب فلسفی با یادآوری خاطره تلخی که هیچ گاه فراموشش نمی شود می گوید: در عملیات فتح المبین (این عملیات در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد روز دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۶۱ در شوش آغاز شد. بسیاری بر این باورند که این عملیات نقطه عطف جنگ ایران و عراق است) بودیم. خط یک رفته بودند دژ را شکسته بودند. ما نیروی پشتیبانی بودیم. دستور دادند که عراق دارد پاتک (وقتی نیروهای عراقی حمله می کند) می زند. در هر جنگی مقابله با پاتک سخت است. تعدادی از نیرو های ما هم شهید و مجروح شده بودند و به نیروهای پشتیبانی نیاز داشتیم.

شخصی به نام کل کرم که از اهالی شهر وحدتیه و تیربارچی بود جلوی دسته افتاد که برای جلوگیری از پاتک عراق حرکت  کردیم. شب بود که حرکت کردیم. بین دو تپه که وارد شدیم. دیدیم تا شهدا را در تنگه ای جمع کرده بودند که آمبولانس بیاید و آن ها را ببرد. شب بود و آتش همه جا را فرا گرفته بود. جنگ بود و شوخی نبود. کل کرم راه را گم کرده بود که بعد از یک ساعت راه را پیدا کردیم. تمام میدان مین گذاری است و نمی شود که خودسرانه از هر جایی وارد شد. خدا رحمت کند شهید ابراهیم بارگاهی که پاسدار و از اهالی روستای خیارزار دشتستان بود. جاده ای در آنجا بود که می خواست از آن عبور کند. یک بیسیم چی هم داشت. من پشت سر آن ها بودم. نیروهای عراق تیرباری در یک کیلومتری جاده گذاشته بود که دقیقا بیست سانتی متر به بالای جاده را می زد. شهید بارگاهی گفت: من می روم آن طرف جاده و شما سریع بیایید. شهید بارگاهی که به روی آسفالت رفت تیربار او را دوخت و نگذاشت به آن سمت برسد. فرمانده ما بود (گریه می کند). چند تای دیگر پشت سر آن ها رفتند. اینقدر روی آسفالت  شهید دادیم تا توانستیم از آن جاده عبور کنیم. می دیدند و می دانستند که شهید می شوند ولی می رفتند (گریه می کند). آن ها جانفشانی و ایثار کردند. کسی نبود که بگوید من شهید می شوم و نروم نه... همه میرفتند. یادآور این خاطره برایم خیلی تلخ است. شهدا به اندازه ای رسیدند که سنگری برای بقیه شدند. نیروها سینه خیز از کنار آن ها گذشتند. به آن طرف دژ رسیدیم که نیروها با پرتاب نارنجک تیربارچی را منهدم کردند. در سنگرهای عراقی رفتیم، مستقر شدیم و جواب پاتک عراق را دادیم. عملیات در شوش بود. ما نیروهای عراق را دور زدیم. آرپی چی زن هایمان توی سینه تانک ها می رفتند و آن ها را از بین می بردند. تمام تانک هایی که از رودخانه فرار می کردند را آرپی چی زن های ما زدند. الهی شکر ما پیروز شدیم. 130 توپ که هنوز روی آن ها سوزن نخورده بود را به غنیمت گرفتیم. این دستاورد بزرگی بود. صدام حسین در عملیات فتح المبین خط اول جبهه را شیعه ها  می گذاشت و به زور آن ها را به جبهه می آورد. تا اگر قرار است کشته شود شیعه باشند. نیروهای بعثی در پاتک بودند تا کشته نشوند. به ما دستور می دادند سعی کنید نیروهای اول که شیعه هستند را نکشید و آن ها را اسیر کنیم.

اگر  جنگ شود دوباره به جبهه  می روم
فلسفی با پرداختن به این موضوع که اگر جنگ شود دوباره می روم ادامه می دهد: بخاطر وطن، ناموس، کشور و رهبر می روم. نمی گذارم آن ها تنها بمانند. انشاالله هیج جنگی نباشد. هم خودم و هم فرزندانم  به جنگ می رویم. چون من هستم که سال ها در جنگ بوده ام. ما انتظار نداریم کسانی که جنگ نرفته و آموزش ندیدند به جبهه بروند. ما که به جنگ وارد هستیم باید برویم. درسته مسئولین به ما نمی رسند. تا الان هم سری به ما نزده اند. هر کسی باشد می گوید نه دیگر با رفتار و کردار آن ها جنگ نمی روم ولی ما برای وطن می جنگیم و نمی گذاریم یک بیگانه کشور ما را تصرف کند و قطعا می رویم.



گلایه از مسئولین
اگر بخواهید در پایان گفتگو صحبتی کنید. فلسفی خطاب به مسئولین می گوید:
باید بیشتر به مردم و خانواده های شهدا، جانباز سرکشی کنند. به مردم برسند. امکانات را برای مردم فراهم کنند. ما هشت سال جنگ کرده ایم. عملیات فتح خرمشهر را تمام رسانه های دنیا باور نمی کردند که کشور ایران جلوی صدام ایستاده باشد. مجددا خرمشهر را پس گرفتیم. تمام دنیا می گفتند صدام در یک هفته ایران را می گیرد. مسئولین ما باید این فداکاری ها را بیاد بیاورند. باید شهدا را یادشان بیاید(گریه می کند). این مسئولین خدمتی برای مردم نمی کنند. یادشان شهدا رفته است. وقتی می گویند خانواده شهید باید برای او گریه کنند چون شهید کم کسی نبوده. جانشان را دادند تا ما الان بتوانیم زندگی کنیم و حالمان خوب باشد. آن ها رفتند تا کشور و ناموس ما در امنیت باشد. آن ها رفتند تا جوان های ما بتوانند راحت زندگی کنند و به کشور، دین، رهبر عشق کنند. ولی نمی دانم این مسئولین ما چه فکری می کنند. من یک جانبازی هستم که برای یک وام ده میلیونی می روم و جواب سربالا می گیرم. گلایه ای از فرماندار دشتستان هم دارم. سال ها است که هیچ فرماندار یا فرمانده سپاهی به ما سرکشی نکرده است. نه تقدیری از ما کرده اند و نه دستمان را گرفته اند. در پایان از شما و هفته نامه اتحاد جنوب سایت اتحاد خبر  بابت این گفتگو تشکر می کنم.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/129434