امروز: پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 15 ارديبهشت 1399 - 21:54
ویژه نامه ادبیات داستانی «روات»

اتحادخبر-نیلوفر یزدانی:صدای خاله نسرین که از طبقه پایین صدایم می کرد، بلند شد: "سام؛ خاله، عزیزم بیا، شام حاضره."با این که میلی به خوردن شام نداشتم؛ گفتم: "باشه، الان میام."نمی خواستم دلش را بشکنم. به عشق من و زیبا -دخترش-آشپزی می کرد. خودش دیابت داشت و زیاد غذا نمی خورد.از اتاقم بیرون آمدم. از پله ها که پایین رفتم، دیدم...

مهر مادر

نیلوفر یزدانی:

صدای خاله نسرین که از طبقه پایین صدایم می کرد، بلند شد: "سام؛ خاله، عزیزم بیا، شام حاضره."
با این که میلی به خوردن شام نداشتم؛ گفتم: "باشه، الان میام."
نمی خواستم دلش را بشکنم. به عشق من و زیبا -دخترش-آشپزی می کرد. خودش دیابت داشت و زیاد غذا نمی خورد.از اتاقم بیرون آمدم. از پله ها که پایین رفتم، دیدم؛ خاله و زیبا شام را آماده کرده اند و منتظرند که با هم شروع کنیم. سر میز نشستم. کمی غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن.با خوردن من، زیبا و خاله هم شروع کردند. برای دل خوشی خاله، چند قاشق خوردم و  دوباره برگشتم به اتاق تنهایی ام. دلم خیلی گرفته بود. حس عجیبی داشتم. دلم برای مادرم تنگ شده بود، من هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که بتوانم درد هایم را در خود بریزم. فقط چهارده سالم بود. دوری از مادر برای پسر چهارده ساله خیلی زجرآور بود؛ مخصوصا وقتی که از زور دل تنگی شماره مادرت را بگیری و همکار هایش بگویند:"رفته بالای سر مریض هاش، وقت نداره..."
خیلی زیاد دل تنگش بودم؛ خیلی! آن قدر که دل تنگی، عجیب به قلبم فشار می آورد. گوشی ام  را برداشتم و هندزفری را آرام در گوش هایم گذاشتم تا آهنگی را که مادرم عاشقش بود؛ گوش کنم، شاید اندکی از دل تنگی ام را تسکین دهد‌.به طرف بالکن رفتم.کنار گل های شمعدانی نشستم. سوز و سرمای زمستان، گل ها را عاصی کرده بود. برگ های شمعدانی یخ بسته بود و گل های سرخابی رنگش زیر نور مهتاب دلبری می کرد. چشم هایم را به مهتاب دوختم. با باز و بسته کردن پلک هایم چهره ی مادر را در مهتاب می دیدم. برایم پیامد خوبی نداشت! نمی دانم چرا؟ ولی احساس می کردم مهتاب امشب بدجور زیبایی اش را به رُخ زمین و اهل زمین می کشد.
شجاعت و پشتکار مادرم در این چند هفته مثال زدنی بود.
چشم هایم را بستم تا نور مهتاب، اتاقک تاریک کوچک قلبم را روشن کند. دلتنگی من مثل دلتنگی قاصدکی هست که تشنه ی رهایی هست.
حضور یک نفر را احساس کردم. چشم هایم را باز کردم، زیبا را دیدم که کنارم نشسته و زُل زده به مهتاب.تا خواستم حرفی بزنم، گفت: سامان اتفاقی افتاده؟ چرا این قدر ناراحت و غمگینی؟!!
گفتم: نه؛ اتفاقی نیفتاده، فقط دلم عجیب برای مادرم تنگ شده است.
این حرف ها را با اشک هایی که در چشم هایم موج می خورد، می گفتم. زیبا مکثی کرد و گفت: نمی دانم چرا؛ ولی، ولی، می خواهم قفل زبانم را بشکنم و موضوعی را بیان کنم که گفتنش دل همه را به درد آورده است. واقعاً مشکل است!. یک باره دلم لرزید که گفت:"نمیدونم چطوری بگم ولی مادرت، مادرت دچار ویروس کثیف کرونا شده. همه جا را تار می دیدم. اصلا نمی فهمیدم زیبا چه می گفت. متوجه حرف هایش نمی شدم.مادرم قوی تر و شجاع تر از این حرف ها بود که دچار این ویروس لعنتی بشود. دوباره سرم را بالا آوردم. چهره مادرم را واضح تر در مهتاب می دیدم. دیگر نمی توانستم این وضع و این جا را تحمل کنم. بدون هیج حرفی بلند شدم. پالتو خاکستری رنگم را از توی اتاق برداشتم و به سمت بیمارستانی که مادرم در آنجا بود، حرکت کردم.
 باران نم نم و غم انگیز می بارید. باد ملایمی شروع به وزیدن کرده بود. خطاب به باران سرودم:
نبار ای باران حسرت!
 کسی چشم به راه نیست.
هیچ کس زیر باران نخواهد رفت
 تا باران معصومیتش را نثار چشمانش کند
 و مهربانی را هدیه به روح خسته اش...
 به خودم که آمدم، دیدم، جلوی  ورودی بیمارستان ایستاده ام. وارد شدم. به پرستار آهسته سلام کردم. گفت: کی تورو این جا راه داده!!! مگه نمی دونی این جا، جای مریضای ویروس کرونایی هست؟!!!
گفتم: خواهش می کنم؛ اجازه بدید مادرم رو ببینم. الان ۴۰ روز هست که ندیدمش و حتی صداش رو هم نشنیدم. ازتون خواهش می کنم؛ لطفاً، اجازه بدید. پرستار دلش برایم سوخت گفت:"فقط پنج دقیقه." گفتم: چشم. با هم به سمت اتاقی حرکت کردیم. کنار پنجره ای ایستادم. چهره ی معصوم و زیبای مادرم را دیدم. چقدر دوستش داشتم. برای اولین بار بود که حس می کردم؛ هیچ کس نمی تواند مثل او برایم عزیز باشد.فکر می کنم مادرم اولین و اخرین کسی هست که می توانم دوستش داشته باشم... مادرم با دیدن من اشک از چشمانش جاری شد. نگاهش مانند پرستویی بود که قرار بود آشیانه اش را رها کند و کوچ کند.
پرستاری از اتاقش بیرون آمد. رو به من کرد و گفت:"پس تویی که هر روز زنگ می زنی و سراغ خانم دکتر گل مارو می گیری! بدون توجه به حرف های پرستار، نگاهم را برگرداندم. سرم را به شیشه ای که چهره مادرم در آن نمایان بود؛ تکیه دادم و زیر لب این چنین گفتم:
تو نیستی!
وتمام خاطرات
چون آینه
در نگاهم جا خوش کرده است
تو نیستی!
وتمام حرف هایت
چون باران
در سکوتم مرا به خود می خوانند.
تو نیستی!
تا بار دیگر
امید از دست رفته
زندگیم را بازیابم
در نبودنت
شعر هایم را برای که بنویسم
که خط به خطش
را برایم معنای عشق سازد
وقتی تو نیستی!
دریا دیگرآرام نیست و هیچ نگاهی
در مسیر جاده
انتظار مسافرش را نمی کشد
باران ببار!
دلتنگ تر از همیشه ببار!
تا اشک هایی چشمانم
با قطره هایت در هم آمیزد
ببار!
بی قرار تر از شقایق ببار...




کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» لبخندهای پشت ماسک [بيش از 4 سال قبل]
» داستان/ جنگ [بيش از 3 سال قبل]
» داستان / بلبل خرمایی [بيش از 4 سال قبل]
» معرفی کتاب [بيش از 4 سال قبل]
» کتاب شعر [حدود 1 سال قبل]

نظرات کاربران
1399/09/11 - 22:10
0
0
خیلی زیبا و با احساس تمام، نگارش شده.
ادامه بده قلمت زیباست.
1399/07/24 - 00:17
0
0
عالی
1399/07/24 - 00:17
0
0
افرین واقعا مرحباااا عالی بود 🌷🌹🌹
1399/07/24 - 00:16
0
0
بسیار زیبا دوست عزیزم😍 دستت طلاااا
1399/07/24 - 00:15
0
0
احسنت بسیار زیبا نیلو جان امیدوارم در اینده نه چندان دور شاهد اثار های بزرگ تو باشیم... از طرف خداکرم لشکری
1399/07/24 - 00:07
0
0
عالی بود واقعا دوست گلم نیلوفرم😙
1399/07/20 - 11:20
0
0
سلام و عرض خسته نباشید خدمت این نویسنده خوب.من این داستان رو خیلی دوست دارم و ممنون از نویسنده خوبش امیداورم که به مرور زمان داستان های زیاد تری برای ما در فضای مجازی به انتشار بزارن و به امید چاپ کتابی از این نویسنده خوب ..با تشکر از تمام دوستان .ناشناس
1399/03/14 - 12:08
0
0
احسنتتتت خانم یزدانی عالییییی بود
1399/02/16 - 13:12
0
0
دوست خوبم واقعا عالی بود نیلوفرجونم❤❤💛💛❤❤💛💛
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/01
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • اسرائیل را چه باید؟
  • .: لیلادانا حدود 4 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 5 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 6 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 9 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 9 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 11 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...