کد خبر: 126098 ، سرويس: یادداشت
تاريخ انتشار: 28 اسفند 1398 - 17:00
یادداشتی به بهانه پاسداشت دکتر هیبت الله مالکی در ویژه نامه نوروزی اتحاد جنوب؛
دُرّ خوشاب

اتحادخبر- دکتر عبدالرسول خیراندیش: چه کسی بجز دکتر هیبت الله مالکی اینگونه فاضل جمی، محمد خان و احمد خان و حتی در دیگر نوشته‌هایش میرزا جعفر خان حقایق نگار خورموجی و مرحوم حاج علی مرادی را به جامعه علمی و فرهنگی کشور شناسانده‌اند. بازهم از پیشگامی‌های ایشان چاپ کتاب قیام جنوب به روایت تصویر است. خدمات علمی ایشان با تألیف کتاب علماء و...

دکتر عبدالرسول خیراندیش:

 

غروب یک روز تابستان، گرمای روز در حال شکستن و آفتاب در حال رفتن در حاشیه روستا، در کنار یک تپه شنی کوتاه اما پهن، جمعی از کودکان، دختر و پسر سرگرم بازی بودند. دایره‌وار، دست در دست هم، جست و خیز کنان می‌خواندند: «خاشو تا شیف شیش فرسخه، خاشو تا شیف شیش فرسخه،»... انگار از آهنگ این کلام خوششان آمده بود، یا چون نام روستایشان در آن وجود داشت بر دلشان می‌نشست. شاید هم یکی از نزدیکانشان به سفر شیف می‌رفته است. یا اینکه گرمای اندک ماسه‌ها که با هر جست و خیز لای انگشتان پاهای برهنه شان می‌شد، لذتی داشت که از این جست و خیز خسته نمی‌شدند. هرچه بود این شعر دستمایه یک شادی و سرگرمی دسته جمعی کودکانه بود. یکی از کودکان دیشب آن را از برادر بزرگترش شنیده بود، که با دوستانش مسابقه گذاشته بودند هرکس توانست شش مرتبه بگوید «خاشو تا شیف شیش فرسخه» و غلط نگوید و اشتباه نکند برنده است. کودکان لحظاتی آن را خواندند، اما کم کم این تکرار خسته شان کرد و دنبال چیزی دیگر برای خواندن گشتند. دخترکی گفت: شعر بوخونیم.


«ای بارون مرواری سی چه تو نمی‌باری»


پسرکی جوابش داد:
«ایکه موقی بارون می‌خونن»
بیاین شعر:
«ماشینم گیر کرده تو سور خشو نه تِ‌یر داره نه چرخ
جلو» بوخونیم.
دخترک به تندی گفت: «خو ای یم مال زمسونه»
شعری پیدا نشد و آفتاب هم کم کم می‌رفت غروب کند‌. تعدادی قبر که به آن قبرستان فرنگی می‌گفتند در نزدیکی بود و بر ترس بچه‌ها از تاریک شدن هوا می‌افزود. یکی از پسرها که بیشتر حاشیه می‌ایستاد و با کنجکاوی اطراف را نگاه می‌کرد و اغلب می‌خواست درباره همه چیز بداند گفت: بچه‌یَل بریم خونه، دی‌مون می‌گو سی‌چه دیر اومدین.
قبرستان فرنگی‌ها توجهش را جلب کرده بود، حالا همه به تاریکی هوا و قبرستان بزرگ بالای تپه فکرمی‌کرد. چرا کسی سر قبر فرنگی‌ها نمی‌رود اما هر پنجشنبه پدر و مادر به قبرستان بالای تپه می‌روند؟ خودش هم گفت بهتر است از بالا نرویم، دور بزنیم، راه
افتاد و دیگران هم دنبالش. از کنار تپه گذشتند، به آبادی برگشتند، اما ترس بچه‌ها تمام نشده بود، در کنار آبادی، آنجا که جاده قدیمی ‌رد می‌شد، مقابل خانه پدر شیرین رسیدند. کسی آنجا نبود و درش بسته، این خانه خالی هم کمی ترس داشت اما مردم درباره آن قصه‌ها می‌گفتند.از آنجا هم رد شدند و هر یک از بچه‌ها راهی کوچه‌ای و خانه‌ای شد.
کمتر خانه‌ای چراغی داشت، بجز یکی از خانه‌ها که خانه کدخدا بود و از همه بزرگتر. چراغ پمپی داشت ومردان پس از شام و نماز برای گوش دادن به صدای دل نشین شروه خوان، یکی یکی به آنجا می‌رفتند. مادرها هم خیلی تند بساط شام را جمع و رخت خواب را پهن می‌کردند. بیشتر برای آنکه بچه‌ها زودتر بخوابند و کمتر شیطنت کنند تا خودشان بتوانند در سکوتی که همراه با تاریکی روستا را در خود می‌گرفت به آوای شروه خوان گوش دهند. بچه‌ها در هر خانه‌ای خیلی زود از خستگی بازی صبح و عصر به خواب رفتند. اما او که بیشتر تماشا و کمتر بازی کرده بود خوابش نمی‌برد، آرمیده در کنار مادر چشم به ستاره‌های آسمان داشت و مادر گوش به شروه خوان:
نه شیرینم ز ملک ارمن اومد
نه شاپورم که بفرستم پیامی
کودک پرسید: دی، شیرین کیه؟ کجا رفته که نیومده؟
مادر که این ناله از جدایی، او را به یاد همسر سفر کرده به شیف انداخته بود، بی حواس و حوصله گفت: «شیرین زن سروان اسفندیاریه.»
«ارمن کجایه که نیومده؟»
«ها، این شیرین نه، او شیرین زن شاه خسرو بیده.»
«این خونه‌شون که درش بسه خونه شاهه؟»
«نه، نه، ای شیرینِ که اسفندیاری عاشقش واوی بردش تهرون.»
«عاشقش واوی یعنی چه؟»
ناگهان مادر به خود آمد و گفت: «عزیزم بخوس ای حرفل مال تو نی.»
کودک گفت: «بوامِ می‌خوام کی وا می‌گردیم برازگون؟»
مادر دستپاچه گفت: «هر وقت بوات از شیف واگرده.»
«سی چه رفته شیف؟»
«سی معامله.»
«شیف کجایه؟»
«پا دریا.»
«چقدر ره‌ی؟»
«شیش فرسخ.»
«چه میاره؟»
«مرواری.»
مروارید بدون فکر و اراده بر زبان مادر آمد و خیلی زود هم به خود آمد و صدایش را پایین آورد تا کسی نشنود‌. اما اکنون درد فراق جای خود را به شوق دیدار و امید و انتظار می‌داد. او که سوار بر اسبی کهر رفته بود آیا با مرواریدی سپید باز می‌گشت؟ تمنای مروارید بحرین که قول آن را گرفته بود، آسمان خیالش را با ستارگان به هم می‌رساند و ستارگان خوشه پروین را زیباتر از هر وقت دیگری در چشمانش جلوه‌گر می‌ساخت. خویشاوندانش از شیف بودند و قصه‌های بسیار از دریا و پری و مروارید شنیده بود. بار دیگراندوه فراق در تنهایی و تاریکی، او را بیشتر در خود می‌گرفت، آوایِ شروه خوان بیشتر بر دلش می‌نشست تا پرسش‌های کودک که می‌رفت کم کم بهانه پدر را بگیرد. پس خود را بخواب زد تا کودکش بخواب رفت. چشم بسته و گوش فرا داده. شروه خوان می‌خواند:


سحر آمد سحرخیزم نیامد
سوار پشت شبدیزم نیامد
مهیایم برای جان فشانی
چرا آن ترک خونریزم نیامد
تا آنگاه که خروس نوبت اول خواند و همگان به خواب رفتند.
**
زادگاه و خاستگاه هیبت الله محله قلعه برازجان است. آنجا نقطه کانونی بنای برازجان، محل استقرار قلعه خان و خاندان‌های قدیم شهر به شمار می‌آمد. هنوز آنجا داستان رخدادهای گذشته بر سر زبان‌ها و نقل محفل‌ها بود. بودند پیرزن‌ها و پیرمردهایی که هنوز وقایع روزگار غضنفرالسلطنه را بخاطر داشتند. مجالس روضه خوانی و شاهنامه خوانی نیز برپا می‌شد. ساکنان اینجا به نسبت مناطق اطراف گاراژ و خیابان‌ها، سنتی‌ تر بودند. در چنین فضایی او از کودکی با تاریخ و ادبیات مأنوس بود و مجالس شاهنامه خوانی ونشست‌های سنتی ادبی را می‌دید. خاندان و نیاکان او از طایفه بیگ‌های خوشاب (Khoshab) هستند، در گویش محلی این نام را خاشو (Khashow) و گاهی خشو (Kheshow) هم تلفظ می‌کنند، آن‌ها از مردمان مشهور برازجان به شمار می‌آیند. اینجا زمینی شن‌زار است و تپه‌های شنی تا آن اندازه گسترده است که مردم بدان منطقه چیتی (Chiti)مي‌گویند. در اینجا بیگ‌ها (Beyg)، یا بگ‌ها (Bag) از چند قرن پیش ساکن بوده‌اند. آن‌ها در مراحل اولیه تأسیس خان نشین برازجان در دویست و پنجاه سال پیش نیز با خاندان شاه منصور خان بزرگ (گپ Gap) همراه و همگام بوده‌اند. به همین جهت خوشاب موضع دفاعی برازجان در سمت مغرب به شمار می‌آمد. چنانکه در سال ۱۸۵۶ میلادی که انگلیسی‌ها در ماجرای هرات به بوشهر لشکرکشی کردند تا خوشاب پیشروی نمودند، اما در اینجا با مقاومت ایرانیان روبرو شدند و با تحمل تلفات به سمت شیف عقب نشستند.


قبرهایی که در دامنه تپه شیرخوس (Shir khows) در خوشاب وجود دارند و معروف به قبرستان فرنگی است مربوط به این واقعه بایستی باشد. تپه شیرخوس در جنوب خوشاب واقع شده و بر فراز آن قبرستانی ازسکنه محل وجود دارد که از جمله آن‌ها قبر تعدادی از بیگ‌های خوشاب است. در جنگ جهانی اول و به سال ۱۹۱۸ نیز اینجا بار دیگر شاهد لشگرکشی بیگانگان بوده است. سرانجام پس از جنگ بار دیگر زندگی اقتصادی به این منطقه بازگشت و برای مدتی راه آهنی که انگلیسی‌ها میان بوشهر و برازجان کشیده بودند ازاینجا می‌گذشت، تا آنکه جای خود را به پدیده تازه وارد ماشین سپرد. همچنان که عبور قطار از سور خوشاب (Sur-e-Khosab) از مشکلات این خط آهن بود، عبورماشین‌ها هم با این مشکل مواجه می‌شد. اینجا یک آبراهه فصلی است که در زمستان از دره سرکره (Dereh-e-Sarkor-re) سیلابی مهیب بدان وارد می‌شود. این سیلاب سهمگین چندین ماه مسیر تجاری برازجان بوشهر را تحت تاثیر خود قرار می‌داد‌. زیرا بجز روزهای سیلابی، برای مدت‌ها گل و لای و شرایط باتلاقی برای ماشین‌ها مشکل می‌ساخت‌. رسیدن ماشین‌های باربر به اینجا همان و گیر کردن همان؛ و حالا هل دادن مردمی ‌که از خوشاب به کمک می‌آمدند و تلاش و تقلای بکسل کردن. این خود ترانه‌ای را دربین مردم ساخته بود که: « ماشینم گیر کرده تو سور خشو نه ت‌ِیر (تایر) داره نه چرخ جلو»


mashi-nom-gir-kerdeh-to-Sure Kheshu


ne-te-yer-dareh-ne-charkhe-jelow

شاید چالاک‌تر از همه ماشین‌ها جیپ سروان اسفندیاری بوده باشد، سبک و با سربازانی حاضر به خدمت در رکاب‌. او در زمان رضا شاه از دشتستان تا دشتی را در می‌نوردید و طوایف را خلع سلاح می‌کرد، بی‌باک و بی‌پروا، آنچنان برای برقراری امنیت بر مردم فشارمی‌آورد. آنچنانکه آرام و قرار همگان را گرفته بود. مرحوم کربلایی کرم کوهستانی برایم نقل کرد سروان اسفندیاری روزی تشنه از کنار خوشاب می ‌گذشت، درب خانه‌ای را زد تا آبی به کف آرد، دختر جوانی در را گشود، آب نوشید اما تشنه‌تر شد، ماشین آماده حرکت بود اما پایش گویی درگل گیر کرده بود، تیر عشق در دلش نشسته بود. او که تفنگچیان را به دام و بند می‌کشاند، اکنون خود شکار یک تیر نگاه شده بود. پرسید نامت چیست؟ گفت شیرین.در آن شوریدگی داستان خسرو و شیرین در ذهنش نقش بست و با خود اندیشید خوب من هم خسرو هستم، در این خیال بود که راننده گفت قربان برویم؟ چند سال بعد با همسرش شیرین برای همیشه از خوشاب رفت اما کسی داستان شیرین خاشویی را فراموش نکرد.


بجز داستان شیرین اسفندیاری، پیوند خوشاب با روستاهای مجاور آن مانند خوش مکان و گزبلند با این جاده تجاری که موسوم به راه شاهی است، داستان‌های طولانی و ماجرا‌های بسیار دارد و این‌ها مربوط به پیش از یکصد سال گذشته و روزگار کاروان‌ها است. پیش از آن از یک طرف ارتباط خوشاب با برازجان از راهی بود که از کنار محل فعلی آثار تاریخی چرخاب (Charkhab) می‌گذشت، اما راه خوشاب به طرف دریا، ابتدا اندکی رو به شمال به سمت روستای زیارت (Ziarat) می‌رفت بعد رو به قبله (مغرب) می‌شد ومی‌رفت، تا سرانجام به شیف (Shif) در ساحل دریا می‌رسید. از خوشاب به بوشهر حدود هفتاد کیلومتر می‌شود و این راهی است که از دوره افشاریه متداول شده است. اما راه خوشاب به شیف حدود سی و شش کیلومتر است، یعنی نصف راه بوشهر. خوشاب از این مزیت بهره می‌برد، زیرا آخرین منزلگاه منطقه حاصلخیز برازجان به سوی دریا به شمار می‌آمد. اینجا به اندازه کافی آب و علف یا امکان ذخیره‌سازی آن‌ها برای چهارپایان و آذوقه برای کاروانیان وجود داشت. به همین جهت کاروان‌ها در خوشاب برای هر مدت که لازم بود می‌ماندند تا خبر رسیدن کشتی به شیف و زمان مناسب برای تخلیه بار آن برسد. با دریافت خبر کاروان‌ها عازم می‌شدند و تمام مسیر شش فرسخی تا شیف را در یک منزل (یک مرحله بدون توقف کامل) طی می‌کردند و با دریافت بار و مصرف علوفه‌ای که همراه داشتند طی یک منزل به خوشاب باز می‌گشتند.


اینجا با بهره‌گیری از آب، علوفه و آذوقه کافی آن اندازه استراحت می‌کردند که خستگی رفت و برگشت بدون توقف به شیف را بر طرف کرده باشند. آنچه که در مورد‌ این شیوه حمل بار خواندید، خوشاب را برای مدتی طولانی آبادان نگه می‌داشت. اما رونق یافتن بوشهر و راه شاهی تا حدود زیادی این نظام تدارک حمل و نقل بندری خوشاب را تغییر داد. بنای کاروانسرای مشیر در برازجان نیز در این تغییر مؤثر بود. هرچند پیش از آن هم برازجان کاروانسرایی داشت که تدارک راه کاروان‌ها را می‌نمود. در راه شاهی مسافت برازجان تا بوشهر ممکن بود دو تا چهار منزل در نظر گرفته شود و این دیگر اتکای کامل به خوشاب را کم می‌کرد. با این حال، این به معنای از رونق افتادن شیف و خوشاب نبود، زیرا علاوه بر آنکه شیف کمکی برای بندر بوشهر بود، محل تأمین منافع تجاری خان نشین انگالی (Angali) نیز بود.
اما برای یک برهه‌ی زمانی از جنگ جهانی اول که راه شاهی تعطیل و در عمل راه تجاری برازجان بسته شد، تلاش‌هایی صورت گرفت که موقعیت تجاری شیف دوباره برقرار شود، با این نقشه که راه از خوشاب و برازجان عبور نکند، بلکه به شبانکاره (Shabankareh) و از آنجا به خشت (Khesht) برود. برای این منظور و شکل دادن به یک راه جدید که در سمتی شمالی‌تر بسوی شیراز می‌رفت، لازم بود برج‌هایی برای تأمین امنیت راه‌ها و کاروان‌ها ساخته شود. این خسارت بزرگی برای برازجان بود و غضنفرالسلطنه آن را تحمل نمی‌کرد.


هیبت‌الله مالکی از قول کهنسالان برایم نقل می‌کرد در اینجا طایفه بیگ‌ها در همراهی با طایفه بناها، شبانه برجی را که دیگران می‌ساختند ویران و در جایی دیگر در همان شب برجی را که خود می‌خواستند بر پا می‌کردند. بدین ترتیب آن‌ها با جابجا کردن برج‌ها راه
را به سمت و سویی که خود می‌خواستند می‌کشاندند.
هرچند در قدم اول چنین اقداماتی به حفظ موقعیت ارتباطی و تجاری خوشاب کمک می‌کرد اما برای یک دوره قابل توجه راه و مزایای آن را برای برازجان حفظ نمود.
مرحوم فرج الله بیگ مالکی پدر استاد هیبت الله مالکی نیز از راه خوشاب به شیف سفر تجاری خشکی و دریا انجام می‌داد. مادر نیز که اصالتاً از خاندان بومهیری‌ها بود، خویشاوندانی در شیف داشت، او نیز به مانند دیگربانوان با چنین شرایطی که همسرانشان راه دراز سفر را در پیش می‌گرفتند آشنا بود. هیبت الله هم نه تنها به چشم خود شاهد این چنین سفرهایی بود، بلکه از زبان پدر نیز داستان‌های بسیاری در این مورد می‌شنید. کما اینکه آن مرحوم خود نیز از رادمردی و راه جوانمردی  سرگذشت‌ها داشت.
چنین سفر‌های تجاری میان شیف و خوشاب بایست تاریخی طولانی‌تر داشته باشد، زیرا در کتابی مانند «تجزیه الامصار و تزجیه الاعصار» آمده است که در خور شیف تجارت دریا و صید مروارید صورت می‌گرفته است. این صید مروارید در قدم اول بستگی به بارندگی داشت. چنانکه مردم محلی طی شعری طلب باران مروارید ساز می‌کردند:


«ای بارون مرواری سی چه تو نمی‌باری»
eye baroon-e morvari si che to ne mi bari

 

هرچند منظور «بارانِ مروارید» می‌تواند بارانی با قطره‌های درشت بوده باشد، اما برای مردم باران‌خواهِ ساحل نشینِ دست بر آسمان، مروارید ساز بودنِ آن مطلوب‌تر بود. زیرا مردمان بر این باور بودند که صدف چون با قطرات باران آبستن شود، مروارید تولید می‌کند و این خود منبع ثروت بزرگی بود. پس از باران مروارید ساز که در اردیبهشت می‌آمد، پس از گذشت چند سال لازم بود کسانی برای صید مروارید اقدام به سرمایه گذاری کنند. پس تجار از جایی مانند شیراز به نواحی ساحلی می‌آمدند و کارگران غواص را برای چند ماه به خدمت می‌گرفتند‌. طی این چند ماه آب و غذای آن‌ها را هم تأمین و تدارک می‌کردند. بدون شک برای صید مروارید در خور شیف و اطراف خارگ تا بحرین و قطر، جایی مانند خوشاب می‌توانست در تأمین و تدارک آذوقه غواص‌ها و اقامتگاه سرمایه‌گذاران ایفای نقش کند. پس از چند ماه تلاش در تابستان مرواریدهای بدست آمده بر اساس مرغوبیت، رنگ و درشتی و ریزی طبقه‌بندی و به شهرها و کشورهای اطراف برای فروش فرستاده می‌شدند. مرواریدهای خوب انواعی دارد که می‌توان نام‌های آن‌ها را در کتاب «عرایس الجواهر و نفایس الاطایب» سراغ گرفت، از جمله مرواریدهای خوب مروارید خوشاب ( خوش آب) است. که گرد، درخشان، صاف و شفاف است.


گوهر مروارید را دُر نیز می‌گویند، دُر خوشاب آبدار (شفاف)، غلطان و چشم نواز است.
**
آنچه که هیبت الله در محله قلعه و روستای خوشاب در خانه و محله می‌دید و می‌شنید و درباره آن‌ها کنجکاوانه پرسش و جستجو می‌کرد، بعد‌ها بن‌مایه دانش ادبی و تاریخی او شد که با مطالعه و پژوهش تکمیل و سرانجام تدوین شدند‌. تحصیلات و تدریس در سطوح عالیه، سخنرانی‌های بسیار در کنفرانس‌ها، سرایش شعر، نوشتن کتاب‌ها و مقالات متعدد، تصحیح متون، تسلط بر ادبیات قدیم فارسی و عربی همه را او با دانش گسترده‌ای درباره خوشاب و برازجان و دشتستان و بطور کلی جنوب ایران همراه کرده است.


سال‌ها پیش از این که حتی بسیاری از اهل تحقیق و مطالعه توجهی به انساب و رجال و شرح حال مشاهیر نداشتند، او پای صحبت پیران می‌نشست و یا با مسافرت‌های مکرر و مشاهده بلوکات و کوه و صحرا دانش اندوزی می‌کرد. من او را در حال و هوای جوانی و بازی کمتردیده‌ام و یا ندیده‌ام. اما بسیار مایل به مجلس نشینی و نشست و برخاست با اهل دانش دیده‌ام. سرای او همواره پذیرای اهل فضل است و در مقام میزبان خوش بیان.
آنچنانکه نانوشته بر در خانه او می‌توان خواند « گشاده است به دولت همیشه این درگاه». این نه تنها تربیت بلکه سنت خاندان ایشان به شمار می‌آید. این همه برای وی سرمایه‌ای از ذوق و دانش ادبی، گنجینه‌ای از معلومات تاریخی و تراجم احوال و مجموعه‌ای از مخطوطات و مکتوبات و میراثی از روایات و حکایات فراهم آورده است. به همین سبب در مقام محقق اهل دقت هستند و در مقام مؤلف قلمی ‌پر حوصله دارند.


این همه به او به مصداق الغضل للمتقدم، افتخار پیشقدمی در بسیاری از زمینه‌های فرهنگی و نویسندگی در خطه جنوب را داده است. آن هنگام که ایشان کتاب شعرای دشتستان بزرگ را در سال‌های دهه ی شصت به چاپ رساند هنوز کتابی مشتمل بر این تعداد از شاعر در استان بوشهر وجود نداشت. در این کتاب از کسانی نام برده شده است که بسیاری از مردم آن‌ها را نمی‌شناختند، کوهی، نادم، آصف، ناظم، واجد... سپس کتاب منشآت فاضل جمی را که متن ادبی مهمی است و تصحیح آن دانش ادبی بالایی می‌خواهد را با خطاطی سید علی موسوی نژاد به چاپ رساندند. این کتاب سال‌ها مانده و کسی بدین کار همت نگماشته بود. حتی تا امروز اهمیت و ارزش ادبی این کتاب به عنوان یک میراث ملی زبان فارسی در ساحل خلیج فارس را نشناخته‌اند. به همین نحو پس از نزدیک به یکصد وپنجاه سال خسرو شیرین محمد خان و احمد خان دشتی را پس از مدت‌ها جستجو و تحقیق و تصحیح عرضه کردند که سند افتخار ادبی جنوب ایران در دنباله آثارنظامی گنجوی به شمار می‌آید.


چنانکه منشآت فاضل جمی نیز در پیروی از سعدی نوشته شده است، این در حالی است که در یکصد سال گذشته کسانی بودند که همه گونه امکانات در اختیار داشتند و سازمان‌هایی با بودجه‌های بسیار دست اندر کار بوده‌اند، اما کاری نکردند‌. اینجا لازم است قدر شناس تلاش‌های استادان حیدر عرفان و عبدالمجید زنگویی نیز باشیم که به سهم خود به نحوی و نوعی دیگر خدمات علمی و ادبی به این خطه کرده‌اند. چه کسی بجز دکتر هیبت الله مالکی اینگونه فاضل جمی، محمد خان و احمد خان و حتی در دیگر نوشته‌هایش میرزا جعفر خان حقایق نگار خورموجی و مرحوم حاج علی مرادی را به جامعه علمی و فرهنگی کشور شناسانده‌اند. بازهم از پیشگامی‌های ایشان چاپ کتاب قیام جنوب به روایت تصویر است. این کتاب در جریان کنگره رئیسعلی دلواری تهیه شد و کمتر کسی تا آن زمان چنین عکس‌هایی را داشت یا می‌شناخت. خدمات علمی ایشان با تألیف کتاب علماء و مشاهیر فارس و سپس با کتاب دشتستان و غضنفرالسلطنه ادامه یافته است که تاکنون جامع‌ترین کتاب در اینباره به شمار می‌آید. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل تا بماند خدمات اجتماعی و آموزشی ایشان.
اکنون که از تاریخ، ادبیات، خوشاب، شیف، مروارید، زمین، زمان و از هر دری سخن راندیم، انصاف باید داد که «دُر خوشاب » را کجا باید جست، از ساحل دریا یا شن‌زار صحرا؟


به قول خواجه اهل راز:
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/126098