کد خبر: 125726 ، سرويس: گزارش و گفتگو
تاريخ انتشار: 18 اسفند 1398 - 18:16
گفتگوی اختصاصی اتحاد خبر با هنرمند گناوه ای استندآپ و فعال عرصه تئاتر، تلویزیون و سینما؛
از شول تا شاهگوش با جهانگیر اژدری/ بین سینما و مادرم گیر کرده ام + تصاویر

اتحاد خبر- شاکر شکیبا: جهانگیر اژدری یکی از بازیگران فعال در عرصه تئاتر، تلویزیون و سینمای استان بوشهر هست؛ وی بیش از دو دهه در نقش های مختلف  تئاتر، تلویزیون، سریال و فیلم های سینمایی با کارگردانان بزرگ ایران کار کرده است. گفتگوی مفصل اتحاد خبر با این هنرمند هم استانی را بخوانید... مادرم می گفت: تو از همان روز اول مسخره و بازیگر به دنیا آمدی...

اتحاد خبر- شاکر شکیبا: جهانگیر اژدری یکی از بازیگران فعال در عرصه تئاتر، تلویزیون و سینمای استان بوشهر هست؛ وی مدت زمان بسیاری هست که در عرصه بازیگری فعالیت دارد و در تمام طول سال پرکار بوده هست. جهانگیر اژدری بیش از دو دهه در نقش های مختلف بعنوان بازیگر در گروه های تئاتر، برنامه های تلویزیونی، سریال و فیلم های سینمایی با کارگردانان بزرگ ایران کار کرده است. گرچه مسیری سخت و طولانی را پیمود تا به گروه های برتر سینمای ایران پیوند بخورد اما با تمام پشتکار و سخت کوشی موفق شد همبازی بهترین بازیگران ایران شود. گفتگوی اتحاد جنوب با این هنرمند هم استانی را بخوانید:


 

 

کجا متولد شدید؟ زادگاه پدر و مادر شما کجاست؟

پدر و مادر اهل روستای شول بندر گناوه هستند. از سه طایفه مختلف هستند. شول طوایف مختلفی دارد؛ روستای شول احتمالا از کسانی هستند که از جایی آمده اند و احساس می کنم ریشه ما لری است و از سمت لرها به سمت شول آمده ایم و ساکن شده ایم. پدرم از طایفه خَکی است. خَکی ها طایفه ساده و خیلی مهربان، صادق، بی غل و غش، بی ادعا هستند. اکثرا از لحاظ مالی خیلی فقیر هستند. مادرم نیز از طایفه دوخری است. این طایفه مردمان راحت طلب هستند. مردم با یک خر خیش می کردند ولی آنها با دو خر خیش می کردند. برادرم جمشید در شول متولد شده است. بنظرم خانواده اولی همگی در شول متولد شده اند. مادر من زن دوم پدرم است.

زن اول در قید حیات است و من به او ننه می گویم. اتفاقا من را خیلی دوست دارد. ساکن گناوه است. وسط گناوه یعنی محله مخابرات ساکن هستند. پدرم از همان موقع آدم خوش فکری بوده است. آن زمان در مرکز گناوه زمین خریده است. ما هم نوروز آباد یکی از محلات قدیم گناوه زندگی می کنیم.



از دوران کودکی خود بگویید؟

خیلی دوران بسیار شیرینی داشتیم. مادرم می گفت: تو از همان روز اول مسخره و بازیگر به دنیا آمده ای. قضیه دنیا آمدنم را که خیلی در استندآپ هایم اجرا و تعریف می کنم. چون من فرزند اول مادرم بوده ام. آن ها تا چهارده سال بچه دار نمی شدند. مادر می گوید: وقتی که به دنیا آمدی خیلی دلم خوش بود. بچه ها آن موقع در خانه به دنیا می آمدند. بیمارستان که نبود که بیست تا پرستار این طرف و آن طرفت را بگیرند، یکی بشوید و یکی حوله  دورت کند. نه از این چیزها نبود. یک چیزی به نام دایه داشتم. دایه ای داشتم به نام دی(مادر) ماندنی که بسیار او را دوست داشتیم. یعنی ما پنج تا بچه ای که دنیا آمدیم. حتی آخرین خواهرم که سال هفتاد به دنیا آمد، تکنولوژی و بیمارستان بود. باز هم پدرم می گفت باید در خانه به دنیا بیاید. دی ماندنی را همیشه داشتیم. سر هر بچه ای هم که به دنیا می آمد گلاته آن محفوظ بود یعنی پولی که به آن می دادند. تا چند ماه او کمک مادرم ما را تر و خشک می کرد. تهرانی ها به او قابله می گویند. خوبه که به آن نگفته اند قابلمه(می خندد)، مادرم گفت دنیا که آمدی آن موقع دهه شصت در جنوب اکثر دکترهای خوب هندی بودند. حتی یک دکتر خیلی خوب شکسته بندی که در گناوه معروف بود بنام دکتر رائو بود. مادرم می گفت وقتی به دنیا آمده بودی مرده بودی ما هر چه قلبت را گوش می گرفتیم تا نمی زند. نفس نمی کشی، در سر خودم زدم جیغ کشیدم بعد از چهارده سال یک  بچه ای گیرم آمده و آن هم مرده است. به همراه پدرت سوار موتور شدیم و تو را به بهیاری بردیم. دکتر هندی وقتی تو را دید گفت: این دارد مسخره می کند. گفتیم بچه مرده و نفس نمی کشد. دکتر هندی گفت: نهی نهی این بچه آمپول زد الان درس میشود. نگران نباشید. مادرم می گوید: من جیغ  و بر سر خودم می زدم. یک آمپولی تو را زد و گفت: این را ببرید و در آفتاب بگذارید، خودش درست می شود. مادر می گوید: آمدم با قنداق  که کرده بودمت روی سر انبار گذاشتمت و داشتم چادرم را در می آوردم که صدای گریه ات بلند شد که از خوشحالی جیغ کشیدم. مادرم می گوید: مادر تو از روز اول مسخره بودی و کلاه سر ما گذاشتی.



حالا اکثر هنرمندان می گویند و همینجور به اعتقاد من تمام مردم دنیا بازیگر هستند. روزانه در حال بازی کردن هستیم. زندگیمان بازی است؛ منتها یک عده ای به آن علاقه مند می شوند و به دنبال آن می روند و به صورت رسمی خودشان را به مردم معرفی می کند. یک عده ای هم نه. باور بفرمایید در کشور ما از صبح تا عصر همین دکان دارها و تاکسی ها و همه اقشار بازیگر هستیم. چون از صبح با هم بازی می کنیم و گاهی دروغ می گوییم و گاهی کلاه سر هم می گذاریم. برای یک قران بیشتر فیلم بازی می کنیم. همه ما بازیگر هستیم.

بازی همه ما از کودکی درست می شود. مثلا فیلم لینچان را می دیدیم. یک گرزی بر می داشتیم و در کوچه رفیق هایمان را می زدیم. با چک و تیپا در آن ها می افتادیم. ما بازی هایمان اینجور شکل گرفت.

خاطره دیگری دارم که بگویم چقدر بازیگر بوده ام. پدرم ملوان بود. پدر جاشویی می رفت. ما از لحاظ مالی ضعیف بودیم. ما میوه را به راحتی نمی دیدیم. تنها زمانی که سرما می خوردیم یا مریض می شدیم. پدرم سه راه داشت. اول میوه درمانیمان می کرد اگر میوه خوب می خرید. اگر خوب می شدیم که هیچ اگر خوب نمی شدیم ما را پیش دکتری داشتیم به نام دکتر پورداود که نهایتا اگر او خوبمان نمی کرد خدابیامرزد سید رضا خیلی اعتقاد عجیبی به او داشت. حتی الان پدرم که فوت شده است ماه تا ماه مادرم آن گلاته ای که پدرم برای سیدرضا می گذاشت میرود و در حرم می اندازد. این سه راه بود حالا ما عاشق کدام راه بودیم. ما عاشق راهی بودیم که میوه گیرمان می آمد یعنی نه به دکتر کار داشتیم و نه... یک مدتی خودم و خواهرم دیدیم که مریض نمی شویم. پدرم هم نه میوه ای می خرد و نه هیچ چیز دیگری ما دلمان هوس پرتقال و نارنگی کرده بود. بیا تا صبح زود الکی زیرپتو عطسه کنیم یعنی ما مریض هستیم تا پدر به بازار برود و برایمان میوه بخرد. گفت:باشه. صبح مادرم که بیدار شد صدایمان زد که برای صبحانه بلند شوید. عطسه و فیلم بازی کردیم. مادرم گفت: اوه بچه هایم دیشب سرما خورده اند گفتم تا بیرون نخوابیم. مثلا بین تابستان و پاییز بوده است. کولر هم که آن زمان نداشتیم.


 

فقط یک پنکه رو میزی داشتیم. دیگر هوا که گرگ و میش شد و نمی شد بیرون بخوابی. پدرم گفت اشکال ندارد می روم و برایشان میوه می خرم. پرتقال و ... پدرم خیلی خرمالو دوست داشت. پرتقال،خرمالو و نارنگی ولی موز را چشم هایم ندید. من تا هجده سالگی موز نخورده بودم. فقط در کارتون گوریل انگوری دیده بودم که چه جوری پاک می کند و یکهو می خورد. نمیدانستم واقعا در آن چه هست. در سربازی متوجه شدم. خلاصه پدر خرت و پرت خرید و آمد. شروع کردیم به میوه خوردن دلمان خوش که فیلممان گرفته است. بعد مادرم هم طبیب بود. هنوز هم طبیب است. انگشتش را در خاکه انار (پودر انار) می کرد بعد انگشت می زد و گلویت را باز می کرد. انگشت می کردند و فشارش می دادند که این چرک ها دور و بر گوش میرفت.  راهی برای خروج نداشته است. آن ها فشارش می دادند و پخش می شد و ما فکر می کردیم دیگر خوب شده ایم. حالا یک دوره ای هم بعد از اینکه میوه می خوردیم انگشت را می زد در آن می زد و در گلویمان فشار می داد باور بفرمایید دلمان خوش که میوه گیرمان آمده است. حالا ما سه چهار روز افتاده ایم در خانه و مریض شده ایم و هر چه انگشت در دهانم می کنند خوب نمی شود. میوه ها هم اثر نمی کنند و پدر می گوید من دیگر دکتر نمی برمشان، من میوه خریده ام باید خوب بشوند. بلایی سرما آورد که هم پیش سیدرضا و هم دکتر پورداود رفتیم. خواهم بگویم که بازیگری در وجودم است. شیطنت هایی از قبل مدرسه داشتم. یک خرابکاری هایی داشتم که وحشتناک بود.



متولد چه سالی هستی؟

29 شهریور 61 دقیقا در بمباران به دنیا آمدم.


آیا مهدکودک یا پیش دبستانی جایی بوده ای؟

نه من مهدکودکی نداشتم. عرضم به حضورتان اولین باری که پدرم برایم دمپایی خرید فکر کنم ده سالم بود و کلاس چهارم بودم که برایم دمپایی خرید. چون من یک دست لباس بیشتر نداشتم که با همان دست لباس که برای مدرسه ام بود و سال به سال کفش دانلاپ میخی داشتم و یک شلوار سبز لجنی از این ارتشی ها که جیبشان چسبی که خش خش می کرد که این هر سال تا کوتاه نشده بود با آن کفش می پوشیدم. با شرت مامان دوز پای برهنه در کوچه تا کلاس چهارم پنجم دبستان می رفتیم. یک بار برایم 150 تومان داد و یک دمپایی خرید که فکر کنم سال 68 یا 69 بود. فکر کنم کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که بچه ها گفتند به مسجد برویم امشب شب احیا است. ما به مسجد رفتیم قرآنی روی سر گذاشتیم و این داستان ها بعد آمدیم تا دمپایی ام را برده اند. دیگر بعد از او نیز مسجد نرفتم و تا دو سه سال دمپایی برایم نخریدند.



دوران مدرسه و تحصیل در مقطع دبستان شما چگونه بود؟

فقط فضولی. بچه بودم و مدرسه هم نمی رفتم. ما تلویزیون هم نداشتیم. همسایه هایمان تلویزیون داشتند. سال 68 فکر کنم بود چون ما سال 71 تلویزیون خریدیم. از سال 66 که دوره جنگ بود و این برنامه های جنگ پخش می شد در خانه همسایمان میزد " ای لشکر صاحب زمان آمده باش آماده باش" کاروان ها به جنگ می رفتند و زمانی که حتی بیاد دارم در گناوه منبع های نفتی را زدند که ما به آن ها والف می گوییم. بمباران که شد گُره را که زدند ما فرار کردیم و به شول خانه یکی از اقواممان رفتیم. پدرم کویت بود. بعد از چند روز برگشتیم. یعنی کل زندگی من با جنگ شروع شد. هم میترسیدم و هم نمی ترسیدم. هم می گفتم عراقی ها را می کشم. بعد من عاشق فیلم های جنگی بودم. خانه همسایه مان تلوزیون سیاه و سفید داشتند. آمده بودند برچسب های سبز، قرمز، صورتی، آبی به تلویزیون میزدند تا تلوزیون رنگی شود. ما اینجوری این فیلم ها را می دیدیم. من همیشه یک شب خانه این همسایه و شبی دیگر خانه همسایه دیگری تقسیم میکردم. هر شب خانه یک نفر نمی رفتم، پدرم می گفت شب ها خونه کسی نرو بیا خانه و بخواب تا ساعت دوازده شب خانه مردم رفته ای و نشسته ای نگاه فیلم می کنی. اینقدر رفت و آمد خانه مردم کردم که سال 71 آن موقع یک فیلمی می گذاشت به نام " پلیس 110" من خیلی عاشقش بودم. خیلی دوستش داشتم.


 

بعد از آن فیلمی به نام "سگی به  نام جو" این دو فیلم را من خیلی دوست داشتم. این ها را خانه همسایه هایمان می دیدم و می آمدم به خانه و برای مادرم اینها تعریفشان می کردم. اینجوری کردند. آنجوری کردند. حالا آن ها هم دوست داشتن بیایند و نگاه فیلم کنند ولی رویشان نمیشد. از مغرب خانه همسایه ها تلپ بودم. تا اینکه سال 71 مادرم دو تا از النگوهایش را 12 هزارتومان فروخت و ده هزار و هشتصد تومان یک تلویزیون بیجینگ قرمز از این ها که یو اچ اف دارد و کانال که سیاه سفید بود را خرید. بیاد دارم پدرم حتی وقتی من هنوز به دنیا نیامده بودم آن موقع که این خانه را خریده بود یک آنتن از  بچه همسایه 200 تا یک تومانی خریده بود. تا یاد دارم آنتن داشتیم ولی تلویزیون نداشتیم. هنوز هم آنتن در خانه مان است. هنوز میله آن بعد از چهل پنجاه سال است. البته یک بار تلویزیون از همسایه مان 200 تومان نمی دانم 250 تومان پدرم خرید ولی تلویزیون خراب بود. وقتی میبیند تلویزیون خراب است. اصلا تلویزیون را بیرون می اندازد، دیگر نمی خرد و می گوید برای چیست. بعد مادرم دید من خیلی به تلویزیون علاقه مند هستم. هر شب خانه این و آن همسایه می روم و زشت است. هر شب، امکان نداشت یک شبی از دستم در برود. باید می رفتم. دیگر مجبور شدند؛ همان موقع سریال گل پامچال دیگر تمام شده بود. سال 71 بود. گل پامچال تمام شده بود و تازه سریال آینه عبرت که آتقی بود را می گذاشت. سریال لبخند زندگی و کمند خاطرات که هنوز بیاد دارم بازیگر اصلی آن در فیلم اسمش علی رحمانی بود و یک ماشین ژیانی داشت و در یک دالان درختی مثل راهمرودشت که به سمت تخت جمشید می روی و کلا کاج هست، هنوز یادم است. با این ژیان یک سکانسی داشت که در این دالان رد می شد و من عاشق این سکانس بودم. بعد آن سریال روزی روزگاری آمد. سریال خاله لیلا، خاله ساره که صفدر زالو بازی می کرد. صفر کشکولی بود. من عاشق تلویزیون شدم. اصلا نمی دانستم چیزی به نام سینما و تئاتر است.



کلاس اول کجا به مدرسه رفتی؟

سال 67 کلاس اول دبستان شهید بهروز بهروزی به مدرسه رفتم.


معلم شما چه کسی بود؟

دبستان دو معلم داشتیم. اسم یکی از آن ها را نمی آورم به دلیلی. ولی یکی از آن ها را بسیار دوست دارم، چون سال پیش در یکی از جشن های آموزش و پرورش از آن تقدیر کردم و برای او قاب گرفتم و از آن تقدیر کردم.

 

در این سال هال از اول تا پنجم چه جوری با هنر آشنا شدی و چه اتفاقات خاصی در زندگیت بود که به سمت هنر بروید؟

کلاس اول دبستان روز اول که به مدرسه رفتیم. نیمکت اول نشسته بودم و اول مدرسه بود و کتاب و دفتر که ندادند و ما به خانه آمدیم. کلاس بندیمان کردند و اول الف افتادم. سه کلاس الف، ب ،ج بود. به خانه آمدم که شیفت صبح بودیم. عصر آن روز داشتند خیابانی را که نمی دانم اسمش چه بود، رزمندگان یا اگر اشتباه نکنم خیابان تختی بود. تازه داشتند زیرسازی برای آسفالت می کردند. من چون از بچگی در کوچه بازی می کردم. با پسر همسایه مان که اقوام هم بود رفتیم در خاک ها بازی کنیم. معلممان با یک موتور یاماها قرمز رد شد و گفت: اژدری. گفتم یعنی چه کاری با من دارد. ما بازی می کنیم و در مدرسه نیستیم! فردا صبح که سر کلاس رفتم. همین که معلم وارد شد و برپا دادند گفت: اژدری برو بیرون. برای چی؟ برو بیرون تو بدرد من نمی خوری. تو شاگرد خوبی نیستی. ما بیرون رفتیم، در کلاس ایستاده بودم و داشتم گریه می کردم. سرم پایین بود و گریه می کردم. یک دفعه یکی دستی روی سرم کشیده شد و گفت: چه شده عزیزم، چرا گریه می کنی. با گریه گفتم: آقای فلانی از کلاس بیرونم کرده است. گفت: عزیزم بیا در کلاس خودم. من را به کلاس خود برد و نیمکت اول من را گذاشت.



سه تا الف، ب، ج که من به کلاس اول "ب" رفتم. آقای عبدالخالق شیری من را به کلاس خود برد. من نمره اول کلاس شدم. کل کارنامه من بیست بود؛ از انضباط گرفته تا همه درس هایم. آن معلم گاهی در دفتر من را میدید. و الان گاهی زیر پست های اینستاگرام من می نویسد دانش آموز خوب من، دلش را نمی شکنم چون خود را مدیون او می دانم. احساس می کنم همان که بیرونم کرد به من یاد داد که باید خوب باشم. حالا من در خاک ها خارج از فضای مدرسه بازی کردم ولی او احساس کرد من دانش آموز فضول و خوبی نیستم. به همین دلیل بیرونم کرد و همین اتفاق باعث شد کلاس دوم دبستان دوباره همه همکلاسی هایم فضول فضول ولی من آروم آروم باشم. بعد کلاس دوم هم همینجور کلا شاگرد اول بودم و تمام درس هایم را بیست می گرفتم. معلمی به نام آقای خسروی داشتیم. آقای خسروی در دهه فجر یک غنچه گلی به من داد. چون ما آن موقع ها شعر ها را حفظ می کردیم؛ شعری به نام "روز خوب پیروزی" بود، نمی دانم متعلق به مصطفی رحمان دوست یا هرشخص دیگری بود. دقیقا به یاد نمی آورم. "مثل غنچه ای بود آن روز، غنچه ای که می روید، بر درخت بهمن ماه، درخت خشکیده..." یک غنچه ای به من داد و گفت: دهه فجر است برو جلوی صف و این شعر را بخوان. بعد من این غنچه را که در دستم گرفته بودم و با غنچه بازی می گرفتم. "مثل غنچه ای بود آن روز، بیست و دو بهمن ماه، بر درخت خشکیده..." این اولین اجرای زندگیم در دبستان اول تا پنجمی که نزدیک به پانصد دانش آموز داشت.



هیچ استرسی نداشتید؟

هیچ


چرا شما را انتخاب کرد؟

دقیقا بیاد دارم در کلاس ما ایستاد و دستش را در چهارچوب در گذاشت و من زیر بغل او ایستاده بودم. چون آن موقع شعر حفظ می کردیم. از خوانش من خوشش آمده بود. بعد گفت: اینجوری بازی کن و غنچه را بالا بیاور. غنچه گل مصنوعی بود. من که اجرا کردم همه خوششان آمد. یکی دو تا دانش آموز داشتیم که خیلی مسخره ام میکردند و در محله راه می رفتند و می گفتند: مثل غنچه ای بود آن روز...این ها من را مسخره می کردند که باعث شدند که از اجرا بدم بیاید.

گذشت تا سوم دبستان که خیلی فضول شدم به حدی فضولی کردم که معلم انضباطم را پانزده داد. معلم سوم دبستانم من را زد. خوب من مقصر نبودم. همیشه مشکل دستشویی رفتن دارم. گفتم: آقا اجازه دستشویی بروم. گفت: بنشین. چند بار تکرار کردم و گفت: بنشین. من هم سر شیر آب را روی مدادم زده بودم که مثل چکش شده بود و روی نیمکت می زدم. تق تق تق تق. معلم آمد مدادم را از من گرفت و به بالای پشت بام پرت کرد. گفتم: بروم به دستشویی. گفت: نه. گفتم آقا من در خودم دستشویی میکنم بگذار تا بروم. آمد من را بگیرد. دو تا پاهایش را گرفتم و او را روی زمین انداختم، فرار کردم. به دستشویی رفتم. وقتی که تمام شدم. گفت: بیا سر کلاس. گفتم: نمی آیم می خواهی من را کتک بزنی. فرار کردم و به خانه رفتم. برای معذرت خواهی و ببخشید پدرم را به مدرسه بردم.



کلاس چهارم آروم بودم. دست خطم خیلی خوب بود. کلاس چهارم معلم من را به پای تخته می برد تا جواب سوال ها را بنویسم تا بچه ها بنویسند. خودم عقب می ماندم و هیچ کس دفترش را به من نمی داد که بروم خانه و بنویسم. یک روز قاطی کردم و گفتم: آقا ما چه غلطی کردیم که گفتیم دست خط ما خوب است. ولمان کن، من نمی توانم بنویسم. گفت: برو سر جایت بنشین. هیچی دیگر دست خط هم رها شد.

کلاس پنجم یک خاطره وحشتناکی دارم که بعدا اشاره می کنم. همان هم باعث شد از بحث تلویزیون خیلی دور شوم. در این سال ها بالاخره عاشق فیلم ها، سریال ها، سربداران، روزی روزگاری، هزار داستان بودم.



ارتباط شما تنها با تلویزیون بود؟

من فقط عشقم این بود که مدرسه ام تمام شود و به خانه بیایم. منی که در کوچه ها می گشتم و فضولی می کردم. حالا شده بودم آدمی که کاملا پای تلویزیون است.

 

با فضاهای دیگر در فعالیت های مدرسه مثل کارهای آموزشی، گروه سرود یا تئاتر نبودید؟

کلاس دوم دبستان که همان شعر را خواندم. صوت خوبی داشتم. همیشه پای صف قرآن می خواندم. قبل از سرود جمهوری اسلامی، قرآن می خواندم. بعد از سرود دعا را می خواندند. کلاس پنجم دبستان برای گروه سرود و تواشیح انتخابم کردند. در هر دو بودم. تا پنجم دبستان عضو گروه سرود بودم. گروه سرود ما در شهرستان اول شد. دقیقا بیاد دارم یازده ساله بودم که اول شدیم. من تک خوان بودم و برای بخش استانی رفتیم. معلم قرآن ما آقای فریدونی بود که خیلی دوستش داشتم؛ بسیار انسان دوست داشتنی بود یک چراغ خوابی به من هدیه دادند. مثل لیوان هایی که نی سر از خود داشتند. در کارتون به من دادند. به خانه آمدم تا مادرم سر حوض نشسته و در حال شستن لباس است. دقیقا یک صبح جمعه بود. پدرم که به سفر دبی یا کویت می رفت من خیلی فضول تر می شدم. اینقدر اهالی خانه را اذیت می کردم که مادرم وقتی پدرم از سفر می رسید به او میگفت: جهانگیر این کار را کرده است، شیشه را شکسته، بشقاب شکانده، خواهرش را زده، این کارها را کرده است. پدرم با کمربند دنبالم می کرد و تا بخورم کتکم می زد.

من خیلی از پدرم می ترسیدم. حالا سه روز دیگر قرار است پدرم بیاید. من جایزه و مقام اول در گروه تواشیح بخاطر تک خوانی را گرفته ام. الان آمده ام و مادرم دارد لباس می شوید و میخواهم مخ مادر را بزنم که وقتی پدرم آمد این سری برایش چیزی نگوید که من فضولی کرده ام. بچه همسایه را زده ام. گفت: من برایش می گویم تا هر چه می خواهد به سرت آورد. گفتم: مادر من جایزه گرفته ام. من برنده شده ام. اول شده ام. تو برای پدرم نگو. گفت: نه باید بگویم. شب قبل آن یک مسابقه ای به نام مسابقه هفته می گذاشت که آقای نوذری مجری آن بود. بعد از مسابقه هفته یک فیلم سینمایی می گذاشت. شب قبل آن فیلم دزدان دریایی کارائیب را گذاشته بود. که آن ها در کشتی ملوان ها را اعدام می کردند. بعد دارشان می زدند. من یاد گرفته بودم. از مدرسه حالا آمده ام. جایزه ام را گرفته ام. مادر در حال شستن لباس است. التماسش می کنم که به پدرم نگوید که این سفر کتک نخورم. قبول نمی کند. ما حیاطمان دو طرف کوچه است. در حیاط آن سمت را باز کردم و طناب را بستم و به دور گردنم انداختم و گفتم مادر خودم را می کشم. از آن فیلم سینمایی یاد گرفته بودم. گفتم: خودم را می کشم. گفت: هر کاری دلت می خواد بکن نمی خواهد الکی من را گول بزنی. گفت: بکش. بچه همسایه آمد گفت: چه می خواهی بکنی. گفتم: می خواهم خودم را دار بزنم. آن موقع یک حوله می آوردند و آن را می پیچاندند و می گفتند: این مرغ پاک کرده است. گفتم: احمد فایده ندارد. گفت: خودت را نکشی برایت مرغ درست کرده ام. احمد که رفت: من به بالا رفتم و حلقه را در گردن خود انداختم. خودم را آویزان کردم. چیزی تا مردن و تمتم کردن فاصله نداشتم. همسایه مان آمد تا بند بد گره خورده  و با چاقو بازش کرد و من نجات پیدا کردم. بعدش مادرم چقدر من را زد ولی بعد آن درست شدم. این که حاشیه بود. بعضی فیلم ها بدآموزی هم داشت مثل همین که در دار زدن من تاثیر گذاشت.



خیلی چیزها از فیلم یاد گرفتم. من نمی دانستم چیزی به نام تئاتر و سینما وجود دارد. حتی آن موقع یک روز به خانه همسایه رفتم. ویدیو قاچاق بود. با احمد گیوی که به من گفت: با موتور یک جایی برویم. یک گونی پر از کاه به من داد. رفتیم خانه و آمدیم دیدم تا گونی سنگین تر شده است. آمد در گونی باز کرد و دستگاهی در آورد و کنار تلویزیون گذاشت، فیلمی گذاشت. "صمد به مدرسه می رود" بود. بعد من دیدم این ها ایرانی حرف می زنند. به احمد گفتم: این چه شبکه ای گذاشته است. گفت: شبکه یک است. به خانه رفتم و می خواستم تنها نگاه کنم. چون من هر وقت در خانه مهمان برایمان می آمد و من پای تلویزیون نشسته بودم هیچ کس حق صحبت کردن را نداشت. به دلیل نداشتن کولر تلویزیون تابستان ها در حیاط بود. یا اگر قرار بود مهمان ها حرف بزنند و پچ پچ کنند؛ تلویزیون را بر می داشتم و می رفتم در خانه می نشستم. سیم آنتن بلند بود. می گفتم: من می خواهم این فیلم را ببینم. کسی حق ندارد حرف بزند. یعنی در خانه ما هر فیلم یا سریالی بود هیچ کس حق حرف زدن نداشت؛ حتی پدرم حق نداشت رادیو اش را روشن و اخبار گوش بگیرد. پنج شش نفر بودیم در خانه و دوست داشتم بدانم این فیلم چه می شود. همیشه عاشق داستان فیلم بودم. همیشه به بازی ها دقت می کردم. خلاصه هر چه ما شبکه یک، دو، سه را زدیم تا نه آن فیلم نیست. گفتم: یعنی در این دو دقیقه که من از در خانه آن ها آمدم. فیلم تمام شد. پدرم آمد سیم را ببرد دور یو اچ اف پشت تلویزیون بپیچاند دستش را با کارد برید. یک پس گردنی من را زد و گفت: بی شعور تقصیر تو است. پدر ما را در آورده ای نمی دانم این چه فیلمی است. خلاصه هر چه روی یو اچ اف هم گشتم نتوانستم فیلم را پیدا کنم. من نمی دانستم آن ویدیو است. اصلا نمی دانستم ویدیو چه هست. اصلا نفهمیدم که فیلم سینمایی بود که صمد در آن بازی می کرد. سال ها در ذهن من ماند. که این فیلمی که من در خانه گیوی دیدم چه بود. از قبل 71 بود که خانه احمد می رفتم. آن ها تلوزیون رنگی داشتند. پدرش کویت اقوام داشت و از انجا برایشان آورده بودند. آن ها تلویزیون 21 اینچ رنگی داشتند. ما تلوزیون 14 اینچ داشتیم. می رفتیم کارتون جکی و جیل، بچه های کوه تارا و حاج زنبور عسل را نگاه می کردیم. که اول گفت ویدیو بیاوریم. من اول نمی دانستم ویدیو چیست. این در ذهن من ماند.

سال 76 خانه عموم همان فیلم را دوباره دیدیم. خدا بیامرزد پسر عمویم. رفتیم آنجا تا ویدیو دارند و بعد از پنج شش سال همان فیلم را گذاشت. من تازه فهمیدم این چه کسی است. هنوز هم نمیدانستم که پرویز سیار است. گفتم نگاه این فیلم را من آن سال دیدم. ای خدا چقدر در کف این فیلم بودم که داستان آن چه می شود. صمد در خشم اژدها، صمد به مدرسه می رود و ...، اسم پسر عمویم نیز عبدالصمد بود. آنجا در سال 76 تازه با ویدیو و سینما آشنا شدم.



از دوران مدرسه راهنمایی اتان بفرمایید؟

 در دوره راهنمایی از سال اول که سال 72 بود. در دهه فجر اجرا می کردیم. نمایش های طنز را اجرا می کردیم. سرود بعد از پنجم دبستان رها شد. در دهه فجر در دوره راهنمایی بیاد دارم معلم ریاضی داشتیم که الان یکی از دوستان نزدیکم است. مدرسه شهید رجایی و فروتن بودم. کلاس دوم راهنمایی معلم ریاضی داشتیم کلا نمی خندید. خیلی آدم تخسی بود. بسیار آدم با شخصیت و جنتلمنی بود. بچه ها گفتند: هر کس بتواند او را بخنداند هر چه خواست برایش انجام می دهیم. گفتم بگذارید دهه فجر بشود من می خندانمش. گفتند: نمی توانی. گفتم: شرط چقدر. گفتند: هر چه بخواهی. شرط من یک پفک پرپری بود. من می خندانم فقط برایم پفک بخرید. پفک 5 تک تومانی بود. (از دبستان، پدرم به من 5 تومان تو جیبی می داد. 5 تومانی های زرد، مثلا من هفتگی آن ها را جمع می کردم که 35 تا تک تومانی می شد  و با آن شانسی می زدم. جالب این است که بدانید در این سال هایی که هم درس می خواندم و هم در مدرسه نمایش اجرا می کردم در کنار آن، کار هم می کردم.


 

مثلا در دبستان پیرزنی در مدرسه مان می نشست که به او گلابی می گفتند بیسکویت میفروخت. بیسکویت گرجی آن موقع دانه ای 7 تومان بود. من پول دو روزم را جمع می کردم تا یک بیسکویت و آلوبخارا 3 تومانی بخرم. من از گلابی یاد گرفته بودم. به بازار می رفتم. دکان برادر معلم کلاس اولم که دکان خواربار فروشی بود. بیسکویت می خریدم و در خانه می فروختم. شانسی مثلا بادکنک می گرفتم، بادکنک بزرگ را در می آوردم. در کوچه ها شانسی میفروختم.) کلاس دوم راهنمایی معلم را خنداندیم. کاری کردم که آقای فالحصیری که الان عکاسی دارند. خیلی خندید. معلم خیلی خوبی بود. نمایش طنزی اجرا کردم. فقط من در این همه معلم و دانش آموز که بودند تنها نگاه او می کردم. بعد به رفیق هایم می گفتم: دیدین خندید. گفتند: باشه. یک پفکی برایت می خریم. دقیق به یاد نمی آورم که چه نمایشی بود ولی میان پرده طنز اوسا و کارگر بود. خلاصه معلم ریاضی را هم خنداندیم.

به سوم راهنمایی رفتم. در سوم من خیلی افت کردم. از لحاظ درسی نمراتم ضعیف شد و دو تجدید آوردم. دینی و ریاضی را تجدید آوردم. روز به روز بیشتر عاشق تلویزیون می شدم. شهریور ماه دیرتر رفتم و امتحان دادم. چون دوست داشتم دبیرستان مدرسه طباطبایی درس بخوانم. همه دوستانم به طباطبایی رفته بودند. من را نپذیرفتند. هر چه رو زدیم. آدم آوردیم. ارتباط داییم آنموقع با اجتماع خوب بود. هیچ کس نتوانست کاری بکند. بخاطر همین مجبور شدم به مدرسه دیگری بروم.

سال 75 دبیرستانی که رفتم. آنقدر فضول و خرابکار بودم که انضباط، درس و همه چیز رها شد.


 

 

چرا از سوم راهنمایی افت کردی؟

نمی دانم چرا افت کردم. به دنبال کار فله ای افتادم. بنایی می کردم. سر چهار راه تابستان ها تنقلات می فروختم. دکه داشتم.


پدرت در گناوه چه کاری می کرد؟

کار فله ای می رفت. من به کمک او می رفتم و کار می کردم. یا خودم جدا بیاد دارم یک شبی شخصی من را به کار فله ای برد. این دیگر سال 76 بود چون با پدرم می رفتم عاشق کار بنایی شدم. پدر می گفت: درس بخوان من پول نداشتم. مثلا من می خواستم بروم دبیرستان باید 15 تا یک تومانی کرایه می دادم. 15 تومان به هنرستان می رفتم و 15 تومان بر می گشتم. روزی 30 تومان می شد. پدرم نداشت روزی 30 تومان را بدهد. من به درجه ای رسیده بودم که دفترهای مشقم را با پاک کن پاک می کردم، یعنی سه تا پاک کن حرام می کردم تا یک دفتری را نجات بدهم. امضاهای معلمم هنوز زیر مشق ها بود که دوباره در آن مشق می نوشتم. واقعا نداشتیم. دیدم خیلی فشار رویمان است. دوستانم زنگ استراحت پفک، آلوچه و ... می خرند  من ندارم و از آنها یکی می گیرم. دیگر رفتم و به کار چسبیدم.

دوم دبیرستان هنوز بیشتر افت کردم. تابستان ها پیش شوهر خاله ام مکانیکی می رفتم. دوم دبیرستان به دلیل پایین بودن نمراتم مجبور شدم رشته مکانیک را انتخاب کنم. کارگاه مکانیک درس خواندم. حالا دوم دبیرستان یک معلم پرورشی به نام آقای محمود صفایی داشتیم. گفت: بیا پای صف برنامه اجرا کن. دهه فجر بود و نمی دانم چه جریانی بود که سرهنگ فرمانده نیروی انتظامی را هم در مدرسه آورده بودند. آقای صفایی ما را سر صف برد. گفتم: چه بگویم. آن موقع تقلید صدا می کردم. مثلا تقلید صدای پسر شجاع ، بزبز قندی، کلاه قرمزی که هنر انفرادیم این بود. یک شعری تازه آمده بود. "خری آمد به سوی مادر خویش که ای مادر..." شعر طنزی درباره کره خری بود. که می خواست ازدواج کند. بسیار شعر قشنگی بود. هنوز هم حفظ هستم. چند روز پیش یکی از بچه ها آن را در اینستاگرام گذاشته بود و نوشته بود شما هم یادتان است. گفتم: خانه ات خراب من با این شروع کردم. ما شعر سر صف خواندیم و آن ها خیلی کیف کردن. سال 76 در  دبیرستان بود. شعر خواندم. آقای صفایی به من گفت فردا شب در کمیته امداد برنامه ای برای خوابگاه دانش آموزان بی بضاعت، دانش آموزانی که از روستا می آیند و در شهر درس می خوانند داریم. گفت آنجا جشن است میآیی و برایشان اجرا کنی؟ گفتم: بله. حالا دیگر جوری شده ام که فقط دوست دارم مردم من را ببینند. وقتی من را تشویق می کردند کیف می کردم. ما رفتیم در خوابگاه اجرا کردیم.



یک فلش بکی بزنم که من سال 76 تازه متوجه شدم یک گروه جنگ شادی در گناوه است که کار می کنند. اینور و آنور زدم، بچه ها من را معرفی کردند که پیش آقای فلانی بروم. آن موقع یک سالنی در گناوه به نام سالن سینما تربیت بود. سالن مدرسه طالقانی بود که در پرده آن فیلم پخش می کردند. پیش آن آقا رفتم و گفتم: من دوست دارم بازیگر شوم و به گروهتان بیایم. گفت: نمی شود. گفت: تو باید اول بیایی و جارو کنی. گفتم: من نمی توانم جارو کنم، من تقلید صدا بلد هستم. برایش اجرا کردم گفت: نه اول باید بیایی بلیط فروشی کنی. آن قاعده و قانون کار را می گفت. الان دقیقا همینجوری است. حرفش را تایید می کنم. ولی خیلی بد با من حرف زد. کنار دیوار ایستادم و گریه کردم. یکی دوباره مثل معلم کلاس اولم آمد دست روی سرم کشید و گفت: چرا گریه می کنی. گفتم: آمدم و به آقای ایکس گفتم تا به گروهتان بیایم. گفت: نه باید بیایی جارو کنی و بلیط بفروشی. من دوست دارم بازی کنم. گفت: همه دوست دارند بازی کنند نه فقط تو تنها هستی. ولی فردا ساعت 3 عصر بیا اینجا تا خودم نقشی به تو بدهم. فردا عصر در گرمای تابستان آمدیم. یک تیپی زدیم و آمدیم تا ساعت 5 عصر گرما ایستادم و کسی نیامد. مستخدم در را باز کرد گفتم گروه فلانی اجرا دارند و قول داده است به من نقشی بدهد. مستخدم گفت: آن ها دیروز اجرایشان تمام شد و دیگر اجرایی ندارند. با گریه به خانه رفتم. سر کارم گذاشته بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم ولی به هر حال می بخشمش شاید آن موقع حق داشت. ولی من کسی سرکار نمیگذارم. وقتی نتوانم برا یکی کاری انجام بدهم. می گویم نمی توانم و اگر در توانم باشد می گویم: باید از اینجا شروع کنی. چون خودم از تدارکات در تئاتر شروع کردم. نمی دانستم چیزی به نام تئاتر است. تا متوجه شدم چیزی به نام جنگ شادی است و این اتفاق افتاد.



حالا من با دل شکسته به خانه رفته ام. فردای آن روز که به مدرسه رفتم. آقای صفایی گفت: اجرایی در کمیته داریم. برای بچه های خوابگاه اجرا رفتم. آنجا یکی بود به نام امید نقاش کار تنگستانی بالاخره هر چند بعد ها با هم اختلاف سلیقه پیدا کردیم. من مدیون آن ها هستم. همیشه مدیون آقای محمود صفایی و آقای امید نقاش کار تنگستانی هستم. امید نقاش کار آنجا ارگ می زد و خواننده ای به نام نادر راضی داشت. فردای آن شب آن ها در خانه ما آمدند. گفتند ما می خواهیم یک گروه جنگ شادی را مثل گروه فلانی بیندازیم. میای با ما کار کنی؟ گفتم: من از خدایم است. با تقلید صد شروع کردیم. سال 76 گروه هنری رز طلایی را بنا نهادیم که هنوز بروشور آن را دارم. دوم دبیرستان ما گروه زدیم. روح االله ثنایی که در حال حاضر ورامین زندگی می کند. یکی از اولین بازیگران گناوه ای که در سریال راه شب داریوش فرهنگ بازی کرد. من، روح الله ثنایی، روح الله ملک زاده که الان رئیس شورای شهر گناوه هست و مهدی، محمود، امید نقاش کار تنگستانی گروه رز طلایی را ساختیم.

یک نمایشی به نام خواستگاری ساختیم. این نمایش و تقلید صدا و ادای لهجه ها را داشتیم. من ستاره این گروه شدم. خیلی به من خوش می گذشت. مرتب برنامه می گذاشتیم و شلوغ می شد. گروه آقای فلانی که قبلا من را نخواسته بودن مرتب به دنبال من می آمدند ولی من دیگر نمی رفتم. میگفتم: من در گروه خودم ستاره هستم. می خواهید من را در گروهی ببرید که دیده نشوم. سال 77 نام گروه نامیراد شد. عید نوروز 77 دیگر به مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم. چون آنجا هم پول گیرم می آمد و در کانون توجه بودم. هم هر جوری دلم می خواست بازی می کردم.



به صورت جدی از چه سالی با تئاتر آشنا شدید؟

 سال 78 از طریق همین گروه خانم راضیه زارعی من را به حسین زارعی که برادر او بود معرفی کرد. نویسنده و کارگردان تئاتر بود. من را دعوت کردند که به تئاتر بیا. من اصلا نمی دانستم چیزی به نام تئاتر وجود دارد. معلمی داریم به نام ضرغام موسوی که اقواممون است و برادرم جمشید چند بار گفته بود تا او را برای کلاس بازیگری به تهران بفرستیم. در سال های 76 و 77 که در کانون توجه هستم کماکان عاشق تلویزیون هستم. عشقم تلویزیون است. 77 سر تمرین حسین زارعی رفتم. گفت: من بازیگر نمی خواهم. یک نیرویی برای تدارکات می خواهم. من چون آنجا ضربه خورده بودم و برای تدارکات نرفته بودم. این سری گفتم: چشم. یعنی اطلاعیه هایمان را به در و دیوار بچسباند. برایمان تبلیغ کند. طراحی صحنه کمک کند. کوزه ای و چوبی جابجا کند. گفتم: چشم من هستم. هنوز بروشور آن را دارم بالای همین بروشور 14 سال است که بیمه تئاتر شده ام. به من گفت: این تئاتر است و با جنگ شادی خیلی فرق می کند. مسخره بازی نیست. آن موقع به جنگ شادی مسخره بازی می گفتند. یعنی هیچ ارزشی نداشت. الان که پردرآمدترین کار است.

با آقای زارعی شروع کردم. نمایش پریون با رقص آتش نوشته حسین زارعی که نقش یک جن گیری بود. روح الله ثنایی که با ما طنز کار میکرد نقش آن جن گیر را داشت. در تنه درخت در می آمد و این و آن را چوب می زد. جن را از بدن آن ها خارج می کرد. من نمایشنامه کلا حفظم شد. اینقدر عاشق بودم در چند جلسه حفظ کردم. از صفر تا صد حفظم شد. روح الله ثنایی اسمش برای سربازی درآمد. روح الله به سربازی رفت. و آنها دستشان در سرشان بود و مانده بودند چکار کنند.


 

حسین زارعی به من گفت: می توانی نقش او را بازی کنی. گفتم: بله. همان اول که بازی کردم گفت: آفرین. روح الله رفت سربازی و من از تدارکات به بازیگری رفتم. حالا من هم گروه هنری نامیراد آقای تنگسیری و آقای محمدی نژاد از هم جدا شدند. گروه طنز ما نامش گروه تارا شد. تا سال 82 که به خدمت رفتم. گروه تئاتر ما هم گروه آمین شد. البته آمین نبود، باران بود که زیر نظر هلال احمر را کار می کردیم. نمایش پریان را کار کردیم. فیلم های آن را دارم. وقتی به روی سن آمدم و چوب با من بود. با جدیت که نقش جن گیر را داشتم. در اوج جدیت بودم همه می خندیدند. چون فکر می کردند دوباره می خواهم مسخره بازی درآورم. تا چهار پنج دقیقه اول همه داشتند می خندیدند. بعد که دیدند کار جدی است. ساکت شدند. حسین زارعی گفت: من همین را از تو می خواستم. از اینجا تئاتر ما کلید خورده است.

در شهرستان اجرا کردیم؛ آقای صغیری و آقای قربانی آمدند و دیدند. برای جشنواره های بچه های مسجد که در قزوین برگزار می شد. تایید شدیم و دیگر خبری از آن نشد. سه شب اجرای عموم رفتیم و تمام شد.

سال 79 دوباره با حسین زارعی نمایش نذر باران را کار کردیم که چیزی حدود شانزده بازیگر داشت. نمایش خیابانی بود. در هفته فرهنگ و هنر گناوه در استادیوم این نمایش را  اجرا کردیم.

بعد به جشنواره روستا در استان بوشهر رفتیم. خدا بیامرز جواد تیراد داورشان بود. جشنواره روستا منطقه ای بود از اقلید آمده بودند. هنوز بیاد دارم یکی از نمایش ها یک بازیگری داشت که به دکترشان خانم اوریوج می گفت. نمایش نذر باران قصه قشنگی داشت. آیین ها و سنت های گناوه برای نذر کردن برای خشکسالی بود. اولین باری بود که سال 79 پای من به تئاتر بوشهر باز شد. دیدم که دنیای تئاتر چقدر لذت بخش تر از دنیای تلویزیون و سینما است. با مردم رو در رو هستی.

سال 80 برج هفت به سربازی رفتم. گروه تارا تمام شد و از آن ها جدا شدم. گروه کنسل شد و دیگر کسی کار نکرد.


 

در دوره سربازی کار هنر و تئاتر را دنبال نکردی؟

سربازی در مهرماه سال 80 دشت آزادگان اهواز افتادم. تیپ 3 لشکر 92 زرهی بودم. در دوره آموزشی چون دست خطم خوب بود. دیپلم ناقص بودم. من را منشی سرهنگ گذاشتند. فقط بخاطر خطم. بعد برای فرمانده تعریف کردند که کار من هنر و بازیگری است. برج یازده در دهه فجر بود. من و دو تا از بچه های برازجان که بیست و هفت تا برازجانی هم خدمتم بودند. من و فرهاد دره شوری و امان الله رمضان پور و اکبر فتحی  یک نمایشی برای خانواده های پرسنل ارتش ساختیم. رفتیم و اجرا کردیم.

بعد محل خدمتم افتاد شیراز. در پادگان هم سرهنگی بود به نام سرهنگ نارنگی که برازجانی بود. گفت بچه های بوشهر، گناوه، دیلم و جنوبی ها دست هایشان را بالا ببرند. پنجاه تا شصت نفر دست هایشان را بالا بردند. گفت: آن هایی که دیپلم دارند دستشان را بالا ببرند. هیچکس بالا نبرد. گفت آن هایی که سیکل دارند، من دستم را بالا بردم. گفت: حالا کی دست خطش خوب است؟ گفتم: آقا من؛ جناب سروان من. گفت: جناب سروان چیه؟ من سرهنگ هستم، پایه ام را نمی بینی؟ دستپاچه شدم. من را بردند سوار تاکسی کردند و از پادگان بیرون بردنم. سرهنگ جعفری گفت که ببین سرکار کارت چه بوده؟ گفتم: کارم تئاتر بوده است. گفت: ببین آن فیلم هایی که تو بازی کردی من خودم کارگردانشان هستم. اینجا که داریم می رویم تعاونی مسکن ارتش نظامیان استان فارس است. نیرو دریایی، نیرو هوایی همه این ها زیر نظرشان است. زن و دختر مردم به اینجا می آیند. چشم و گوشت را باز کن خطایی کردی داغان می شوی. گفتم: چشم هر چه شما بگویی. من را به اداره ای بردند فقط به خاطر دست خطم من حتی دیپلم هم نداشتم. آن موقع شهرک صدرایی که الان شهرک صدرای شیراز شده است. زمین آن متری 1500 تومان که فاز یک، دو، سه آن متعلق به ارتش بود. متری 1500  تومان به کادری ها داده بودند که کادری ها متری 4 یا 5 تومان می فروختند. سال 80 تا 81 بود. من نمیدانستم چه خبر است. تا 82.4.10 سربازی را تمام کردم. حسن غلامی همیشه می گوید: این تاریخ ها چطوری در ذهنت مانده است. می گویم: همه آن ها برایم مهم است.
375 هزار تومان مخارج سربازی ام در دو سال شد. همه آن ها را خودم دادم. هیچ کس به من کمکی نکرد. حتی وقتی تمام کردم و به خانه آمدم؛ بره ای که خریدم 25 هزار تومان هم از پول خودم دادم. 100 تومان هم برادرم کمکم کرده بود که دادم برای مادرم کولر خریدم.



بعد از سربازی مجددا به هنر و تئاتر برگشتید؟
 سربازی تمام شد. قبل از برج چهار 82 برای پایان دوره آمده بودم. جشنواره تئاتر کوتاه استان در تالار هنر گناوه برگزار می شد. حالا بیست ماه و بیست روز از سربازی من گذشته است. چون من بیست و یک ماه خدمت بودم. حالا بعد از بیست ماه و بیست روز دوری از هنر به گناوه برگشتم و می بینم سالن جدیدی به نام تالار هنر زده اند. سینما تربیت دیگر رها شده است و تالار هنر داریم. جشنواره تئاتر است. گفتند: برای اختتامیه یک کار طنز اجرا کنید.

گفتم: من مشکلی ندارم و اجرا می کنم. روز اختتامیه که برج چهار بود که یک نمایشی با پیمان حیات داودی کار کردم. یک سیگاری با مقوا درست کردم. پیمان را با آن دار زدم و خودم یک گیتاری در دستم که یک شعری به نام "معتادل" داشتم که شعر محلی بود. چون فقط قافیه ام خوب بود و از لحاظ وزنی هیچ وقت جایی کار نکردم. ولی شعر(به لهجه گناوه ای) " بچیل پاک موتور دار آویدنه، دکون دار آویدنه" در اوج پیشرفت بازار گناوه بود، من رفته بودم سربازی و برگشته بودم تا همه چیز تغییر کرده است. موتور سیجی آمده 350 تومان و روزی هزار تومان در می آوری و قسط آن را می دهی. همه موتور دار شده اند. نام این شعر معتادل بود. این را خواندم و با گیتار اجرا کردیم. کلی برای ما دست زدند.

بیاد دارم غلامحسین دریانورد که قلبا خیلی دوستش دارم. خیلی باعث پیشرفت من شد. یک ده هزار تومانی به من هدیه داد. به عنوان تشویق به من داد. خانم فاطمه اسماعیلی که الان عضو شورای شهر گناوه است. آن موقع کانون زبانسرا داشت. ایشان نیز کتاب فرهنگ پیشرو آرمان پور که اگر اشتباه نکنم. کتاب فرهنگ لغات انگلیسی را به من هدیه داد. هنوز آن را دارم. این خیلی روی من تاثیر گذاشت.

اولین درآمدی بود که از کار هنری داشتم. چون در تئاتر که درآمدی نداشتم. سال 78 یک نمایش دیگری نیز کار کردم. سال 78 که "پریان" را کار کردم.  سال 79  "نذر باران" را با حسین زارعی کار کردم. نمایش "رد پای طلایی" با شکر الله بویراتی کار کردم که الان صدا و سیمای آبادان است. نامش مرتضی بود که ما به او شکرالله می گفتیم. کار در گناوه اجرا شد. کارگردان بود و چیزی حدود بیست بازیگر داشت. متن آن مربوط به شخصی به نام نراقی یا همچین چیزی بود. نمایشنامه ای بود که من نقش قاضی را در آن بازی می کردم. خوب دیده شد و جشنواره ای به نام ساحل در گناوه بود که ما فقط در گناوه و دو شب در بندر ریگ اجرا کردیم. کار مذهبی بود. کار قشنگی بود. یازده ماه این نمایش را تمرین می کردیم. روزی که از هم جدا شدیم. بچه ها جشن خداحافظی که گرفتند همه ما گریه می کردیم.

 

 

دوباره گروه تئاتر باران که زیر نظر هلال احمر بود و کار آقای زارعی بود. سال 82 چون گروه ها را می خواستند ثبت کنند. نام آن را گروه تئاتر آمین گذاشتیم. نمایش "گبه خوانی " را کار کردیم. حالا بعد از دو سال من برگشته ام برای خودم در جنگ شادی مطرح بوده ام. حسین زارعی در نمایش گبه خوانی من را به عنوان مدیر صحنه انتخاب کرد. یک نمایش دیگری نوشته حسین زارعی به نام "می ماشکی  و خوت شکی" نمایش کمدی که درباره انبار میوه ای بود به کارگردانی عبدالرضا محمدی نژاد برداشت و من در آن نقش پیاز داشتم. در گبه خوانی حسین زارعی نقش مدیر صحنه را داشتم. خیلی روی من فشار می آمد. در آن نمایش من نقش اصلی هستم. نقش پیاز را دارم. چرا اینجا مدیر صحنه و تدارکات هستم. من باید سنگ جابجا کنم، بند ببندم و آقای ایکس و ایگرگ بازی کنند. خیلی فشار روی من بود؛ شما وقتی رشد می کنی و بخواهی دوباره برگردی خیلی سخت است. ولی من همه این ها را تحمل کردم.

کار طنزمان در بخش مهمان جشنواره تئاتر فجر استان بوشهر پذیرفته شد.  نمایش "می ماشکی و خوت شکی" که گروه آقای عبدالرضا محمدی نژاد از گروه نامیراد و گروه تئاتر آمین نمایش "گبه خوانی"  در بخش مسابقه پذیرفته شد. گبه خوانی مونا حسینی ، راضیه زارعی و نواب موسوی بازیگرهای اصلی نمایش بودند. جشنواره تئاتر فجر بوشهر رفتیم. "می ما شکی" در بخش مهمان اجرا رفت. اینقدر خوششان آمد که گفتند یک اجرای دیگری بگذارید. اگر اشتباه نکنم ما اجرای دوم نیز رفتیم. چون خیلی طنز بود.


چگونه وارد تلویزیون بوشهر و اجراهای شبکه استانی شدید؟
سال82 خانم اشرف سلطانی نیا داور جشنواره بود. بازی مرا دید. خانم سلطانی همسر داریوش اعتمادی است. داریوش اعتمادی با من تماس گرفت و گفت: شبکه استانی راه افتاده است و ما یک برنامه به نام شب های بندر داریم. گفت: برنامه ای می خواهیم راه بیندازیم. من به بوشهر رفتم. کرایه تاکسی سمند زرد دو هزار و پانصد رفت و برگشت از گناوه به  بوشهر بود. آقای اعتمادی گفت که خانمم کارت را دیده است. نقش پیاز در ماشکی و خوت شکی را دیده بود. آن زمان اینقدر در بوشهر با من عکس گرفتند و اسم من در جشنواره بزرگ شد که اگر ما در بخش جشنواره بودیم. به من جایزه می دادند. داریوش اعتمادی من را دعوت کرد. می خواست من، جواد تلیان و امین چاهشوری را با هم بیندازد. سه تا آدم عتیقه که می خواهند در خانه ها بزنند و فرش بشورند. گفتم: در یک صورتی می آیم. یا روز ی5 تومان کرایه ام را بدهید یا یک جایی در بوشهر به من بدهید که جای خواب داشته باشم. دقیقا ماه رمضان بود. گفتند: که ما نمی توانیم. خیلی داریوش اعتمادی اصرارم کرد و من قبول نکردم. من رفتم دنبال کار جاشویی.

سه سفر با لنج به دبی رفتم. بخاطر 90 هزار تومان من به دبی رفتم. دیگر به شو نشینی نرفتم. برای دیده شدن نیامدم. 83 به جاشویی پرداختم و یک نمایش کوتاهی کار کردم. در جشنواره گناوه بازیگری اول گرفتم.

سال 84 شد. نمایش شریانی به سمت یا نمایش تک نفره ای بود که حسین زارعی با گروه آمین کار کرد. جهانشیر یاراحمدی بازیگر آن بود. من دوباره مدیر صحنه و تدارکات بودم. سخت ترین کاری که در عمرم کردم همین نمایش شریانی به سمت یا بود. دکور یونولیت که نباید زخمی می شد. خانم توسلی هم رنگش کرده بود. دکور نباید خراب می شد. همه مسئولیت ها بر دوش من بود. جهانشیر یاراحمدی که بازی می کرد با اینکه ما رفیق هستیم و خیلی هم دوستش دارم. جهانگیر اژدری نشسته و حسرت می خورد. که چرا منی که از سال 78 تا الان که 84 است. به مدت 6 سال است با گروه آمین کار می کنم. جهانشیر یاراحمدی از بوشهر می آید و تمرین می کند.
خوب خیلی از لحاظ حسی به من سخت گذشت ولی تحمل کردم. یک روز، روز آن می رسد. به جشنواره فجر آمدیم و جهانشیر بازیگری را گرفت. و جشنواره سراسری تک ایران در کرج سال 84 رفتیم. که خدا بیامرز حمید سمندریان، هما روستا و ایرج راد داورهای آن بودند. کار ما  و کار حجله خوانی برای زینو به کارگردانی آریا بهرام نژاد بود. که فرانک بازیگر آن بود. به جهانشیر در آنجا فکر کنم بازیگری دادند. کرج خیلی به من سخت گذشت. من از اینجا با خاور به همراه وسایل ها به کرج رفتم. بچه ها با اتوبوس رفتند. حالا تئاتر درون من حس دیگری ایجاد کرده است. که من فقط دوست دارم دیده بشوم. فقط دوست دارم تئاتر کار بکنم.

 

 

از سختی های کرج می گویی؟

با خاور رفتم و برگشتم. یک جای یونولیت زخمی می شد و حسین زارعی سر من غر می زد. عصبانی می شد و این صحبت ها و من همچنان در خودم می ریختم. می گفتم: خدا چرا من باید اینجا حمالی کنم. آن موقع حمالی احساسش می کردم ولی الان به آن افتخار می کنم. چون آن من را ساخت. اگر این چیزها و حسین زارعی نبود. من به اینجا نمی رسیدم. تحمل کردم. عاشق تئاتر شدم. جدای از تلویزیون و سینما من عاشق تئاترم.

85 شد و سعید بهمرد نمایش "مراقبت های ویژه" را کار کرد. مونا حسینی و جهانشیر یاراحمدی بازیگر اصلی آن بودند. من نیز بازیگر فرعی که نقش یک مجروح را داشتم. نمایش "هفت کوپه از یک قطار" کار حسین زارعی را کار کردم. دو نمایش همزمان با هم به جشنواره فجر بوشهر راه یافت. هم جشنواره نمایشنامه خوانی و هم جشنواره فجر بودیم. آن سال فجر غیر رقابتی و نمی دانم تعطیل شد. حالا برای سعید بهمرد مدیر صحنه، تدارکات و هم بازیگر بودم. اینجا نقش مجروح جنگی را داشتم. "هفت کوپه از یک قطار" دوباره مدیر صحنه و خدمات، تدارکات بودم. در دو تا از کوپه ها نقش داشتم. این ها دیگر سخت تر شد. چون هم بازی بود و هم تدارکات.

سال 85 در "هفت کوپه از یک قطار" در جشنواره از من یک تقدیری کردند. لوح تقدیر به عنوان بازیگر تقدیری در استان بوشهر دادند. حالا سال 85 در بوشهر به عنوان یک تئاتری شناخته شده ایم. سال 85 کار حسین زارعی چند شب در گناوه اجرای عموم رفتیم. کنار آن جنگ شادی کار می کنیم. کنار آن برنامه های طنز کار می کنیم. شعر می گویم و برای اولین بار سال 85 جشنواره شعر گپ دل بهبهان برای شعر محلی قبول شدم.

سال 87 و 88 اردل شهر کرد قبول شدم. در جشنواره شعر محلی جز 25شاعر برگزیده انتخاب شدم. سال 89 جشنواره سنگار افتو شرکت کردم ناگفته نماند  سه دوره در سال های 87،88،89 جشنواره شعر سنگار افتو در دیلم شرکت کردم که در این سه دوره مقام تقدیری و سوم، دوم، اول شدم.

سال 89 جشنواره منطقه ای شعر لری در هندرنگ در باغ ملک مقام دوم را کسب کردم. حالا هم شعر، طنز را دارم و هم رمان می خوانم، فیلم نگاه می کنم و تئاتر کار می کنم.

سال 86 هیچ کاری نداشتم. یک کار طنزی به نام "زیرزمین" کار خانم معصومه لیراوی بود. که ده شب اجرا کردیم. سال 86 و 87 این را اجرا کردیم.



با سینما و دنیای سینما چگونه آشنا شدید؟

 سال 86 قرار شد آقای محمد درمنش از تهران به گناوه بیاید و فیلمنامه ابی سی دیرا کار کند. فیلمنامه ای که حسین زارعی و غلامحسین دریانورد مشترک نوشته بودند. غلامحسین دریانورد تماس گرفت و گفت: محمد درمنش دارد می آید. مدیر تدارکات می خواهد. می توانی با او برای فیلم کار کنی. گفتم: بله. مدیر تدارکات یک فیلم شدم. بعد از سال 87 که یک فیلم کوتاهی به همراه روح الله ملک زاده که الان رئیس شورای شهر گناوه  است؛ قرار بود کار کنیم که رها شد. یعنی دوربین را دیده بودم. ولی کار نکرده بودم. سال 86 با حسن ملک زاده فیلم "یک قطره از سکوت" کار کردم که من و علی جعفری کار کردیم. تکیه ای از آن فیلم از شبکه دو پخش شد و چقدر من کیف کردم. برج چهار سال 86 آقای درمنش به گناوه آمد و من مدیر تدارکات فیلم شدم. در این بین با آقای درمنش که صحبت کردیم. گفتم که من بازیگر هستم. دو سکانس به من داد. به همراه عباس غزالی که الان کاندید سیمرغ شده است. بازیگر خیلی خوب و معروفی است. دو سکانس که با عباس بازی کردم، آقای درمنش خوشش آمد. گفت: کارت دارم. من متوجه نشدم معنی کارت دارم یعنی چه! فیلم ابی سی دی تمام شد و رفتند. سال 87آقای درمنش به بوشهر آمد که یک سریالی که نوشته احسان عبدی پور بود را بسازد. بنام "بچه های آسمان" را بسازد. من و عباس غزالی را برای نقش اصلی گذاشتند. اسم من عطا بود. دو برادر شلوغ بود. 9 شبانه روز در خوابگاه صدا و سیما می خوابیدیم. من را نقش اصلی گذاشت. دعوا شد و کار تعطیل شد.



سال86 روزی سی هزار تومان قرارداد بسته بودم. آقای فضلویه تهیه کننده بود.  آقای فضلویه کار را ادامه دادو همه ما را کنار گذاشت که چرا آقای درمنش از گناوه بازیگر آورده است مگر ما خودمان بازیگر نداریم. من فهمیدم آقای فضلویه دارد کار را ادامه می دهد و ما را بیرون کرده اند. ما بعد از نه روز فیلمبرداری کرده ایم و نه روز سرکار بوده ایم. فرانک بلورزاده، من، مرتضی بهروزی و ایرج صغیری همه بودند. رفتم گناوه و بعد از چند روز به بوشهر رفتم. سر صحنه رفتم تا بله دارند ادامه می دهند. گفتم من پولم را می خواهم. من هفت روز کار کرده ام. معادل 210 هزارتومان پولم را می خواهم. هر کاریشان کردم گفتند: نمی دهیم. مدیر تولید آرش زینال خیری بود. که الان چقدر تهران بدرد من خورد. فیلمبردار آقای مهدی امیری بود. بر سر صحنه رفتم و گفتم: دوربینتان را می شکنم و دعوا کردم. گفتند: نمی دهیم. گفتم: نمی دهید. الان می روم صدا و سیما و شکایتتان را می کنم. دقیقا به یاد می آورم وقتی به صدا و سیما رفتم. ارش زینال خیری به دنیالم آمد و به من یک بسته دو هزار تومانی پول داد. معادل 200 هزار تومان، گفتم: شکایتی ندارم امضا کردم و رفت.

 همان سال 87 دوباره آقای درمنش یک فیلمنامه ای را برای من پست کرد و گفت نقش صفیر را بخوان.  فیلم سینمایی معبد جان بود. دوباره در گناوه بود. فیلمنامه را خواندم تا نقش اصلی هستم. به گناوه آمدند. حالا هم تدارکات هستم و هم نقش صفیر در معبد جان را دارم. مدیر تولید بخش گناوه شده بودم. صفیر را در کنار بازیگران بزرگی کار کردم. رضا توکلی، پرستو گلستانی، محبوبه بیات، شکرخدا گودرزی، محمد الهی، برادر بهروز وثوق، شهراد وثوقی حالا من شده ام انخاب کننده بازیگر بخش جنوب و برای آن ها بازیگر انتخاب می کنم. دیگر رشد کردیم.اولین فیلم سینمایی من است. فیلم سال 90 اکران شد و اکران موفقی نداشت. اسم من تیتراژ اول است.



چگونه جذب پروژه های سینمایی تهران شدید؟

آقای درمنش جوری مرا شیفته سینما کرد که دیگر نمی توانم در گناوه بایستم. با توکلی رفیق شدم. با شکرخدا گودرزی رفیق شدم. با عوامل پشت صحنه، صدابردارو فیلمبردار که آقای مهدی امیری و رضا  شیروانی رفیق شده ام. برداشتم و به تهران رفتم. بعد از معبد جان سال 78 به تهران رفتم. عید 88 که تظاهرات شد و شلوغ شد من تهران بودم. رضا توکلی چند دفتر من را فرستاد. خانه ای را با چهار تا از بچه ها کرایه کردم. نمی دانم چجوری جور شد. یکی از بچه ها اهل کرمانشاه بود و دیگری بچه خود تهران بود. یک اتاق گرفتیم و دو ماه در میدان امام حسین، کوچه سوهانی پلاک یازده ماندیم. یک ساختمانی بود که یک اتاق کوچک سه در چهار که دو متر بود. اتاقی که در آن می پختیم و می خوردیم و می خوابیدیم. زندگی فجیعی بود. آن موقع سریال کلاه پهلوی ساخته می شد. توسط ضیاء الدین دری ساخته می شد. ما و این رفیقمان کاووس لیراوی به سر صحنه کلاه پهلوی رفتیم.

اولین بار امین حیایی را در آنجا دیدم و خیلی خوشم آمد. امین حیایی آمد زد روی قفسه سینه ام و گفت: چطوری پسر؟خوبی؟ خجالت کشیدم که چرا من زودتر سلام نکردم. کلاه پهلوی ضیاء الدین دری رفیقم کاووس لیراوی نقش یک پاسبان را بازی میکرد. گفت: به این هم لباس بدهید تا پاسبان بشود. من دیدم که سیاهی لشکر است. قبول نکردم. خیلی فکر کردم و روزنامه های همشهری را می خواندم. چه کسی بازیگر می خواد. آن زمان هم موبایل داشتم. ولی شبکه اجتماعی نداشتم. عید شد و من به گناوه آمدم.

تاریخ 88.2.6 به گناوه برگشتم. افتادم و پام شکست. بچه ها هم پول خانه را ندادند. همه رها کردند و رفتند. من گناوه ماندگار شدم. سال 88 دوباره با حسین زارعی تئاتر کار کردم. تئاتر هفت کوپه از یک قطار متن آن در چهار فصل تئاتر ایران به عنوان متن برگزیده انتخاب شد. به ما بودجه ای دادند که آن را کار کنیم. در استان اجرا برویم. دوباره سال 88 هفت کوپه را کار کردیم. نقش یکی از رزمنده ها را در یکی از کوپه ها داشتم ولی دوباره تدارکات هم هستم. دکور سختی نداشت. سال 89 سعید بهمرد نمایش ناگهان شبی امرو را داشت که با جهانشیر و معصومه لیراوی کار می کرد.



معصومه لیراوی مشکلی برایش پیش آمد و از گناوه به اهواز مهاجرت کرد و کار خوابید. سعید بهمرد به من گفت می توانی بازی کنی. گفتم: بله و من آمدم کنار سعید. خانم لیراوی هم رفته بود و جهانشیر کار نکرد. سعید من را به جای جهانشیر گذاشت و نیلوفر داوودی را کنار من آورد و ما 9 ماه این نمایش را تمرین کردیم و من خوشحال بودم که بالاخره در گروه آمین یک نفر به من اعتماد کرده. منی که طنز کار می کنم و شعر می گویم و فیلم کار میکنم حالا آقای بهمرد که فقط 85 با او مراقبت های ویژه کار کرده بودم به من اعتماد کرده و نقش اصلی نمایش را به من داده.

اومدیم فجر در فجر بازیگری اول را گرفتم رفتیم جشنواره تئاتر دفاع مقدس عسلویه و باز هم مقام اول را گرفتم در جشنواره تئاتر سپاه یا بسیج یا... در خارگ هم بازیگری اول را گرفتم و بعد از اینجا کار ما با کار میثم گزی و کار جواد صداقت پذیرفته شد برای جشنواره منطقه ای در شهرکرد. شهرکرد من فقط بازیگری سوم مشترک را گرفتم و یک بازیگر اصفهانی. تنها جایزه ای که اون سال استان بوشهر گرفت بازیگری سوم من بود و من حالا خوشحالم که بعد از 11 سال با گروه تئاتر آمین با تمام تدارکات ها و زحمت کشیدن ها رسیدم به درجه ای که چهار جایزه اصلی و خوب گرفتم حتی یادم است که 100 هزار تومان جایزه مشترک جشنواره شهرکرد بود که نصفش را به نیلوفر داوودی دادم و گفتم تو هم زحمت کشیدی خیلی خوشحال بودم همینطوری به خاطر اینکه همبازیم بود چون جایزه ای نگرفته بود و 9 ماه بود همکاری می کرد به او دادم. سعید هم از درآمد گروه و کارگردانی جایزه گرفته بود از سه جشنواره جایزه گرفته بود فقط نیلوفر خارگ یا عسلویه به او جایزه بازیگری دادند و فجر چیزی نگرفت.

حالا من شده بودم بازیگر اول و دیپلم افتخار تئاتر استان بوشهر که من آرزویش را داشتم. دیگه سیر شدم. اشباع شدم از بازیگری در سال 89 و این کار را 11 شب در گناوه اجرا کردیم.

از  85 تا 89 من جشنواره شعر می گفتم در سایت ایران تئاتر موجود هستن و گوگل.

سال 90 هیچ کاری نداشتیم دوباره نمایش "می ماشکی و خوت شکی" همان انبار میوه ها سعید بهمرد اسمش را عوض کرد گذاشت "رفیق صادراتی" کار کردیم برای جشنواره فجر اهرم یعنی اهرم کار کردیم. ما 15 شب در گناوه اجرای عموم بلیط فروشی آن را کار کردیم نمی دانم چقدر پول بلیط 300 هزار یا 500 هزار تومان از بلیط آن گیرمان آمد. بعد رفتیم طنز تنگستان که مونا حسینی بازیگری اول زن گرفت مهدی حاجی زاده بازیگری اول مرد گرفت نقش بادمجان و من بازیگری دوم مرد گرفتم.



کدام نقشت را در تئاتر خیلی دوست داشتید؟

نقش امرو،  نقشی بود که واقعا با آن زندگی کردم و با آن لذت بردم. امرو یک جورهایی خودم بودم و همیشه به سعید بهمرد می گویم مدیونت هستم که این نقش را به من دادی چون حسین زارعی 11 سال با او کار کردم و اگر او بود این نقش را به من نمی داد چون به بازی من اعتمادی نداشت سعید بهمرد کارگردان خوش ذوقی است که خیلی دوست دارم باز هم با او کار کنم اگر بخواهد تئاتر کار کند الان رئیس آموزش و پرورش بندر ریگ است و همین چند روز پیش برای او اجرا داشتم و آمد بالا و کلی تعریف کرد.

سال 91 نمایش تعزیه اشباح بر دریای پارس نوشته آقای زارعی را فرستادیم کشور و برگزیده شد در جشنواره فجر شروع کردیم به کار درگناوه نمی دانم چه اتفاقی افتاد و کار تعطیل شد حسین زارعی گفت نمی توانم و نمی کشم و تعطیلش کردیم و حیدر مزارعی گفت من کارش میکنم متن را به حیدر دادیم و حیدر شروع کرد به کار کردن و جهانشیر به من زنگ زد و گفت اگر بخواهیم بوشهر کار کنیم می آیی؟ گفتم بله. چون من در بوشهر و گناوه دو نقش بازی می کردم نقش پدر میرمهنا بندرریگی و نقش تاجر و هر دو دو بازی و دیالوگ و لباس های متفاوتی داشتن.

اومدم چهار ماه بوشهر خانه اجاره کردم پشت بانک صادرات پیش یکی از بچه های گناوه ای 3 تا دانشجو بودند و من هم رفتم کنارشان ماهی 120 هزار تومان می دادم اجاره خانه 4 ماه تمرین کردم و ماهی 180 هزار تومان فقط غذای من بود روزی یک وعده غذا می خوردم یا باید ناهار می خوردم یا شام. ماهی 300 هزار تومان خرج من بود و یک میلیون و 200 هزار تومان برای این کار خرج کردم و حیدر یک روز 100 هزار تومان به من داد و گفت برای کرایه خانه ات و خودم رفتم پیش آقای یونس محمدی رئیس ارشاد در آن موقع 2 میلیون تومان به من داد گفت ببر برای خودت و بچه های گروهت ما 11 نفر بودیم حیدر خودش چیزی برنداشت و نفری 200 هزار تومان به ما داد یعنی حالا ما 300 هزار تومان گیرم آمد در کار و بقیه بچه ها 200 هزار تومان 1 میلیون و 200 هزار تومان خرج کردم و 300 هزار تومان گیرم آمد جشنواره استانی نبود و مستقیم کشوری بود تمرین کردیم 4 ماه بگذریم که سالن نمی دادند و من رفتم پیش آقای یونس محمدی و گفتم کار ما تایید شده و می خواهیم برویم تهران گفت چند نفرین؟ گفتم 11 تا و بلیط اتوبوسی چیزی. 2 میلیون را داد و من چون روابط عمومی قوی داشتم بچه ها به من می گفتن تو برو. یونس محمدی گفت اگر برنامه ای چیزی داشتم می خواهم بیای برام اجرا کنی گفتم کارت نباشه تو جنگ شادی هر برنامه ای داشتی طنز آن با من. 2 تومن پول را داد و از عسلویه هم برایمان بلیط ردیف کرد دمش گرم خدا خیرش بده با پرواز ما رفتیم تهران و دکورمان با خاور رفت. رفتیم و دو شب در تالار سنگلج تهران دو سانس اجرا کردیم تالار سنگلجی که عزت الله انتظامی و علی نصیریان از توش رشد کرده بودن واقعا بهم چسبید و خیلی خوش گذشت بهم. حالا زنگ می زنم به عباس غزالی و رضا توکلی و ... لیست گذاشته بودم که فردا شب اجرا داریم بیاین کار را ببینین. جعفر بهبهانی خیلی مسخرم می کرد که این تهرونیا کجا میان گفتم حالا بالاخره رفیقم هستن و ارتباط داریم جعفر نقش دزد را بازی می کرد.



رفقات اومدن کار را ببینند؟

 هیچکدام از رفقای تهرانی من نیامدند و جعفر راست می گفت.


چرا نیامدند؟

 من بعدها فهمیدم که کار در تهران و ترافیک تهران چقدر است و من خودم با اینکه هفت هشت سال است تهرانم به بعضی کارهایم نمی رسم و واقعا باید آزاد باشی که به بعضی کارها برسی زمان بندی در تهران خیلی سخت است ولی در تمام این افراد یک نفر آمد خدا بیامرزش با موتور هم آمد خیلی سرما زده بودش و دیر رسید سانس دوم رسید آقای زنده یاد ناصر فروغ که نقش خوفو در یوزارسیف بازی می کرد با موتور آمد و کار ما را دید و رفت. وقتی فوت کرد من گناوه بودم و نتوانستم در مراسم شرکت کنم ولی همیشه به یادش هستم. این آمد و دو رفیق دیگر که در تهران داشتم که رفیق من بودند. داور دکتر عزیزی بود و بقیه را یادم نیست. این 91 بماند که چه بلایی به سرمان آمد. بچه ها خبرمان را داشتند که تهرانیم زنگ زدند گفتن ما یک بلیط کم داشتیم برای برگشت 10 بلیط هواپیما داشتیم و میثم گزی بلیط نداشت بچه ها زنگ زدند که ما از مشهد آمدیم و خانه کسی هستیم در کرج می خواهیم برگردیم گناوه و بیا با ماشین برویم چرا می خواهی با هواپیما بروی بیا با ماشین برویم شهرکرد هم می گردیم. ساک را برداشتم و بلیط و کارت ملی خودم را به میثم دادم و گفتم کارت من همراهت باشد که راهت بدهند.

ما رفتیم کرج از مترو که در آمدم و وسیله ها را در صندوق عقب گذاشتیم و رفتیم پارکی که همسر دوستم غذا درست کند آمدیم و دیدیم که صندوق پراید را دزد زده و زندگی من از درست رفت شناسنامه و گوشی موبایل و دفترچه بیمه و لباس های نمایش را دزد برد. سه انگشتر بابابزرگ جعفر بهبهانی پیشم بود گفته بودم بهت پس بدهم گفت نه با خودت ببر گناوه یک گردنبند سکه ای داشتم متعلق به مادربزرگم که برای نقش تاج آورده بودم و یک کلاه مال بابابزرگش مال قشقایی.

بالاخره  اومدیم گناوه و حیدر گفت که می خواهیم اجرا کنیم 21 شب تعزیه اشباح را در بوشهر و 2 شب در گناوه اجرا کردیم پرونده تعزیه اشباح هم بسته شد و من مانده ام و من و سودای تهران که دوستانم زنگ می زدند که بیا همان دو سه نفری که نمایش را دیده بودند زنگ می زدند که تو بازیگر خوبی هستی و حیف است آنجا بمانی و من رفتم.


به فکر ازدواج و زندگی متاهلی نبودید؟

 مادرم خیلی اصرار کرد که ازدواج کن و من با اینکه دلم با ازدواج نبود ولی بخاطر مادرم قبول کردم و گفتم تئاتر را ول کنم. سالها اسم ما روی هم بود. خاله ام فوت کرد گفتیم صدایش را در نیاوریم بعد از 30-40 روز رفتیم خانه دوستم و گفتم فلانی را به من دادند و هر شب خانه آن ها رفتیم و آمدیم و دو سه شب کار پیش آمد و رفتم نگهبان یک باغی ایستادم و بعد از چهلم خاله که رفتیم بله برون رفیقم که بهش گفته بودم دختر فلانی را به من داده اند آنجا نشسته بود و زن را به او دادند چون ماشین داشت... بعدش من به مادرم گفتم کار ندارین و از گناوه رفتم...



قصد کجا داشتید؟

تهران، به مادرم گفتم می خواهم بروم دنبال زندگیم. 29 فروردین 92 رفتم تهران. و همون رفیقی که زنگ می زد که بیا تهران رفتم خانه اش و گفتم کو دوستانت؟ گفت همه را بیرون کرده ام و می خواهم ازدواج کنم گفتم پس چرا به من گفتی بیا؟ گفت حالا تو بمان ولی من اگر به جای تو بودم برمیگشتم و هنر در تهران فلان است تو دیپلم نداری و پول نداری و به مجید صالحی زنگ زد و گفت دوستم فلان است و او هم گفت نه فایده ای ندارد و بگو برگردد.

به دوست دیگرم که در سینما بود و مدیرتدارکات گروه درمنش او هم ماشینی داشت سینه موبیل گفت بیا پیشم دارآباد سر سریال دودکش هستیم و محمدحسین لطیفی رفتم دارآباد پیششان گفت گواهینامه داری؟ گفتم بله ماشین را به من داد و گفت من می خواهم یک ماشین دیگر هم سر یک سریال دیگر دارم و تو اینجا که کارت تمام شد ماشین را بیاور تهران پارس گفتم پدرام من بچه گناوه هستم کلش 3 خیابون هست و تو می خواهی من را با خاور در تهران ول کنی؟ من پراید هم نرانده ام و فقط گواهینامه دارم گفت اشکالی ندارد. دودکش تمام کرد و غروب هرچقدر زنگ زدم که بیا گفت ماشین را بردار بیار اتوبان همت شرق و غرب رفتم و برگشتم و تهران پارس را پیدا نکردم در این ترافیک ساعت 11 شب در پیروزی پیدا شدم. موبایلم هم شارژش رفته بود و یک گوشی 5800 داشتم شماره اش حفظم بود رفتم دم یک مغازه و گفتم پدرام این آقا بهت آدرس میده که من کجام و من هیچ جایی رو بلد نیستم. خواستی بیا دنبالم نخواستی من همینجا در ماشین می خوابم. خودش و برادرش با یک دوو آمدند دنبالم خودش نشست پشت خاور و گفت تو دوو را بران و پشت سرم بیا رفتیم تا دم در خانه شان گفتم ساعت 12 شب درست نیست بروم خانه آن ها و در خاور می خوابم. در خاور خوابیدم.

30 فروردین بود و روز بعد 31 فروردین دوباره رفتیم سر دودکش 1 که شبکه یک پخش می شد. رفتیم و اومدیم و من راننده ماشین شدم و شب ها در ماشین می خوابیدم تا 36 شب. شب دوم رفتم خانه رفیقم و وسایلم را برداشتم و گفت کجا؟ گفتم جا پیدا کرده ام و تو هم می خواهی ازدواج کنی شرمنده من برم و مزاحم نباشم گفت نه حالا یک چیزی هم گفتم از در خانه که بیرون آمدم شماره اش را مسدود کردم فامیلمان بود فامیلش اژدری بود و دیگر ندیدمش و امیدوارم دیگر نبینمش به من اصرار می کرد که بیا و در خانه من زندگی کن تا زمانی که بتونی خونه بگیری حتی من آن موقع حاضر بودم 300 هزارتومان بهش کرایه خانه بدهم در حالی که سال 92 می شد با 200 هزار تومان خانه کرایه کنی ما راننده ماشین شدیم و سریال لطیفی تمام شد و رفتیم سریال همه بچه های ما سه شب سرد بارونی و برفی در جنگل های کم سولوبون در ماشین می خوابیدم حالا ماشین خودم را که دارم ماشین سینه موبیل فیات هم دارم که کنارم گذاشتند و گفتند مواظب این هم باش که دیگر به شهر نبریم و بیاییم سه شب در سرمای وحشتناک در ماشین می خوابیدم.

36 شب من در ماشین خوابیدم هیچکس نمی فهمید که من در ماشین می خوابیدم. 36 روز حمام نکردم یک روز یکی از بچه های گناوه که پیشش کار می کردم؛ رضا دشتی زاده 4 سال اینجا براش چک پاس می کردم و کارهای دفتری. زمانی که در فیلم داستانی جمعه و شنبه خودت(شاکر شکیبا) در تنگ فاریاب بودم آنجا کار می کردم که مرخصی گرفتم و آمدم. از سال 88 تا سال 91 پیش او کار می کردم او زنگ زد و گفت کجایی؟ گفتم تهرانم.

حالا زن بابای مادرم فوت کرده بود ولی نیامده بودم چون قرارداد داشتم روزی 20 هزارتومان روی ماشین کار کنم بهش گفتم تو به من قول دادی من را به شریفی نیا و فلانی و فلانی معرفی کنی ولی مرا راننده ماشین کردی که در گناوه هم می توانستم این کار را انجام بدهم گفت حالا صبر کن  من معرفیت میکنم. این رفیق ما زنگ زد 36 روز سر سریال بچه های ما هستیم در همان کم سولوبون من به دستیار تدارکات گفتم بابا من بازیگرم بهم می گفتن راننده بدم می آمد. در سربازی هم بهم می گفتن سرکار بدم می آمد از این واژه. این هم گفت آقای راننده ماشین را بزن بدم می آمد بعد از این همه کار و دیپلم بازیگری و جشنواره فجر بهت بگویند راننده نه این که راننده بد باشد ولی بهم فشار می آمد.

گفتم من راننده نیستم بازیگرم مجتبی طاهرخوانی مدیر برنامه ریز سریال بود گفتم بازیگرم کارم این است گفت باشه حالا یه نقش بهت می دیم. همان روز کی آفیش بود نقش معلم روستا را به من دادند دکتر عزیزی نقش معلم روستا مقابلش بازی کردم دو سه برداشت بیشتر نرفتیم و خرابی در کارم نبود دیالوگ هم زیاد نبود دکتر عزیزی نقش معلم در سریال بچه های ما بود که ستاره اسکندری نقش بچه های بی سرپرست را جمع می کرد و غرق شده بود به من گفت یه جایی دیدمت گفتم استاد سال گذشته در بهمن ماه در جشنواره فجر در سالن سنگلج شما داور کار ما بودی من بازیگر تئاتر تعزیه اشباح هستم گفت پس برای چی اینجا اومدی؟ گفتم اومدم ادامه بدم. گفت راضی هستی؟ گفتم تازه شروع کردم این را بازی کردم و یه خورده آتیشم خوابید و ناراحتیم کم شد تا اینکه یک شب در ماشین خوابیده بودم در تهران پارس و سرد بود یک پتو هم با خودم برده بودم زندگیم در ماشین بود. رضا دشتی دوستم زنگ زد و گفت کجایی گفتم تهرانم گفت بی وجدان تو تهرانی و پیش ما نمیای؟ گفتم مگه تو تهرانی؟ گفت بله گفتم من 36 روز است که اینجا هستم گفت من اینجا دفتر دارم و کسی نیست کارم را انجام بدهد و چک های من را پاس کند. گفتم تو قرار بود شیراز کارخانه بزنی گفت شیراز ول شد اومدم پیش برادرم ماشین میاریم و بیا پیشمان فرداشب رفتم دفتر رضا و بعد از 36 روز من حمام کردم و دوش گرفتم و راحت خوابیدم.

صبح ماشین را برداشتم و رفتم سر صحنه بعد از آن من رفتم خونه رضا هنوز خونه نگرفته بود دو سه شب در دفتر خوابیدم و رفتم خونه رفیق اردبیلی دارم که خدا بیامرزش امسال در خردادماه فوت کرد. من و رضا رفتیم خونه رفیق اردبیلی و من از آنجا با حاج حسن آشنا شدم یک ماه در منزل حاج حسن بودم و دو سه شب اول با ماشین از سر صحنه مستقیم می رفتم خانه حاج حسن. نمی رفتم تهران پارس. یک شب در کوچه ماشین را پنچر کردند صبح پنج و نیم صبح سر سریال روح الله که درمورد امام خمینی بود آفیش بودیم مهدی فقیه هم بازیگر اصلی بود و کارگردان سیامک صرافت یک سریال اپیزودی بود و یک قسمت آن در مورد وقایع 15 خرداد و امام خمینی بود که انقلاب می شود دقیق یادم نیست که رادیو می آورند پیش مهدی فقیه تعمیر کنند و من به عنوان یک خریدار پیش مهدی فقیه آمدم یک سکانس خیلی کوچک بخاطر اینکه مرا از سر خود باز کنند ما می رفتیم خونه حاج حسن و ماشین را که پنجر کردند ساعت 10 و نیم بود و گفتم نمی توانم لاستیک را عوض کنم و عصبانی بودم و خودش لاستیک را عوض کرد و بعد از آن ماشین را تحویل دادم و گفتم من 50 روز است که روی ماشین تو کار می کنم و روزی 20 هزار تومان قرارداد ما می شود یک میلیون نمی دانم چقدر پول هم بنده خدا نداد و من هم حرفی نزدم و بچه خوبی بود و غذا می خورد و به دردم می خورد و من پیش رضا کار می کردم و می رفتم چک ها را پاس می کردم و رضا خونه گرفت بعد از یک ماه 15 تیر 92 من و رضا در یوسف آباد خونه گرفتیم من و رضا بودیم صبح ها دفتر و عصرها خونه و دربدر دنبال فیلم و فراخوان چک می کردم که کی بازیگر می خواهد 50-60 دفتر سینمایی رفتم بعضی در باز نمی کردند برام و بعضی ها تحویل نمی گرفتن و بعضی ها دروغ می دادند و همه مثل هم می گفتند شماره بده و برو یادم هست که رفتم دفتر آقای میرباقری برای سریال شاهگوش که تست بدهم تمام لهجه ها را از افغانستان تا گناوه برای او صحبت کردم خودش نبود و دستیارش عباس خدری بود که الان رفیق جینگ هستیم که بعد محسن تنابنده در شاهگوش همین ها را بازی کرد یزدی و ترکی و شمالی بازی کرد لهجه ها را کامل بازی کرد هیچ اتفاقی نیفتاد و حالا من رو می زنم به صاحب ماشین که من را معرفی کرد و او نامردی نکرد و مرا به بهنام اعلمی معرفی کرد دستیار محمدحسین لطیفی رفتیم آنجا و معصومه فرد شاهین تهیه کننده سریال زمانی برای عاشقی رفتیم و صحبت می کردیم من نقش یک کفاش بودم که آقای لطیفی آمد یک کلاه گذاشته بودم گفت از پشت که دیدمت فکر کردم جمشید اسماعیل خانی زنده شده محمدحسین لطیفی خیلی انسان خوش برخوردی است الان ما خیلی رفیقیم با هم واقعا. گفت ما نقش کفاش داریم گفتم کفاش ها معمولا آذری هستن تبریزی هستن گفت نه کی گفته گفتم به هرحال شما با هر لهجه ای بخواین من بازی می کنم گفت مثلا چطوری برایش آذری صحبت کردم و شیرازی صحبت کردم و افغانستانی صحبت کردم و گفت آفرین برو و این نقش را بهش بدین من با اشتیاق به خانه رفتم و خوابیدم و صبح دفتر و حالا یک دوست دیگرمان که بچه هندیجان بود و در سریال همه بچه های ما مرا به آقای میرباقری معرفی کرد با حسام خلیل نژادی که در سال 84 جشنواره تک کرج باهاش آشنا شده بودم و حالا 8 سال پیش بود حسام هم مرا به آقای میرباقری معرفی کرد و هر دو مرا به آقای میرباقری معرفی کردند دستیارش خدری و حامد پسرش بود کاغذ را من خواندم و گفت اوکی هست برو تا خبرت کنیم روزی که مرا خبر کردند هم سریال آقای لطیفی بود و هم سریال شاهگوش آقای میرباقری هر دو در یک روز فیلمبرداری داشتن هر دو ساعت 6 صبح با هم گفتم چه کنیم من قول گرفتم از باند لطیفی که شما صبح تا ظهر کار من را تمام کنید که به آن یکی برسم کار میرباقری شب کاری بود رفتیم زمانی برای عاشقی دو صفحه دیالوگ بود من و فرهاد قائمیان در شهر زیبا گریم کردند و فلان و آقای لطیفی یک تیک گرفت و خوشش آمد و گفت تو افغانی هم بلد بودی؟ یک بار افغانی برو ببینم چطور است یک تیک هم افغانی گرفت و گفت آره همینو می خوام و ساعت 11 کارم تمام شد لباس ها را پوشیدم و زنگ زدم به راننده شاهگوش گفت اگر آمدی مترو بهارستان من می برمت اگر نیامدی خودت باید بیای من نمی دانستم لوکیشنشان کجاست ناهار نخورده رفتم سمت بهارستان و ساعت 1 رسیدم بهارستان و ساعت 2 ماشین آمد دنبالم تا رسیدیم سر صحنه در لویزان من حساب کن از غرب آمدم جنوب و از جنوب رفتم شمال گرسنه بودم و آن ها ناهار خورده بودند ساعت 3. نان خشک و ماست خوردم رفتم زیر میز گریم. عبدالله اسکندری گریمور بود من و محسن تنابنده و احمدمهرانفر و حمیدرضا آذرنگ. دلم خوش بود من پیش کی نشسته ام و دارم گریم می شوم.

داوود میرباقری اومد گفت اینطوری خوب نیست. گفتند موهاشو بزنیم کلاه گیس بذاریم؟ گفت نه همین کچلی ها رو پر کنید سه ساعت زیر گریم بودم تا پازلف و سبیل و حالا کیف می کردم و حتی گرسنه نبودم و خوشحال بودم و احساس می کردم اسکار گرفته ام و روم نمی شد باهاشون عکس بگیرم ساعت 9 و نیم شب سکانس ما شروع شد کل آن یک مدرسه بود که تبدیل به بازداشتگاه شده بود و سکانس ما خارجی بود حامد میرباقری نقش راننده بود نقش پسر اکبر عبدی که میاد بره و ما سه تا خلافکاریم من و یه کوتوله ای اسماعیل یوسف پور و پرویز بزرگی این کچله این رئیسمون بود این کوتوله رئیسمون بود آمدیم ماشین را خفت کنیم از اتوبان ارتش می رفتیم این ور تا صبح می گشتیم و فیلمبردار هم جلوی من سمت شاگرد فیلمبرداری می کرد ساعت پنج و نیم صبح این سکانس تمام شد پنج و نیم صبح تمام شد و آقای میرباقری روی شانه ام زد و گفت چیکار میکردی قبلا خیلی خوب بازی کردی گفتم تئاتر کار می کردم گفت برو می خوامتا شمارش رو بردارین اینو می خوام برات سکانس اضافه می کنم خیلی خوب بازی کردی من آن شب خواب نرفتم تا سه روز خوابم نمی برد آمدم خانه و خوشحال بودم که آفرین را گرفته ام شهریور ماه سال 92 بود.



برنامه شونشینی تلویزیون بوشهر هم اجرا داشتید؟

صدا و سیمای بوشهر مسعود ضیغم پور مرتب زنگ می زد که بیا برنامه شونشینی گفتم تازه در تهران راه افتاده ام گفت نه بیا می خواهیمت من هم آمدم اونی که تهران پیشش کار می کردم اینجا واردات خودرو داشت یک ترخیص کاری داشت در گمرک و یک خانه هم داشت در بوشهر که خالی بود خانه اش را به من داد گفت برو آنجا صبح برو کمک ترخیص کار و شب هم برو شب نشینی من هم صبح می رفتم گمرک و شب شونشینی کارمن شد این 35 شب روی آنتن بودم و دیدم که موفق نیستم. خوشم نمی آمد خیلی محدود بودم.

زنگ زدند که آقای میرباقری برات متن اضافه کرده و یک سکانس دیگه باید بیای تهران شونشینی را ول کردم و برگشتم تهران و من را معرفی کردند برای آوای باران حسین سهیلی زاده یک متن دادند خواندم و کیف کرد و گفت حتما چشم خبرت می کنیم برو این نقشت نقش یک مال خر و شرخری که از شکیب خرید می کردم شاهگوش و آوای باران هر دو در یک روز افتادند.

شماره دستیارها را به هم دادم و گفتم خودتان با هم به تعامل برسید به توافق نرسیدند و به آن ها گفتم نمی توانم بیایم و شاهگوش میرباقری مهم تر است. بعد فیلم آمد زمانی برای عاشقی پخش شد در محرم دفترها بهم زنگ می زدند و من خوشحال بودم دفتر منوچهر محمدی تهیه کننده خیلی خوبی است در میدان هفت تیر موقعی که رفته بودم راهم ندادند خودشان زنگ زدند برای فیلم فرشته ها با هم می آیند حامد محمدی پسرش کارگردان بود آن ها بازی من را در نقش کفاش افغانی دیدند و افغانی می خوان رفتم ولی رضا ناجی آن را بازی کرد همین که رفتم سر صحنه امید جزینی دستیارش بود با من تماس گرفت و رفتم سر صحنه گفت تو خیلی جوانی ما فکر می کردیم پیرتر از این هستی گفتم گریمم کنید گفتند نه ما یک بازیگر با لهجه می خوایم ولی اینطوری نه. و رضا ناجی آن نقش را بازی کرد نقش خوبی بود و کار قشنگی بود حالا این شد دفترها به من زنگ می زدند سریال شاهگوش و بعد از آن سال 94 سریال دندون طلا را آقای میرباقری کار کرد خودشان با من تماس گرفتند و رفتم نقش آن گدای کچل را با گویش لری بازی کردم با متین اوجانی فیلم یک اتفاق ساده در یک نقش کوتاه با نصرت میرعظیمی یک نقش آذری و کوتاه بازی کردم در سال 92 و همچنان نان زبان ها و لهجه ها در نقش های مختلف را می خوردم یک مستند به لهجه بوشهری کار کردم به اسم نگاه پیشگیری کارگردان آن مستند الان دستیار فوق لیسانسه های سروش صحت است به اسم حسن نوری. مستند هم از شبکه سه پخش می شد هر روز غروب در حد نیم ساعت پخش می شد دستیار حمید نعمت الله تماس گرفت و رفتیم یک آیتم خیلی کوتاه کار کردیم برای شبکه دادگستری بود و تلویزیون هر از گاهی در حد پنج یا ده دقیقه آن را پخش می کرد اسمش تک ضرب بود. نقش خوبی بود و نعمت الله خوشش آمد ولی دیگر اتفاقی نیفتاد که با هم کار کنیم بعد از آن سریال پادری خود آقای لطیفی زنگ زد و گفت بیا دفتر آقای رضوی دفتر رضوی هم از همان دفترهایی بود که رفتم در زدم و کسی در را برایم باز نکرد رفتم گفت با کی کار داری گفتم با تهیه کننده آقای رضوی گفت چه کسی فرستاده گفتم همینطوری آمدم گفت خوش آمدی حالا خودشان زنگ زدند و رفتم برای سریال پادری قرارداد بستم حالا آقای لطیفی از یک سکانس زمانی برای عاشقی پنج-شش قسمت برای من در سریال پادری نقش نوشت و من با بازیگرانی مثل امیرحسین رستمی و ... چند روز در آفیش بودم.

سال 92 در دی ماه دفتر آقای علیرضا سبط احمدی زنگ زدند و رفتم سریال خوب، بد، زشت با امین حیایی و بهنوش بختیاری و منوچهر هادی کار کردم و چقدر منوچهر هادی آن روز تعریف مرا داد و گفت کجا کار کردی؟ گفتم 15 سال تئاتر کار کردم گفت کجا کردی که من ندیدمت؟ گفتم شهرستان گفت آها شهرستان بودی فکر کردم تهران بودی و من همه بازیگرانم تئاتری هستن. خیلی خوشش آمده بود و تمام دیالوگ های من فی البداهه بود فقط برای من توضیح دادند که تو الان در پاسگاه هستی و یک طلب داری و او هم یک سکانس در این سریال برای من اضافه کرد و شد دو سکانس در قسمت های دهم و یازدهم و من خیلی کیف کرده بودم که کم کم دارم رشد می کنم محسن (محمد) درمنش آمد فیلم بلوف 2014 را بسازد و من را گذاشت نقش سرباز آبادانی با علی صادقی و یوسف تیموری رفیق شدم و دوباره منوچهر هادی زنگ زد برای سریال عاشقانه ها و چون مادرم مریض بود و به گناوه آمده بودم نتوانستم بروم نقش خوبی بود و نقش سرایدار آن خانه بود که نتوانستم بروم و بعد از آن دفتر آرش زینال خیری زنگ زد که دفتر فرج الله سلحشور به من زنگ زد و یک نقش خوب در سریال قصه های تبیان به من داد و جزو بازیگران اصلی مکمل پرویز فلاحی پور بودم در آیتم ستاره سهیل 39 دقیقه بود. و من راه افتادم و خوب بود و آخرین کارم سریال دلدادگان و بعد احمد کاوری زنگ زدند و آخرین کاری که کردم سینمایی اعتراف با دور تند که کوروش تهامی نقش اصلی بود و یک زن به اسم فاطیما ناصر که بازیگر مراکشی است و دوبی زندگی می کند و من نقش راننده او بودم و با لهجه بندری بازی می کردم در کیش 10 روز آنجا فیلمبرداری داشتیم و منتظر اکران آن هستم و یک کار هم که با سیدرضا صافی انجام دادیم پینوکیو، رئیسعلی و عامو سردار.



 سه فیلم سینمایی بازی کردم و چه کارهایی که نشد مثلا در عید گناوه بودم با من تماس گرفتند برای به وقت شام ابراهیم حاتمی کیا گفتند بیا ما نقش افغانی می خواهیم رفتم آنجا گفتند بچه کجا هستی؟ گفتم بچه جنوب گفتند مگه افغانی نیستی؟ گفتم نه و این هم نشد همین یک ماه پیش 31 شهریور در نخل تقی اجرا داشتم دستیار آقای مجیدی به اسم سعید سیری به من زنگ زد برای همین کاری که الان دارن کار می کند خورشید گفت آقای مجیدی تو را می خواهد و بیا تهران آمدم و امروز و فردا کردم و سوار تریلی شدم که بروم اس ام اس داد که دیگه نیا و آقای مجیدی انتخاب خودش را کرد پاشیدم از هم چون بعضی موقعیت ها نباید از دست برود الان در حال حاضر یک سینمایی دارم که کار نصرت میرعظیمی است . که همین هفته می خواهم بروم تهران نصرت میرعظیمی هم کارگردان و هم بازیگرش است و کلا الان دیگه 2 سال است که بیکارم و بعد از کار آقای کاوری بیکار بیکارم و فقط میام اینجا استندآپ کمدی و اجراهام رو میرم و پول جمع می کنم و میرم تهران که بتوانم خرج کنم چون هنوز در سینما به درآمد نرسیده ام و دستمزد من روزی 200 هزار یا 300 هزار تومان است آن هم روزهایی که بازی میکنم.



 سریال ماه و پلنگ هم بود مال آقای داریوش ارجمند که خیلی خوشش آمد و وقتی روبرویش بازی کردم گفت بچه کجایی؟ گفتم بوشهر گفت پس تو از شاگردان دوست من آقای صغیری هستی گفتم بله سعادت شاگردی اش را نداشتم ولی خیلی تعریف داد از من و خوشحال شدم ولی هنوز اون اتفاق خوبی که دوست دارم برای من نیفتاده و آن چیزی که باید بیفتد و دیده شود نیفتاده و همه اش سکانس های کوتاه بوده و الان تنها امیدم به کار آقای میرباقری است کار سلمان فارسی دستیار اول آن حامد میرباقری و دستیار دوم آن عباس خدری است که یک بار او را آوردم بوشهر بازیگر انتخاب کرد و همین یک ماه پیش هم آوردمش چند نفر سیاه پوست انتخاب کردند برای پروژه سلمان از کاکی تا گناوه برای او سیاه پوست پیدا کردم و فعلا امیدم به این است و می خواهم بپردازم به استند آپ کمدی و کمی پول جمع کنم هنوز هم نتوانسته ام در تهران خانه اجاره کنم و بعد از 4 سال که پیش دشتی بودم الان هم پیش پسرعمه ام هستم و دوست دارم مستقل شوم اما شرایط کاری خیلی سخت شده من نمی گویم پارتی بازی و این جمله را قبول ندارم من نباید از کارگردانی انتظار داشته باشم که من را در کارش بگذارد چون من را نمی شناسد و من نباید از کارگردان و تهیه کننده ای که دارد پول می گذارد انتظاری داشته باشم حداقل در سینما کمترش یک میلیارد تومان هزینه می خواهد آن هم اگر یک کار ضعیف باشد و در این صورت کارگردان و تهیه کننده با بازیگری قرارداد می بندد که یا از نظر مالی برای او فروش داشته باشد یا اینکه او را بشناسد که وسط کار او را ول نکند و برود یا طرف از لحاظ شخصیتی آدم سالمی باشد و فیلم کار نکند خیلی اتفاق افتاده مثلا ابوالفضل جلیلی کارگردان خوبی است و با من دوست است من هنوز کارهایش را ندیده ام و فیلم هایش خارج از کشور اکران می شود هیچ کدام از فیلم هایش در ایران اکران نشده است می گوید 500 میلیون تومان پول گذاشتم و فیلم ساختم و بازیگرم فلان خانم بازیگر بود اما فیلمی از آن خانم بیرون آمد که ممنوع التصویر شد و فرار کرد از ایران و فیلم من هم سوخت پس یک تهیه کننده و کارگردان همینجوری به کسی نقش نمی دهد و کارگردانی مثل آقای میرباقری شخصا می رود در سالن تئاتر می نشیند و بازیگر انتخاب می کند منوچهر هادی شخصا تئاتر می بیند و بازیگر انتخاب می کند و بازیگران تئاتر معمولا زجر کشیده هستند و قدر می دانند. خیلی ها بخاطر خوشتیپی و خوشگلی وارد سینما می شوند اما زود هم خراب می شوند و ظرفیتش را ندارند یک نفر می آید و زود هم معروف می شود.چرا آقای لطیفی من را می برد در پادری و نقش طولانی تری به من می دهد؟ چون می گوید آن یک سکانس در سریال قبلی را از پسش بر آمد و چیزی هم از من ندیده است می گویند یک عده ای پول می دهند آره پول نمی خواهد بدی اگر پول داشته باشی خودت تهیه کننده شو و نقش اصلی کار کن.



می خواهم ادامه بدهم تنها چیزی که در آن ناامیدی ندارم همین است.

قبلا خیلی به سیمرغ فکر می کردم ولی با این روندی که می بینم نه. حتی به درآمدش هم فکر نمی کنم. یک بار یکی از بازیگران را آوردم در چند سال پیش که یک جایی جشن بود بیاید اجرا کند. من 500 هزار تومان گرفته بودم و او 3 میلیون تومان. هیچ کاری هم نمی خواست بکند فقط می خواست بیاید و یک سلام و علیک کند با مردم و برود. به این فکر کردم که شهرت چقدر تاثیر دارد. من یک تئاتری هستم و هنوز هم دوست دارم برگردم به صحنه تئاتر ولی تئاتر برای من نون ندارد و من به استندآپ کمدی و جنگ شادی عادت کرده ام. وقتی یک جایی می روی بیست دقیقه استندآپ کمدی و یک میلیون تا یک میلیون و پانصد هزار تومان پول می گیری دیگر خودت را شش ماه معطل یک تئاتری کنی که اگر در جشنواره رتبه بیاوری 300 هزار تومان آیا بدهند یا ندهند.

من عاشق تئاتر بودم و نمی خواستم با تئاتر به فکر نون خوردن باشم از سال  78 که با آقای زارعی شروع کردم تا سال 91 که با حیدر مظفری تمامش کردم همه بدبختی های تئاتر را دیدم ولی در این فاصله چون می رفتم اجراهای آزاد می رفتم و 100 تومان 200 تومان می رفتم اجرا می دیدم که چقدر پول هم لذت بخش است و نیاز است.

الان هنوز هم راهم را پیدا نکرده ام و 38 ساله ام.


تو یک روحیه ای داری قلب صاف و ساده ای داری و با یک سری گرگ ها در حال مبارزه هستی و به مافیا اعتقادی نداری یا نمی خواهی درگیرش شوی چطوری می خواهی با این روال جلو بروی و به آن چیزی که مدنظرت هست برسی؟

همونجوری که از سال 87 تا 89 در گروه تئاتر آمین گناوه حمالی کردم و تدارکات کار کردم تا بالاخره بازیگری اول استان را گرفتم هنوز هم به این اعتقاد دارم که با همین روند صاف و صادقی خودم می خواهم بروم جلو من خیلی کم دروغ میگم نهایتا یک جایی مجبور بشم دروغ بگم اعتقاد دارم هنرمند هر چقدر صاف و صادق باشد نون نیتش را می خورد من در همین تهران خیلی رفیق ها داشتم که فراخوان داشتم یا از دفتری به من زنگ می زدند شماره و آدرس بهشان می دادم میگفتم بچه ها برید الان خیلی ها از آن ها از خودم موفق تر شدند و هیچ حس حسادتی نداشتم من می خواهم موفق بشوم ولی موفقی که عکسم روی بیلبورد برود و سوپراستار شوم دنبال این چیزها نیستم دنبال ماندگاری هستم که در تاریخ سینما بمانم 4 کار بازی کنم. جیب مبارک با اجراهای زنده پر می شود. جدا کردن اینها از هم سخت است.



من یک جمله دارم که همیشه می گویم هنرمند جماعت کارمند مردم است و هنرمند حقوقش را از مردم می گیرد اگر هنرمند به مردم احترام نگذارد حقوقش قطع می شود هر چقدر تعداد مردمی که طرفدار آن هنرمند هستند بیشتر شود حقوق ما بالاتر می رود من چرا رفتم تلویزیون؟ جدا از اینکه عاشق تلویزیون و سینما بودم رفتم که وقتی 4 سریال بازی کنم وقتی قیمتت الان 200 هزار تومان است فردا حاضر هستن 1 میلیون تومان بهت بدن من که نمی تونن رضا گلزار و اکبر عبدی و امین حیایی باشم من رویایی فکر نمی کنم اما می خواهم باشم و در دید باشم. من از سینما و تئاتر لذت می برم.



شما یکی از سخت کوش ترین آدم هایی هستین که من دیده ام و با هم کار کرده ایم و خیلی با دلت کار می کنی نگرانی من این است که شما که اینجوری کار میکنی باید یک تغییر مسیر هم بدی که به آنچه که می خواهی برسی. به این روش به آنچه که می خواهی می رسی؟

نمی دانم زندگی من همین است من دوست داشتم در هنر به یک آرامش برسم. من به این هدف رفتم تهران چون گفتم در گناوه و بوشهر نهایتا سالی دو تئاتر می خواهم کار کنم ولی تهران روزی 10 فیلم کلید می خورد من اگر بروم و دیده شوم هر روز در یک فیلم لذتی که من سر صحنه فیلمبرداری می برم از هیچی نمی برم خیلی خوب است صبح ساعت 6 و 5 ماشین میاد دنبالت و عصر هم میارت من هم سرویس آقای ارجمند بودم در سریال ماه و پلنگ راننده تا صبح شش بار به من زنگ زد ببین فردا آقای ارجمند هست نیای من رفتما گفتم چرا ترسیدی خوابت نمی بره تا ساعت 2 شب گفت چون می خواهم اول او را از هفت تیر سوار کنم بعد بیام گفتم تو مگر ساعت 6 نمی خواهی دنبال من بیای؟ من 10 دقیقه به 6 دم در هستم موقعی که رفتیم سر صحنه گفت ماشینت رو عوض نکنی سر صحنه نگی عوضت کنن با خودم بیا و کیف کرده بود از وقت شناسیم. یکی از چیزهایی که باعث شده این سال ها در هنر رشد کنم وقت شناسیم است وقتی می گویند ساعت 4 سالن تمرین است من ده دقیقه به 4 در سالن هستم چون نباید جمعی معطل من شوند. معمولا آن تایم هستم میگن امشب سیراف ساعت 9 اجرا داری من ساعت هشت و نیم اونجا هستم.


میشه بازیگران محبوبت را نام ببری؟

بازیگر محبوبم در تلویزیون بهش فکر نکردم در سینما فاطمه معتمدآریا خیلی دوست دارم و مرد هم امین حیایی و فرهاد قائمیان و امیرحسین رستمی بخاطر شخصیتشان دوست دارم و بیشترین کسی که روی من تاثیر داشته اکبر عبدی است در برنامه شبی با عبدی آقای لطیفی یک ماه باهاشان کار کردم سال گذشته در خردادماه ولی اسمم در تیتراژ نیست و بخاطر کمک به گروه آقای لطیفی رفتم.



چه نقشی میخواستی بازی کنی که هنوز حسرتش به دلت مونده؟

نمی دانم فکر نکنم چیزی که حسرتش به دلم مانده باشه وجود داشته باشد فقط به وقت شام بود که گفتن بیا و نشد و فیلم آقای عبدالحسین برزیده بود و آن ها هم نقش افغانی را خواستن به نام مزارشریف که انتخاب نشدم.


دوست داشتی و داری که جای کی بازی میکردی در فیلم هایی که می بینی؟

دوست ندارم جای کسی بازی کنم دوست دارم جای خودم باشم و خلاقیت ذهن خودم باشه تقلید را یک جاهایی دوست دارم ولی عموما تقلید را دوست ندارم.


دوست داری با کی کار کنی؟

دوست دارم با خیلیا کار کنم مثل مسعود کیمیایی، حسین سهیلی زاده.


بهترین فیلمی که دیدی؟

ایرانی، شاید نتوانم بگویم بهترین اما یکی از فیلم هایی که خیلی روی من تاثیر گذاشت و گریه کردم زمانی برای مستی اسب ها به کارگردانی بهمن قبادی. و یکی دیگر هم لاک پشت ها هم پرواز می کنند هم از بهمن قبادی بود. فیلم هنری دوست دارم و این اواخر هم برنامه فیلیمو را نصب کردم و مرتب شب ها فیلم نگاه می کنم و آخرین فیلمی که دیدم عاشقانه های دوست داشتنی من بود که کار خیلی زیبایی است و شهاب حسینی و اکبر عبدی و پروین یزدانیان بازی می کنند و کار خیلی زیبایی است و آخرش با دیالوگ شهاب حسینی مخالفم که فیلم را برباد می دهد و به رزمنده می گوید که من به تو غبطه می خورم یعنی شما یک داستان به این زیبایی را روایت می کنی و زیباییش این است که نوع جدیدی از فیلم سازی در یک لوکیشن واحد ... فیلم زیاد می بینم و اینستاگرام من را از زندگی انداخته و کتاب نمی خواند و مطالعه نمی کنم اما قبلا زیاد می خواندم نزدیک به 200-300 کتاب خوانده ام بیشتر رمان می خواندم شعر می خواندم تئاتر کار می کردم ولی به فلسفه علاقه نداشتم به کتاب های آموزشی نهایتا تنها کتاب آموزشی که خواندم فضای خالی از پیتر بروک است که خواندم.

 

دغدغه زندگیت چیه؟

یکی از دغدغه های زندگیم مادرم است خیلی دوستش دارم و دوری از او برایم سخت است و هر وقت میرم تهران بیشتر از یک ماه دوام نمی آورم و نمی توانم ببرمش تهران چون نمیاد و خواهرام اینجا هستن و قطعا مجبور است کنار آن ها باشد میگوید نمی توانم زندگی در تهران براش سخت است دغدغه ام همینه و دوست دارم تهران زندگی کنم کلا و بیشتر وقتم را آنجا بگذارم و پایه زندگیم آنجا باشد که صبح که بلند می شوم بروم تئاتر ببینم کارم هنر باشد.


 

پدرت با کار هنرت موافق بود؟

پدرم یک حرفی به من زد موقعی که ترک تحصیل کردم و فکر میکنم تنها چیزی که باعث شد در هنر بمانم و استمرار داشته باشم حرف پدرم بود سال 76 عید که ترک تحصیل کردم و آمدم خانه وقتی مجله نوروزی را دادند و آمدم خانه دیگر مدرسه نرفتم. پدرم به من گفت حیف برادرت برای من اسم و آبرو آورد و من به تو نان حرام ندادم برادرت الان رئیس بانک است و هر جا می روم می گویند بچه تو است کیف می کنم و تو از مدرسه درآمدی یا بی بند و بار می شوی یا می روی دزدی می کنی و آبروی من را می بری 16 سالم بود من یک حرفی زدم که ناراحت شدم ولی الان خیلی خوشحالم بهش به شوخی گفتم بابا اگر کاری نکردم که تو و ککاته بخاطر من بشناسن هر چی خواستی تو بگو. اصلا فکر این روزها را نمی کردم نمی دانم روی چه حسابی این حرف را زدم ولی بعدها که می رفت بازار و می آمد در شونشینی و سریال ها. می رفت که فلانی بهش سبزی داده و پولش را نگرفته فلانی یک کیلو موز خریده بهم گفتن پدر جهانگیر هستی؟ و خوشحال است گفتم بهت نگفتم.

مادرم زنده است ولی پدرم در سال 93 فوت کرد مادرم خیلی خوشحال می شود در فیلم ابی سی دی آوردمش و یک پلان بازی کرد همیشه در خانواده بهم می گفتن تو دلقکی ولی الان هر جا میرن میگن ما پسرخاله فلانی هستیم ما پسرعمه فلانی هستیم یا فلانی دائی من است و الان خوب شده من خیلی سختی کشیدم و روم نمی شد بروم خانه اقواممان مسخره می کردن و می گفتن آبروی ما و شول را بردی.

 

اولین باری که عشق را تجربه کردی؟

عشق من را شاعر کرد یعنی نه اینکه شاعر کرد من شعرهای خوبی گفتم سال 86 عاشق شدم یک اردویی رفتیم هیچ وقت فکرش را نمی کردم موقعی که در اتاق دفتر آموزشگاه بودم و می خواستم پتوها را ببرم در ماشین. در را که باز کردم یک دختر آمد جلویم و من مردم و وحشتناک عاشق شدم و یک سری اتفاقاتی افتاد که نتوانستیم به هم برسیم. موبایل داشتیم و خیلی راحت با هم ارتباط گرفتیم ولی یک سری شرایطی بود که به زور به رفیق برادرش دادند او را و ما از قافله عقب افتادیم و دیگر عاشق نشدم و فکر نمی کنم عاشق شوم دوست دارم عاشق شوم چون عشق دنیای عجیبی است ولی نمی توانم عاشق شوم. اون ازدواج کرد و بچه دار شد. اون باعث شد که من شعرهای خیلی خوبی در وصف او بگویم:

ستاره بخت و اقبالم تو بیدی

تموم مال و اموالم تو بیدی

ولم کردی و غم واوی رفیقم

زر بار غمت هی  ایتلیقم

د نونم چبکنم هی پیر ایاوم

و دهس زنده ایی هی سیر ایاوم

امون از بی کسی و از اسیری

امون از دهس دلتنگی و دیری

بیو من کیچه مون یولی رد آوو

بنه تا یولی یم سی تو بد آوو

من شب ها در کوچه شان رد می شدم. الان که دیگر نه. این مثنوی 24 بیتی است و در جشنواره هندرنگ سال 89 مقام دوم و در دیلم مقام اول دارم. شعر گل هم تاریخش هم هست. هزار و سیصد هشتاد و شیش بی دلوم بی غم بی اوضی خشیش بی، ظهر روز نهم بی ماه مرداد، گلی چرته زد دل مونه فریاد" خدا رحمت کند حسین جلال پور خیلی زور زد که وزن را یادم بدهد ولی نتوانست. چون بیشتر کارهایم حسی بود.

 


با شعر و سرودن شعر چگونه آشنا شدی؟
 از طریق حسین به نوشتن شعر روی آوردم. کتاب شعر داد به من و خواندم. کتاب فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، احمد شاملو و ... را خواندم. کتاب هایی که به من داد این ها روی من تاثیر گذاشت و من شعر گفتم. بعد فایل های صوتی نوارهای ایرج شمسی و استاد کمالی که گوش دادم. از سال 80 شعر محلی را شروع کردم. از سال 80 شعر را شروع کردم و در انجمن آدینه ادبی گناوه به عنوان یکی از اعضا جمعه ها مرتب می رفتیم.

 

اگر الان کسی بخواهد وارد حرفه ای که شما دنبال می کنید بشود. چه توصیه خاصی یا چه رهنمود خاصی به آن می کنید؟

بنظر من هر کسی که بخواهد وارد هنر بشود. باید راهی که من رفته ام را برود. خیلی سختی کشیدم ولی ماندگاری آن خیلی بهتر است. من 22 سال است که دارم کار می کنم. ولی هر چی دارم واقعی است و پیجم واقعی است. طرفدارانم واقعی است. همدیگر را کاملا می شناسیم. شما ممکن است یک روز بیایی و یکدفعه ستاره بشوید ولی چون قدر آن را نمی دانید ممکن است جایگاهت را خراب کنی. از کوره در بروی. در سینما زیاد داریم.


 بزرگترین توانمندی ات چیست؟

فی البداهه، در آن واحد. بزرگترین توانمندی من قافیه است. یک قافیه را دستم بدهند تا صبح برایتان مثل رپ می گویم. حسن غلامی می گوید تو ریشه ما را در می آوری نمی توانیم کنارت حرف بزنیم.

بعد جریان بازیگری که گفتید: الان راه ها خیلی خوب شده است. خیلی آسون شده است.


چه توصیه ای برای کسی که می خواهد بازیگر شود دارید؟

من اگر جایشان باشم بازیگر نمی شوم. من اگر به ده سال قبلم برگردم. همه چیز تمام می کنم.


بازیگر نمی شوی؟

نه


چه می شوی؟

نمی دانم، در بازار، نانوا می روم.

 

تحصیلات در بازگری موثر است؟

بنظر من تحصیلات هیچ تاثیری در بازیگری ندارد. اکبر عبدی هم لیسانس ندارد و دیپلم دارد. بزرگان ما خیلی از آن ها با دیپلم وارد عرصه هنر شده اند. هنر یک استعداد ذاتی است. که ممکنه در یکی انقدر زیبا باشد که یک میلیون نفر دوستش داشته باشند. در یکی اینقدر زیبا نباشد که هزار نفر بیشتر او را پسند نکنند. بحث شانس و ذات است. کاری به تحصیلات آکادامیک ندارد. نه که من آدم موفقی باشم. ولی شما زندگینامه اکثر آدم های موفق را نگاه بکنید. همه آن تحصیل نیست. تحصیل کاری نمی کند. مثلا ریاضی در هنر به چه درد من می خورد. جذر ضربدررادیکال دو یعنی چه؟ مگر اینکه جایی بخواهم نقش معلم بازی بکنم. ولی مطالعه خوب است. مطلعه، تجربه، استمرار خوب است. نه اینه شما دو روز تئاتری کار بکنید و بعد آن را رها کنید. بدرد نمی خورد بروم سینما، سینما نیز دو فیلم بازی بکنیدو رها کنید و به سمت شعر بروید. باید یک راهی بروید. کلاس های بازیگری هست. شانس است. یکی  قیافه دارد و استعداد خوبی دارد؛ دیده می شود. نققش خوب به آن می دهند. مثلا منوچهر هادی خود یک کارگردان است در سریال ها از بازیگرانی که در ورکشاپ ها شرکت می کنند، استفاده می کند. بهترین راه است. شهرستانی که باشی هر کاری می خواهی بکنی، آن چیزی که دوست داری نمی شود. چون نهایت آن یک شهرستانی هستی. باید به تهران بروی. بیست ساله هست یا هر سنی باید خانواده ات هزینه کنند تا به تهران بروی. یا مهاجرت کنی و به تهران بروی. با خیال راحت در تهران تئاتر کار کنی. راهی که خودم نتوانستم بروم. اگر می خواهی دیده بشوی و بازیگر موفقی بشوی باید به مرکز بروی. من اگر می توانستم تئاتر کار کنم الان شرایطم خیلی فرق داشت. من چرا نمی توانم تهران تئاتر کار منم. چون دغدغه مالی دارم. مجبورم یکهو می بینی در ماه سه برنامه یک میلیونی گیرم می آید. باید بیایم . تئاتر که می خواهی کار کنی باید پنج ماه تمرین کنی. تمرین هم گروهی است. تو نمی توانی بگویی بچه ها من سه روز می روم اجرا و می آییم. گروه دارد زحمت می کشد.

من چون یک آدم متعهدی هستم. من اگر گفتم با شما تئاتر را شروع می کنم. حتی اگر قرارداد هم نداشته باشم کارم را تمام می کنم. من در کار بوده که با کارگردان دعوا کرده ام و به هم توهین کرده ایم ولی تا کارم تمام نشده است گروه را رها نکرده ام چون نامردی است.


 

 

سخت ترین تجربه کاریتان چه بود؟

فیلم سینمایی اعتراف با دور تند احمد کاوری بود. خیلی سخت بود. من رانندگی کرده ام. گواهینامه دارم. خیلی رانندگی کرده ام. یک ماشین انگلیسی به من دادند. ترمز آن خراب بود و قطعات آن گیر نمی آمد و صاحب آن می گفت: ترا بخدا مواظب آن باش. من هر جوری ترمز می گرفتم. بد ترمز می شد. بعد توی کادر می خواستم باایستم هر جوری تنظیم می کردم آینه ام جلوی جوب باشد باز نمی توانستم در کادر باشم. کاوری می گفت: من را کشتی، پدر من را درآوردی. سخت ترین باری بود که در بازیگری کم آوردم. نتوانستم بازی کنم.


 تا حالا شده است در تجربه کاریتان یک جایی خیلی سختی به شما وارد بشود و در عنقریب وادادگی باشید و بگویید جهانگیر رها کن بازیگری را یا نه می گویی جهانگیر بایست؟

بله؛ بارها شده است. همین دیشب اجرای در دیلم داشتم که در سینما بود. سال هایی که سرما در ماشین می خوابیدم بیشتر به من انگیزه می داد. می گفتم: بمان موفق می شوی. ولی هر چه جلوتر رفتم و آدم ها آسان تر شدند مثلا با آقای ارجمند هم بازی شدم. اکبر عبدی را از نزدیک دیدم که آرزوی عکس گرفتن با او را داشتم. مثلا یک ماه با اکبر عبدی سر یک صحنه برنامه شبی با عبدی هر چه جلوتر رفتم کم انگیزه تر شدم. دیدم چقدر چهره ها آسان هستند. الان خیلی بی انگیزه ام. آن موقع به هر دری می زدم تا در یک فیلمی بازی کنم. بارها به من پیشنهاد یک تا دو سکانس میدهند دیگر نمی روم.


غم زندگی ات چیست؟

خیلی است. یکی از آن ها این است که مادرم آرزو دارد من ازدواج کنم و من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم. چون اگر ازدواج کنم باید هنر را طلاق بدهم و دارم می بینم. هر کس ازدواج کرده دیگر نتوانسته است کار کند. نتوانستند به عشقشان برسند. مادرم روز به روز پیرتر می شود. تک پسرشان هستم و این آرزوی عروس خیلی می ترسم روی دلش بماند. فکر و ذکرم همین است. شرایط مالی خوبی ندارم. میانگین درآمدم شاید ماهی دو تومان باشد. نمی رسم که ازدواج کنم و هنوز مکان زندگی ام مشخص نیست. من اگر زن بگیرم و تهران زندگی کنم شک ندارم مادرم کلا رها می شود. اگر بخواهم اینجا زندگی کنم و کنار مادرم باشم. کلا هنرم رها می شود. سر دوراهی گیر کرده ام. شمسی زاده می گوید:"نه ای دنیای داریم ایها الناس نه او دنیا، میون دو جهنم واویده جا و جلی مردم" من الان گیر کرده ام سر دو راهی و نمی دانم چه کنم.از یک طرف عشق و زندگیم سینما و تئاتر است و از یک طرف مادرم. واقعا گیر کردم.


کی خیلی گریه کردی؟

برای حسین جلال پور، دهم فروردین امسال و برای یه رفیق دیگرم که خیلی دوستش داشتم. مهدی جلالی من بیست و دو سال پسر خواهر دامادمان بود. ما بیست و دو سال با هم بزرگ شدیم. در خط شوتی کار میکرد. مرتبا با او به تهران رفت و آمد می کردم. خیلی او را نصیحت می کردم ولی غروب 13/8/96 تهران در خانه بودم که خواهرم تماس گرفت و گفت: خبر مهدی را داری؟ گفتم: نه. گفت خرم آباد چپ کرده و فوت شده است. این دو مرگ خیلی من را اذیت کرد. رفیق زیاد از دست داده ام، الله کرم افتخاری، مجید دشتی زاده ولی سخت ترین آن مهدی بود. حاج حسن اردبیلی، امسال رفته بودم در دفتری برای فیلمبرداری و خبر فوت حاج حسن ادبیلی را به من دادند.


پس بیشتر گریه هایت برای هجران دوستانت بوده است؟

بله


برای خودت هم گریه می کنی؟

نه هیچ وقت به حال خودم گریه نکردم؛ چون چیزی که خودم انتخاب کرده ام. در خلوتم خیلی از خودم ناراحت هستم. ولی خدا را شکر کاری نکرده ام که وجدانم ناراحت باشد. در اینستاگرام خود برای فقرا و نیازمندان پول جمع می کنم.(اگر پخش نشود بهتر است). روزی که این کار را انجام می دهم خیلی حالم خوب است. شروع آن سه سال پیش همسایه ای داشتیم و من آن زمان تهران بودم. فالور زیادی نداشتم حدود 20 هزار فالور داشتم که آن را گذاشتم. چشم های بچه اش داشت کور می شد و قرنیه اش داشت می ترکید. یک متنی نوشتم و سیزده میلیون و هشتصد هزار تومان جمع شد. شش ماه دنبال وام دویده بود. هیچ کس کمکی به او نکرده بود. در 24 ساعت این مقدار پول را برای او جمع آوری کردم. او را عمل کردند و بعد از این دیگر شروع شد. مرتب دو،سه،پنج میلیون جمع می کنم. فقط این حالم را خوب میکند ولی خیلی سخت است. چون خیلی سخت است بروی و تحقیق کنی که کسی کلاه سرت نگذارد.



زندگی می کنی؟

نه

خوشی زیاد دارم. ولی خوشی هایم لحظه ای است. هر جا که هستم با وجودی که می خندم ولی هزار فکر در سر دارم.


پس آن غم در دلت هست؟

بله،تمام غمم مادرم است


تمام زندگی ات مادرت شده است؟

بله، من تمام اینکه آدم شادی هستم. در خانه خیلی غر می زنم و مادرم را خیلی اذیت کرده ام. نمی دانم روزی من را می بخشد یا نه ولی خیلی او را اذیت کرده ام. حرف می زند، الکی غر می زنم.ولی وقتی به تهران می روم و بر میگردم از نوک پا تا نوک سرش را می بوسم. خیلی دلم برایش تنگ می شود. خیلی عجیب دوستش دارم. چون من می دانم چقدر سختی کشیده است.

هنوز حقوق بازنشستگی پدرم را که می گیرد مقداری از آن ا کنار می کذارد و می گوید من امید دارم. لباس هایی که آن زمان پدرم از کویت می آورده؛ برای عروسش برداشته است. این ها خیلی من را اذیت می کند. یک کمدی داریم لباس هایی در آن است که هنوز بوی کویت را می دهد. نمی دانم چه کنم. خیلی اذیتش کردم. به اعتقاد خیلی ها که صدای آواز و دهل شنیدن از دور خوش است. اینستاگرام من را که می بینند چه غمی داری. غم خیلی دارم. من هنوز از سال 93 تا الان یک جاهایی به پدرم نیاز دارم که نیستش و این برایم خیلی سخت است. تا سال 89 خیلی آدم شادی بود. آدمی بودم که در مجلسی که می نشستم امکان نداشت کسی بتوانست ساکت بنشیند و همه باید می خندیدند.

 

هر چی که در دلت است می گویی ولی  چرا توقعت خیلی پایین است؟

توقعی ندارم در زندگی؛ حتی هنوز ماشین ندارم.


سر یکی از کارها زنگ زدم و گفتم: جهانگیر بیا و بازی کن. گفتی: باشه می آیم. گفتم: حق زحمت شما چقدر است. یک مبلغی گفتی که خیلی کم بود. مبلغ از کارگر صحنه ما کمتر بود. علاوه بر اینکه مبلغ کمی گفتید بیشتر از تمام عوامل وقت و انرژی می گذاشتید. واقعا دردم این است که شخصی مثل شما باید به جایگاهی که واقعا حق آن است برسد.

 آقای شکیبا به چیز خوبی اشاره کردید ولی خودستایی می شود، اگر یادت باشد ما یک پلانی داشتیم که باید از نخل بالا می رفتی. آن ها که بچه نخل بودند بالا نرفتند ولی من گفتم می روم. تا نوک نخل رفتم. گفتند: بابا می افتی. گفتم: من اصلا از هیچ چیزی نمی ترسم. یعنی در صحنه ای بخواهم موتور سواری کنم حاضرم با سرعت نور بروم. با موتور پرش کنم. مثلا صحنه ای داشتیم که باید ده ثانیه زیر آب میرفتی که ناز می کردند و نمی رفتند که آب کثیف است و ما نمی رویم. انگار بره ای می خواهد به زیر آب برود.


 

ای کاشکی این نقش من بود و من می دانستم که با آن چه کنم. من در سریال پادری یک سکانسی داشتیم در یک پلان امیر حسین رستمی که از کانکسمن را می کشد بیرون من باید به زمین بخورم که سرم بشکند و بیهوش بشوم و من را به بیمارستان ببرد. لطیفی گفت: این را رها کنید. گفت: من دل نمی خواهد سکانس من حذف بشود. باید یک بدلکار بیاوریم. گفتم: حاجی بدلکار نمی خواهد. گفت: فردا یک خصارتی پیش می آید. گفت حاجی بخدا من هیچ چیزم نمی شود. گفتم: من کتفم را می گیرم و فقط کله ام را نشان دهید. چانه ام را می چسبانم که وقتی افتادم با کتف روی زمین بیفتم. که سرم نشکندو گفت: این کار را نکن. حالا اتفاقا سه بار یعنی سه برداشت گرفتند. از بالا، پایین و پشت سر هر سه را گرفت. اینقدر قشنگ افتادم و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی یک جایی امیر حسین رستمی من را کشید و لبه تیز در قسمتی از بدنم را پاره کرد ولی هیچ نگفتم. یک صحنه ای که هنوز آن را دارم. آمد روی من و لنگ و لغت کرد که بدنم درد می کرد و می خواستم  چیغ بزنم و هیچ نمی گفتم. از ترسی که پلانم حذف نشود. بنظر من بازیگر نباید از هیچ چیزی بترسد. بگویند از کشتی شیرجه بزن، می زنم. چون این است که تو را بازیگر می کند. اگر بخواهی ناز بکنی، غذایمان دیر شد. من این را نمی خورم و آن را نمی خورم. من روز بوده که من را گریم کرده اند. صبح تا عصر نشسته ام و کارگردان به من گفته است ببخشید امروز از تو استفاده نشده است. سریال ماه و پلنگ احمد امینی بود. گفتم: نه این چه کاری است من دارم پولم را می گیرم. در سریالی نقشم را به یکی دیگر فروختند. نقش شیرینی فروشی بود که دیالوک ها را حفظ کردم. سر فیلمبرداری رفتم و کسی از من استفاده می کرد. تا با صاحب قنادی که صحبت کرده اند گفته است در صورتی به شما اینجا را می دهم که خودم بازی کنم. نقش من را به او دادند. من را سیاهی لشکر گذاشتند. گفتم: اشکال ندارد بازی می کنم ولی پولم را ازتان می گیرم. ولشان نکردم تا زمانی که پولم را گرفتم.



صحبت پایانی:

 اینکه زمانی که ما تئاتر کار می کردیم نه واتس آپ و نه اینستاگرام بود. سال 79 تا 85 جشنواره شعر می رفتم و مقام می گرفتم. چند هفته نامه در استان و شهرستان گناوه بود. خیلی دوست داشتم یکی از آن ها با من مصاحبه کند. مثلا عکسم را مثل مردم بزنند. بگویند جهانگیر اژدری شعر گفته است. در جشنواره بازی کرده است و... البته که معروف تر شدیم دو سه نشریه سراغم آمدند که گفتم: الان خودم معروف شده ام و نیازی به شما ندارم. خیلی در دلم بود. نه اینکه خدای نکرده جسارت نشود. اینکه شما لطف کردید و من در اتحاد جنوب در خدمتتان هستم. بسیار ممنونتان هستم.  

تشکر می کنم از آقای صابری عزیز و هفته نامه اتحاد جنوب که به هر حال قابل دانستند که من بیایم و در خدمتتان باشم و گفتگویی صورت بگیرد. در یک روز بارانی و در شرایط بد گرانی بنزین که معلوم نیست قرار است چه شود.

 

*توضیح: این گفتگو در آذرماه انجام شده بود که متاسفانه تا آماده چاپ شد حدود 3 ماه به طول انجامید.


لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/125726