امروز: شنبه 01 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 13 اسفند 1398 - 10:00
اختصاصی صفحه ادبیات داستانی اتحادخبر (روات)

اتحادخبر-فریده فهیمی: آن روز، برخلاف روزهای دیگر، منتظرِ تعطیلیِ ساعت کاری کارمندان اداره مان نماندم.مأموریت داشتم که به موقع دانش آموزان را برسانم به مقصد.اولین بار بود که ترکِ عادت کرده بودم و قبل از رفتن به سفر، زنگ در ِخانه را می زدم.همیشه صبح زود که می زدم بیرون، پایان وقت اداری برمی گشتم مثلِ همه ی مردهای دیگر.پام را که گذاشتم روی پدالِ ترمز...

توپ

فریده فهیمی:

آن روز، برخلاف روزهای دیگر، منتظرِ تعطیلیِ ساعت کاری کارمندان اداره مان نماندم.مأموریت داشتم که به موقع دانش آموزان را برسانم به مقصد.اولین بار بود که ترکِ عادت کرده بودم و قبل از رفتن به سفر، زنگ در ِخانه را می زدم.همیشه صبح زود که می زدم بیرون، پایان وقت اداری برمی گشتم مثلِ همه ی مردهای دیگر.

 

پام را که گذاشتم روی پدالِ ترمز، نق ونوق مسافران، به هوا رفت.همسرم در حالی که چشم هایش از تعجب گِرد شده، چادرگُلدارش را زیر چانه اش، محکم گرفته بود، دست پسرم در دست، میان دربِ نیمه باز، گردن وکمر خود را به سمت کوچه خم کرده بود. پسرم بادیدن من، پرید بیرونِ حیاط، به سمت من آمد و درحالی که با یک دست توپش را گرفته بود، دستِ دیگرش را دورِ ران پای چپ من حلقه کرد.خم شدم یک بوسه ی آب دار چسباندم روی لـُپ صورتی رنگش .


همسرم به دنبال پسرم، با اکراه، خودش را از درب حیاط بیرون انداخت و درحالی که نگاهِ   جستجوگرش به صورتم دوخته شده بود، نزدیک مان ایستاد.دلم سوخت.دیگر تاب بی تابی سراسیمه اش را نداشتم، نخواستم بیش از این نگران بماند.بدون مقدمه چینی رفتم سرِ اصل مطلب: "کاروان دانش آموزی راهیان نور را می بریم منطقه جنگی، چند تاماشین هستیم."


 رنگ صورتی، سفید و قرمز در هم فرو رفته چهره ی همسرم، کم کمـَک به حالت طبیعی اش برگشت.سر وصدای مسافران، تمام کوچه ومحله را به هم ریخته بود.همسرم پس از شنیدن داد و فریاد مسافران به گفتن "در امان خدا ، به سلامت." بسنده کرد واشاره ی انگشتان اش را پرتاب کرد به سمت مسافران بی قرار. یک هو، پسرم خیز برداشت و خود را از درب راننده انداخت توی ماشین و روی صندلی کنار راننده، بغل دستِ مربی دانش آموزان میخ کوب شد.همسرم انگار برق فشارقوی بهش وصل کرده باشند، به سمتش پرید.کنار درب ماشین ایستاد و دو دستش  را دراز کرد که میثم بپرد توی بغلش و داد کشید :" کجا ؟ میثم کجا ؟...میثم ...میث ..."


میثم بدون توجه به داد وفریادهای مادرش، مستقیم، از شیشه بزرگ جلوی مینی بوس به خیابان روبرو نگاه می کرد.بعد از اِصرار فراوان مادرش،  باصدایی مبهم وآرام که به سختی شنیده می شدگفت:" نمی یام پایین، می خوام باهاشون برم." ودستش را گذاشت روی توپش که روی زانو قرارش داده بود تا قـِل نخورد وبیفتد .
سر وصدای مسافران، هی بلند وبلند تر می شد. علاوه بر داد وفریاد، کفِ پاهایشان را هم  به کف مینی بوس می کوبیدند.تندی پریدم پشت فرمان نشستم.تمام قد و قیافه ی همسرم به یک علامت تعجب تبدیل شده بود.سیلِ اشک هایش جاری شد و پهنای گونه اش را نمناک کرد. پشت سرهم حرف می زد: " میثم راپیاده کن، لباس، وسایل ،... ، هیچ چیزی با خودش ندارد، پیاده اش کن." بااشاره ی چشم وابرو مسیر حیاط منزل را به او نشان دادم وگفتم :" نگران نباش ،۶،۵ سال تو مواظبش بودی، اجازه بده ۳،۲روز هم من نگهداریش کنم."دوباره رنگ های  سرخ و سفید وصورتی ِدر هم برهم، روی چهره اش رژه رفتند.هم چنان که دست هایش به سمت میثم دراز بود و دهانش از تعجب باز مانده بود، نگرانی را به راحتی می شد از چهره اش خواند .سرم را از شیشه ی مینی بوس بردم بیرون و گفتم:" نگران لباس ووسایل میثم نباش خودم یه کاریش می کنم."   چهره و اندام سراسیمه و نگرانِ مادر میثم را به دست خدا سپردم و پاهایم را روی پدال های کلاچ و گاز فشردم وحرکت کردم.چند متری همسرم پشت ماشین حرکت کرد در حالی که هنوز دودستش دراز بود که میثم را درون دست هایش جا بدهد.خیسی گونه اش برق می زد.
چرخ های ماشین به دنبال هم دویدند و دویدند و فاصله مان را ازمنطقه جنگی کمتر می کردند.میثم با همان ژستی که وارد شده بود روی صندلی چسبیده بود، بدون هیچ گونه حرکت وجابجایی، توپ اش را سفت بغل کرده بود.تلفن همراه توی جیب شلوارم شروع به لرزش کرد، صدای زنگ خورش را دوست داشتم، می گذاشتم چندین زنگ بخورد:"بوی امام وشهدا ،آدمو..."


صدای همسرم توی گوشی می لرزید: "میثم ، میثم خوبه ؟چه کار می کنه ؟ مواظبش باش!"حرفش را قطع کردم وگفتم :"علیک سلام جانم، خوبه، نگران  نباش."
دانش آموزان، آرام وقرار نداشتند هر چه شعر و سرود و ترانه که یاد گرفته بودند،  پشت سر هم و بدون مکث، می خواندند.یکی به پایان نرسیده دیگری را شروع می کردند.روی قمقمه ی آب،  روی کمری صندلی تـُنبَک می زدند، گاهی کف می زدند، برای خودشان هورا می کشیدند.گاهی هم کف پایشان را به کف ماشین می کوبیدند.صدای ووره ی باد به همراه گرد وخاک، خود را از درزِ شیشه ها، به درون ماشین می رساند و به سر وصورت مسافرین می پاشید.
    مربیِ دانش آموزان، انگشتان دستش را به درون خرمن موهای قهوه ای رنگِ میثم فرو برد.از سمت راست به چپ تا گوشش، ریخت و پرسید :"این پسر عزیز ما چند سالشه؟ مدرسه میره ؟" برق موهای میثم با برق نگاه من تلاقی کرد.گفتم :"بعد از ۴دختر، ۶سال پیش، خدا دلش به حال مادرش سوخت و نذر ونیازهاشو اجابت کرد، حالا پیش دبستانی می ره. صوت و لحن قرآنش هم خیلی خوبه، به مرحوم پدرم رفته.تنها اسباب بازی اش رو هم که می بینی، محکم گرفته، رهاش نمی کنه."مربی لبخندی زد وگفت :"ماشاالله ،آفرین .وقتی برگشتیم توی مسابقه ی قرآن،  شرکتش می دم."


موبایل روی داشبورد شروع به لرزیدن کرد وصدای زنگ خورش درآمد.گوشی را برداشتم، عکس همسرم، همراه با شماره اش روی مانیتور موبایل افتاده بود.قبل از این که حرف بزند خیالش را راحت کردم وگفتم :"میثم خوبه، کنارم نشسته.مشکلی نیست."گفت:"خب، مواظبش هستی که."قطع کرد.یکی از دانش آموزان که یک صندلی مانده به آخر نشسته بود، از همان ابتدای حرکت تابلوهای کنار جاده را با صدای بلند می خواند:"اهواز ۴۰کیلومتر" دوستانش هم بهش غـُرمی زدند:"مگه ما کوریم یا سواد نداریم؟" پانزده کیلومتر مانده به قرارگاه، همه ی ماشین ها توقف کردیم که هم زمان وهماهنگ باهم، وارد قرارگاه بشویم.من از ماشین پیاده شدم که به راننده های دیگر، "خسته نباشید"ی بگویم که زور دانش آموزان به زور مربی شان چربید وهمه شان مثل پرندگانی که دریچه ی رهایی از قفس را یافته باشند، از ماشین پریدند بیرون.درحال صحبت با همکارانم بودم که گوشی موبایل، جیب شلوارم را لرزاند و صدای زنگ خورش هم درآمد. برداشتم وگفتم:"والله بخدا حال میثم..." گوشی را از گوشم دورکردم وسرم را به طرف ماشین برگرداندم و نگاهی به میثم انداختم، توپ به دست داشت از پله ی مینی بوس می آمد پایین.گوشی را چسباندم به گوشم، ادامه دادم:"داشتم  می گفتم حال میثم از حال من وتو خیلی خیلی بهتره."


  خورشید داشت پرتوهای طلایی رنگ را جمع می کرد و نور نارنجی اش را پخش می کرد روی زمین. میثم از ماشین پیاده شد. چشم ازش برنمی داشتم. یک تـَرکه ی ۷۰،۸۰ سانتی متری را، که زمانی شاخه ی درختی بود، پیدا کرده بود.خم شد که چوب را از زمین بردارد.توپ از دستش افتاد.چوب را برداشت و روی زمین کشید.توپ روی زمین قـِل می خورد و می رفت.میثم هم با چوبش روی خاک شیاری ایجاد می کرد و به دنبال توپش می رفت.انگار توپ دوتا پا داشت چند تای دیگر هم قرض کرده بود و می رفت. میثم هم به دنبالش.ناگهان صدای انفجار توجه همه را به سمت مین منفجرشده، توپ، میثم و چوب جلب کرد.همه به آسمان پرتاب شدند وقطعه قطعه برگشتند.هیچ چیزی دیگر ندیدم حتی تابلو کنار جاده که رویش نوشته شده بود:" توقف نکنید، منطقه کاملاً پاکسازی نشده است."



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
1398/12/19 - 18:08
0
0
منم با خانم هدی موافقم . این داستان واقعی شهید شدن میثم نجم بود. دست خانم فهیمی درد نکنه
1398/12/14 - 09:33
0
1
احسن بر خانم فهیمی. این قسمتی از زندگینامه شهید میثم نجم بود
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/01/30
  • بازسازی اساسی پاسگاه‌های پلیس راه استان بوشهر
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/01/30
  • ادعاها درباره حمله اسرائیل به ایران / ساقط کردن چند ریزپرنده در آسمان اصفهان
  • ۳۲ هزار مجوز استخدام فرزندان شهدا و ایثارگران اخذ شد
  • مصرف این صیفی همه کمبودهای بدن و ویتامین ها را جبران می کند/ تنظیم آنی فشار و قند خون
  • رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور وارد استان بوشهر شد
  • پتروشیمی پردیس حامی مهمترین رویداد بین المللی در حوزه تاب آوری انرژی
  • حضور کشتی گیران استان بوشهر در مسابقات بین المللی جام شاهد
  • حضور پنج بازیکن بوشهری در اردوی انتخابی تیم ملی فوتبال جوانان
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • 🎥ویدیو/طبیعت بکر و زیبای روستای خیرک دشتستان
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • نشست هماهنگی برگزاری آئین شب شعر ویژه نکوداشت شهید محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • پیشرفت ۶۳ درصدی قطعه اول بزرگ‌راه دالکی به کنارتخته
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • در بین رفقایم به تعصب دشتستانی مشهورم/ خودم را مسلمان تکنوکرات می دانم
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • .: افسری حدود 15 ساعت قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 19 ساعت قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 4 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 4 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 6 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 6 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...
  • .: یونس حدود 7 روز قبل گفت: سلام و درود به ...
  • .: قاسم حدود 9 روز قبل گفت: خوبه لااقل یک نفر ...
  • .: تنگستان حدود 10 روز قبل گفت: چرا چنین مطالب سراسر ...
  • .: حسن جانباز حدود 11 روز قبل گفت: اصلا سفره ای نیست ...