امروز: شنبه 01 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 30 مرداد 1398 - 10:52

اتحادخبر: معیارم برای ازدواج پول بود و دوست داشتم شوهرم ثروتمندترین فرد فامیل باشد تا در مجلس عروسی ام همه انگشت حسرت به دهان بگیرند، زیباترین لباس عروس را به تن کنم و گران قیمت ترین جواهرات را به گردن بیندازم. با این خیال ازدواج کردم اما اکنون بعد از 15 سال زندگی مشترک حتی حسرت خریدن یک بستنی در این تابستان داغ برای فرزندم بر دلم سنگینی می کند.

اتحادخبر: معیارم برای ازدواج پول بود و دوست داشتم شوهرم ثروتمندترین فرد فامیل باشد تا در مجلس عروسی ام همه انگشت حسرت به دهان بگیرند، زیباترین لباس عروس را به تن کنم و گران قیمت ترین جواهرات را به گردن بیندازم. با این خیال ازدواج کردم اما اکنون بعد از 15 سال زندگی مشترک حتی حسرت خریدن یک بستنی در این تابستان داغ برای فرزندم بر دلم سنگینی می کند.

 

زن 33 ساله در حالی که آه بلندی می کشید، در شرح داستان زندگی‌اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: آن روزها 19 ساله بودم و خودم را برای کنکور آماده می کردم تا این که رحمت به خواستگاری ام آمد.

 

او 15 سال از من بزرگ تر بود اما تمام ویژگی‌های مدنظرم را داشت. خانواده اش ثروتمند بودند و بسیار زیبا به نظر می رسید. زندگی زیبا و رویایی را برای خودم تصور می کردم و با این که خانواده ام مخالف این ازدواج بودند چشم به روی این اختلاف سنی بستم به عبارتی ثروت خانواده رحمت چشمانم را کور کرده بود. از طرفی من در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم و پدرم نیز وضعیت مالی مناسبی نداشت. بهتر است بگویم پر از حسرت بودم و تصور می کردم با غرق شدن در پول خانواده رحمت می توانم تمام آن حسرت ها را جبران کنم.

 

این گونه بود که ترک تحصیل کردم و به عقد او درآمدم. مراسم ازدواجم در یکی از بهترین تالار های مشهد برگزار شد و درحالی که لباس سپید عروسی را به تن کرده بودم و دستان رحمت در دستانم بود به انتخابم می بالیدم و احساس می کردم خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم.

 

یادم می آید مبلغ زیادی از پدر شوهرم کادو گرفتم و اولین کاری که کردم این بود که به مغازه عروسک فروشی رفتم و چند عروسک موطلایی زیبا برای خودم خریدم. عروسک های موطلایی حسرت دوران کودکی ام بودند که پدرم به دلیل وضعیت مالی ضعیف نتوانسته بود برایم تهیه کند.

 

شوهرم شرکت داشت و به قول خودش کار بازرگانی انجام می داد. فرزند اولم را باردار بودم که روزی ماموران به منزل ما آمدند و رحمت را دست بند زده و با خود بردند. دیری نپایید که همسرم به اتهام کلاهبرداری راهی زندان و به دو سال حبس محکوم شد. من شاپور را وقتی به دنیا آوردم که پدرش داخل زندان بود. دادگاه نیز هرچه داشتیم و نداشتیم ضبط کرد و به طلبکاران داد و حتی پدر شوهرم مبلغی کمک کرد تا رحمت از زندان آزاد شود اما متاسفانه او در زندان دوستان نامناسبی پیدا کرد و معاشرت با آن ها را بعد از آزادی ادامه داد.

 

پدر شوهرم مغازه‌ای برای شوهرم خرید تا او مشغول به کار شود اما خیلی زود رحمت مغازه را به بهانه سرمایه گذاری در قسمتی دیگر به فروش رساند. آن روزها فرزند دومم نیز که دختری زیبا و دوست داشتنی بود به دنیا آمده بود. با این حال در طول مدت زندگی ام با رحمت همواره با خیانت های متعدد او مواجه بودم ولی به خاطر فرزندانم دم برنیاوردم. از طرفی نمی توانستم این مشکلات را با خانواده‌ام در میان بگذارم چون به اصرار خودم با رحمت ازدواج کرده بودم.

 

بعد از گذشت چند سال روزی همسرم به منزل آمد و گفت که از او کلاهبرداری کرده اند و برای پرداخت بدهی هایش قصد فروش منزل را دارد. او به اصرار خانه را فروخت اما بعد از مدت کوتاهی وقتی طلبکاران به در منزل آمدند متوجه شدم که رحمت خانه و سرمایه مان را در قمار از دست داده است. تنها یک خودرو برایمان مانده بود که آن را هم فروخت و در قمار باخت. پدر شوهرم دیگر حاضر به حمایت از ما نشد و اکنون با دو فرزند 14 و 10 ساله توانایی تامین هزینه های زندگی مان را نداریم.

همسرم به مشروبات الکلی و مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده است و در جواب اعتراض هایم می گوید: همین که هست! می خواهی بخواه نمی خواهی برو!دیگر خسته شده ام. چند روز قبل پسر 10 ساله ام را به پارک بردم اما وقتی از من خواست برایش بستنی بخرم شرمنده شدم چون پولی نداشتم ...

 

شایان ذکر است به دستور سرهنگ ناصر نوروزی (رئیس کلانتری شفای مشهد) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی قرار گرفت.

 

 

 

آفتاب‌‌

 



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
1398/10/27 - 04:53
0
0
با سلام

داستان عجیب زندگی من

من با همسرم دوست بودیم در روز خواستگاری بین خانواده همسرم و خانواده من در مورد مهریه ، خانه و یه سری مسائل اختلاف پیش آمد که جلسه خواستگاری بهم خورد و خانواده من دیگه راضی نشدن بیان خواستگاری بخاطر اینکه من همسرمو دوست داشتم تنهایی دست مادربزرگمو گرفتم ورفتیم خواستگاری به هر صورتی که بود ما باهم ازدواج کردیم در اون موقع من ۲۲سالم بود نه سربازی رفته بودم نه کار درست حسابی داشتم . ۳سال اول زندگی خیلی سختی کشیدیم هیچ کسی هم از ما حمایت نمیکرد در حدی بودیم که اونجایی که اجاره کرده بودم آب آشامیدنی و گاز شهری نداشت من حتی پول نداشتم آب بخرم تو زمستون پول نداشتم گاز بخرم تو یه اتاق زندگی میکردیم با سشوار خودمونو گرم میکردیم حتی پول قبض برق را هم نداشتم بدم از اداره برق همش میومدن برقمونو قطع میکردن من خودم میرفتم وصل میکردم بعد ۱/۵سال یه ماشین داشتم اونو فروختم خونمون که اطراف تهران بود اومدیم خود تهران یه زیر زمین اجاره کردیم و مغازه پدر بزرگمو ازش اجاره کردم و گلفروشی زدم چون از بچگی تو این شغل کار کرده بودم چسبیدم به مغازه تو اون منطقه یه کاری کردم که بهترین گلفروشی شده بودم اسم مغازمو دیگه تو اون منطقه میوردن همه میشناختن روز اول با یه کارگر شروع کردم به یکسال نکشید انقدر سرمون شلوغ شده بود به غیر از خودم ۶تا کارگرم اونجا مشغول به کار شدن سر یکسال یه خونه خوب اجاره کردم یه ماشین خردیم و خدا بهمون بعد حدودا ۳/۴سال یه دختر داد خدا اون روی خوش زندگیو بهمون نشون داشت میداد همه چی خیلی خوب بود یه سره مسافرت یه سره مهمونی بیرون تا اون موقع هیچکس دورو ورمون نبود ولی وقتی وضع مالیمون خوب شد درو ورمون شلوغ شده بود من برای همسرم سالن ارایشگاه زدم در کنار مغازه یه تولیدی گل مصنوعی با یکی از دوستام راه انداختیم که هر جفتشون خیلی خوب بودن ولی بنا به دلایلی هر جفتشونو جمع کردیم .
گذشتو گذشت خدا بعد از حدودا ۱۰/۱۱سال یه دختر دیگه هم داد تو همون تایم ما یه آپارتمان ۱۴۰متریم خریدیم یه ماشین خارجی خریدیم وقتی رفتیم خونه جدید خدا دختر دومیمو بهم داد . تو اون تایما بود که منو همسرم اختلافامون شدید شده بود بخاطر اینکه همسرم شکاک شده رو من ولی من به غیر از اون چشام هیچکسو نمیدید حتی فکرش از ذهنمم رد نمیشد که بخوام بهش خیانت کنم انقدر این موضوع اذییتم میکرد که دیگه همسرم تو هر مهمونی تو هر مسافرتی پیش هر کسو ناکسی حتی تو اوج شادیشم منو جلو همه خراب میکرد دیگه بخاطر همین رفتارا کارهاش اون علاقه ای که بهش داشتمو از دست دادم منم ناخواسته دوستامو جایگزین همسرم کرده بود که تو اون تایم نمیفهمیدم (بجای اینکه مشکلو با رفتن پیش مشاوره حلش کنم) چه بلایی سر خودمو همسرمو بچه هامو زندگیمون دارم میارم انقدر تو رفیق بازی غرق شده بودم دیگه همسرم از یادم رفته بود اونجوری فکر میکردم آروم‌ترم کسی نیست حالمو خراب کنه کسی نیست گیر بده کسی نیست بهم تهمت بزنه بجاش همه دوستام بخاطر اینکه دست به جیب و ولخرج بودم در کنار من میخوردن کلی هم تحویلم میگرفتن انقدر دورومو شلوغ کردم که سر رشته همه چی از دستم در رفت با دوستم اولین سفر بدون همسرمو بچمو رفتیم ترکیه قبل این مسافرت مجردیم ۳بار با همسرمو دخترم رفته بودیم ترکیه از ترکیه برگشتم همسرم گفت بیا جدا بشیم گفتم باشه ما اقدام کردیم برای طلاق توافقی وکیل کارامونو کرد که من تو این اوضاع دوباره رفتیم ترکیه با یه سری دیگه از دوستام . اونجا بودم صیغه طلاقو خوندن از ترکیه برگشتم دیگه از هم جدا شده بودیم ولی هیچ کسی از این موضوع خبر نداشت همچنان با هم زندگی میکردیم که زندگی بی بندباری من اوج گرفت هرموقع دوست داشتم میرفتم خونه دوست نداشتم نمیرفتم اکثرا یه دوست داشتم خونه مجردی داشت با اون میموندم .و بر عکس من همسرم وایساد بالاسر بچه ها و زندگی دیگه من اون آدمی نبودم که همه میشناختن همه دوستش داشتن اونی نبودم که میشد بهم اطمینان کرد منی که به هیچ عنوانی به همسرم دروغ نمیگفتم دروغ شده نقل دهنم .تو اون تایم خودم متوجه نبودم الان که اینارو دارم می نوسیم دارم آتیش میگیرم که چرا خدا این بلا باید سر زندگی من بیاد چرا همون موقع یه بزرگ‌تر پیدا نشد ‌پیگیر منی بشه (که پامو گذاشته بودم تو بی راه ای که تهش به نا کجا آبادی ختم میشه که الان من اونجا نشستم ) راه درستو نشونم بده . ماشینو فروختم دادم بابت اقساط عقب افتاده یکی از دوستام که سند خونه بابامینا گرو بود. دیگه ول شده بودم دیوانه شده بودم بی مسئولیت بی فکر با این دختر با اون دختر تو اوایل با یه زنه آشنا شده بودم که نمیدونستم شوهر داره چون چند سال بود جدا از هم زندگی میکردن بعدا فهمیدم شوهر داره از اینا بگذریم .
تو این همه ماجرا یه چیز کم داشت که تکمیل بشه این ندونم کاری های من اونم قمار بودکه اوج بدبختی ما از اینجا به بعد کامل شد برای اینکه خوب تمرکز کنم روش میرفتم مخدر شیشه مصرف میکردم یهو میدی ۳روز بدون اینکه بخوابم سرم تو گوشیه برای خودم رفته بودم یه جا رو هم اجاره کرده بودم که ۶تا ال سی دی با کلی تجهیزات ردیف کرده بودم که اصولی قمار کنم دوستامم جمع میشدن اونام قمار میکردن مثلا بهم کمک میکردیم مغازه رو هم ول کرده بودم به امون خدا خونه زندگیو کلا فراموش کرده بودم رفته بودم تو یه دنیای دیگه انگار رو زمین نبودم تا جایی رسید بدهی آوردم بالا همسرم که رفته بود خونه مادرش زندگی میکرد منم اون خونه رو دادم رهن با یه مقدارش برای خودم خونه رهن و اجاره کردم اون جای قبلیو تحویل دادم که برای قمار کردن درست کرده بودم با الباقی پولش بدهیامو بدم که بجای اینکار اونو هم تو قمار باختم بچه هامم آوردم پیش خودم پرستار ازشون نگهداری میکرد دیگه کلا خونه نشین شده بودم از اتاقم و از رو تختم نمیتونستم بیرون بیام که انقدر نزول کرده بودم مجبور شدم خونمو بفروشم کل بدهیامو صاف کردم حدودا ۷۰۰میلیونم موند برام تصمیم گرفتم که همه چیو از نو بسازم رفتم دوباره سراغ همسرم باهم ازدواج کردیم داشتم خودمو پیدا میکردم که به خاطر اینکه برم تو کار واردات یک نوع گل با دوستام راهی تایلند شدیم رفتیمو اومدیم با مصرف کردن دوباره شیشه الباقی پولی که برام مونده بود که یه مقداری از اون پولو یه وانت برای مغازه خریده بودم با یه سواری برای خانمم و یه مقدار طلا و الباقی پولارم تو قمار باختم. این وسطم یه نفرکثافت دروغگو مریض هم پیدا شد گفت تو برو تایلند من کارای واردادتو اوکی کردم منم این آدمای ابله خوشحال گفتم دیگه همه چی اوکی شده بجای اینکه برم دنبال کارام ببینم راست میگه یا دروغ طلاهارو بردم دادم پول نزول کردم ماشین مغازرو دادم اونم پول نزول کردم ماشین خانمم ۱۰میلیون زیر قیمت فروختم که باهاشون بلیطو و خرج سفرمو اوکی کنم رفتم اونجا شروع کنم بارو بفرستم که دیدم هرچی گفته بوده دروغ محض بوده حدودا ۲ماه اونجا بودم (بدترین روزای عمرم بود اونجا یه دوست دارم که از ایران برام پول حواله میزدن اون میرفت میگرفت و الباقی پولامم اون برده بود تو قمار باخته بود بدون اینکه من بدونم اون سری قبلیم که رفته بودم با دوستام تایلند زندگیش داشت از هم میپاشید سر قمار همه چیشو باخته بود من از نظر مالی کمکش کردم ولی مثل من درس عبرت نشد براش) اینسری بعد حدودا دو ماه دست از پا درازتر برگشتم ایران ماشین مغازه رو که داده بودم پول نزول گرفته بودم زیر قیمت فروخته بودن، چقدر بدهکارم کرده بودن پول طلاهارو نتونستم بدم همشون رفتن تا حلقه هامون الان وضع جوری شده که اجاره مغازه عقب افتاده (اهان تو اون زمانی که سرم رفته بود تو قمارو مواد از اون مغازه ام بلندم کردن و بخاطر اینکه هیچی پول نداشتم مامانم خونشو فروخت برای من مغازه گرفت خودش و بابام به اجبار دارن پیش پدر بزرگم زندگی میکنن از بی جایی و بی پولی) هیچ کس دیگه دور و ورم نیست دقیقا همه دارن تحملم میکنن از مادرم گرفته تا هر که منو میشناسه همه پشتم حرف میزنن نقل نبات دهن اطرافیانمون شده زندگی من. به موبایلم هم که در روز یه نفرم زنگ نمیزنه بپرسه در چه حالی مگر اینکه طلبکار باشه نمیدونم چیکار کنم چه بلایی اومده سرم فقط بازم فدای همتو غیرت همسرم بشم که با دست خالی میخواد حضانت بچه هارو بگیره از این باتلاقی که من درست کردم نجاتشان بده .

این بلاهایی که من سر زندگیم آوردم که با اون همه سختی ساخته بودیمش تو دو سالو نیم حدودا از موقع طلاق تا همه چیو داغونش کردم طول کشید

من تنها راهی که به ذهنم میرسه خودکشی هستش چون مشاوره ام خیلی رفتم ولی فایده نداشته اونم تو این شرایطی که عالمو آدم ازم پول میخوان دیگه هیچیم ندارم بفروشم بدم بهشون نمیدونم چیکار کنم. تنها دلخوشیم همسرمو بچه هام بودن که اونام دیگه چندششون میشه ازم😔 لطفا کمکم کنید🙏🙏🙏🙏🙏

فقط خواهشا دوستان عزیز قضاوتم نکنید فقط بخونید تجربه زندگیتون بشه که خدایی نکرده یه درصدم جای من قرار نگیرید که شرمنده همه مخصوصا زنو بچه و پدر مادرم که همشون بخاطر کارهای من آواره شدن چه سختی هایی که تا الان به لطف ندونم کارایای من کشیدنو خواهند کشید😭
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • بازسازی اساسی پاسگاه‌های پلیس راه استان بوشهر
  • ادعاها درباره حمله اسرائیل به ایران / ساقط کردن چند ریزپرنده در آسمان اصفهان
  • ۳۲ هزار مجوز استخدام فرزندان شهدا و ایثارگران اخذ شد
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور وارد استان بوشهر شد
  • پتروشیمی پردیس حامی مهمترین رویداد بین المللی در حوزه تاب آوری انرژی
  • حضور کشتی گیران استان بوشهر در مسابقات بین المللی جام شاهد
  • حضور پنج بازیکن بوشهری در اردوی انتخابی تیم ملی فوتبال جوانان
  • محموله بزرگ کالای قاچاق در گناوه کشف شد
  • سرپرست روابط عمومی اداره کل ورزش و جوانان استان بوشهر منصوب شد
  • نگاهی به مهم ترین سیستم های پدافند ایران (+عکس)
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • نشست هماهنگی برگزاری آئین شب شعر ویژه نکوداشت شهید محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • پیشرفت ۶۳ درصدی قطعه اول بزرگ‌راه دالکی به کنارتخته
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • بازتاب حمله ایران در رسانه‌های خارجی: اسراییل زیر آتش
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • مهدی یوسفی؛ جوانِ شایسته و نخبه
  • .: افسری حدود 18 ساعت قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 22 ساعت قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 4 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 4 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 6 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 6 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...
  • .: یونس حدود 7 روز قبل گفت: سلام و درود به ...
  • .: قاسم حدود 9 روز قبل گفت: خوبه لااقل یک نفر ...
  • .: تنگستان حدود 10 روز قبل گفت: چرا چنین مطالب سراسر ...
  • .: حسن جانباز حدود 11 روز قبل گفت: اصلا سفره ای نیست ...