کد خبر: 113413 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 20 خرداد 1398 - 11:13
پژواک

اتحادخبر- داود جان امیری/ دشتستان: پژواکِ صدایش در کوه می پیچید و خدایی که چندین خدا می شد و به دور دست ها می رفت. صدایش را به کوه سپرده بود تا کوه به کوه شود و تمام دنیا را فرا گیرد،به عرش برود و خدا نیز صدای خدایش را بشنود.تمامِ جنبندگان درونِ کوه برای یک لحظه ساکت شدند و به صدایِ خدایی گوش دادند که سراسر حُزن بود و گلایه خسته بود و...

داود جان امیری/ دشتستان:
 
پژواکِ صدایش در کوه می پیچید و خدایی که چندین خدا می شد و به دور دست ها می رفت. صدایش را به کوه سپرده بود تا کوه به کوه شود و تمام دنیا را فرا گیرد،به عرش برود و خدا نیز صدای خدایش را بشنود.تمامِ جنبندگان درونِ کوه برای یک لحظه ساکت شدند و به صدایِ خدایی گوش دادند که سراسر حُزن بود و گلایه.
خسته بود و دلش یک کم تنهایی می خواست، هیچ جا را بهتر از اینجا پیدا نکرده بود.کبکی که از دور دست در فراقِ یار می خواند با شنیدنِ صدایِ او سرش را به زیر برف کرد.
سکوت،بعد از فریادش همه جا را فرا گرفته بود و انگار همه،حتی خدا نیز منتظر بودند تا گلایه هایش را بشنوند،اما سکوتش بلندتر از هر فریادی بود. بُغضش ترکید و فقط شانه هایش می لرزید.دوست نداشت حتی خدا هم صدای گریه اش را بشنود.
شانه های پهن و درشتش می لرزید و قوچی از بالای تخته سنگی نگاهش می کرد، قوچ همه جا را می پایید تا مبادا کسی لرزشِ شانه هایش را ببیند.زیرا می دانست اگر غرورِ مردی شکسته شود، دنیا برایش بی معنا می شود.
صدای مردان و زنانی که جلویِ درب خانه اش جمع شده بودند چنان مغزش را پر کرده بود که سرش تیر می کشید.
پیراهن سفیدِ کهنه ای که رنگش از فرطِ کثیفی به زرد کم رنگ در آمده بود،بر تن داشت.گونی پر شده از پلاستیکی را که در میان زباله ها پیدا کرده ،روی شانه های  گذاشته،با دست راستش آن را کنترل کرده بود. کمرش را به سمت جلو خم کرده تا بهتر بتواند تعادلش را حفظ کند.
چند روزی هست که هانیه مریض شده و تمام تلاشش را می کند تا پول دارو و دکتر را یک طوری جور کند، اما تلاشش بی فایده بود و دستش به جایی بند نبود.
برای نجاتِ جانِ دخترش ظهر هم به خانه اش سر نمی زد و در میان زباله ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد تا شکمش خالی نباشد و بتواند پلاستیک بیشتری جمع کند و غروب با دو گونی به خانه برگردد.
خسته و کوفته به درون خانه آمد و جورابِ کهنه و پاره پاره ی خود را از پایش بیرون کشید و نفسی تازه کرد.روی موکتِ کهنه یِ کف اتاق نشست و خواست خستگی کار را از تن بیرون کند.باز هم هانیه،خودش را برای پدر لوس می کرد و مرتّب برای پدر حرف می زد، او نیز لذّت می برد و لبخندی برایش می زد.تمام خستگی کار روزانه را از یاد می برد.در میان صحبت هایش حرفی زد که لبخند پدر تبدیل به اخم شد و مغزش ؛ پر از افکارِ پریشان.
چند روزی گذشت و هانیه هر شب از عموهایی صحبت می کرد که او آن ها را نمی شناخت.مادر هر روز پول بیشتری به او می داد تا درمانِ هانیه زودتر شروع شود،با اکراه پول ها را قبول می کرد.هر وقت زودتر به خانه می آمد باید صبر می کرد تا ماشین هایی که هر روز رنگ و شکلشان عوض می شد، از آن جا بروند و بعد وارد خانه شود.تا نیمه شب خواب به چشمانش نمی آمد و اشک می ریخت و بی صدا گریه می کرد که این داغی که بر پیشانیش افتاده است،چطور می تواند پاک کند.اما یک دلش نیز پیش هانیه بود و می خواست هر طور که شده،او را نجات دهد.
مادر هانیه هم طوری که او نبیند تا نیمه های شب بیدار بود،به کارهای روزانه اش فکر می کرد،اشک می ریخت و دنبال راه و چاره ای بود تا دخترش را نجات دهد.
دیگر پول هایشان داشت کامل می شد و برای دخترش نوبت گرفتند تا دکتر او را زیر ِتیغِ جراحی ببرد. روز به روز حال هانیه بدتر و بدتر می شد.
غروب که به خانه برگشت و از پیچ کوچه که گذشت صدای مردان و زنانی را شنید، سرش را بلند کرد. پارچه ی سفیدی رویِ صورتِ جنازه ی کوچکی کشیده بودند.صدای آژیر آمبولانس و ضجّه ی مادر هانیه تمام کوچه را فرا گرفته بود.دیگر پاهایش قوّت نداشت ،زانوهای پر قدرتش سست شد،به دیوار تکیه داد و آرام سُرید تا روی زمین نشست...
می دانست که دیگر عموهایی که او نمی شناخت به خانه اش نخواهند آمد و دیگر،انتظارِ رفتنِ ماشین ها نخواهد نشست.
بلند شد.رفت و رفت تا به دل کوه زد. و خدا را صدا زد که پژواکش تا دور دست ها می رفت.
داود جان امیری/ دشتستان

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/113413