امروز: پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 30 ارديبهشت 1398 - 10:16

اتحادخبر- داود جان امیری/ دشتستان:وارد خانه که شد،لبخندی بر لبان پدرش نشست و مثل همیشه سرش را به علامت سلام و خسته نباشید برایش تکان داد.اما او مثل همیشه نبود. حالش گرفته بود.از فرطِ خستگی نبود،زیرا اکثر اوقات دیرتر و خسته تر به خانه می آمد و با دیدن چهره ی پدر، مادر و سارا خستگی از یادش می رفت.چشمان پدر نیز با دیدنش رنگِ غم به خودش گرفت و ...

چهار راه

*داود جان امیری/ دشتستان:

وارد خانه که شد،لبخندی بر لبان پدرش نشست و مثل همیشه سرش را به علامت سلام و خسته نباشید برایش تکان داد.اما او مثل همیشه نبود. حالش گرفته بود.از فرطِ خستگی نبود،زیرا اکثر اوقات دیرتر و خسته تر به خانه می آمد و با دیدن چهره ی پدر، مادر و سارا خستگی از یادش می رفت.


چشمان پدر نیز با دیدنش رنگِ غم به خودش گرفت و مادر که با شوق به دیدنش آمد،با دیدن چهره ی برافروخته و چشمان باد کرده اش،همان جا خشکش زد.


دوید و بدون اینکه حرفی بزند به سمت اتاق کوچکش رفت و درب را پشت سرش قفل کرد.صدای مادر و سارا از پشتِ در شنیده می شد.اما،حوصله ی هیچ کس را نداشت.اشکی از گوشه چشمِ پدر سُرید و گونه هایش را خیس کرد و در زیر گلویش ناپدید شد.


سرش را به زیر بالشت کرد تا صدایی نشنود.تمام اتّفاقات امروز در ذهنش رژه می رفتند و می خواست از عمقِ دلش فریاد بکشد.اما،بغضی راه گلویش را گرفته بود و اجازه ی فریاد نمی داد.


با بدرقه ی مادر مثل هر روز با ذکر خدا،گاری چهار چرخش را هُل داد تا به چهار راه برسد و روزی اش را از بارکشی اسباب و اثاثیه ی مردم جمع کند.


مادر از پشتِ سر ، پسر ده ساله اش را تماشا می کرد که به زور گاری خالی را هُل می داد.علی با جثّه ای کوچک و لاغر و با موهایی صاف و بلند و چشمانی درشت که مادر همیشه قربان صدقه آن ها می رفت، با تیشرتی سفید و شلوار ورزشی سیاه که بچه ی همسایه آن را به او داده بود،  با وقار قدم بر می داشت.

 

می دانست بعد از قطعِ نخاع پدر، او باید بارِ زندگی را بر دوش بکشد. تا انتهای کوچه قدم هایش را استوار بر می داشت تا مبادا مادر فکر کند بچه اش قدرت هُل دادن گاری را ندارد. مادر وقتی علی در پیچ انتهای کوچه ناپدید می شد به درون حیاط می آمد و چند دقیقه ای را پشتِ در، اشک می ریخت و از روزگار گلایه می کرد و آخر سر، دستانش را به آسمان بلند می کرد و خدا را شکر می کرد و برای سلامتی علی دعا می کرد.


به چهار راه که رسید، سرش را به سمت چپ چرخاند. همان جایی که همیشه زهرا می نشست تا علی بیاید و نان و پنیرشان را در کنار هم بخورند و قدری با هم درد دل بکنند.زهرا همیشه از آرزویی بلند حرف می زد ،از لباس سفیدی که تمام آرزویش بود.در کنار فروش فال ، خوب درس می خواند تا لباسِ سفیدِ پزشکی را که تمام آرزویش بود ، یک روز بر تنش ببیند.از مردی پنجاه ساله حرف می زد که مدتی است پدرش را با وعده و وعیدهای آن چنانی، داشت مجاب می کرد تا او را به عقدش در آورد. وقتی از آرزوی علی می پرسید، می گفت : "تنها آرزویم ؛ دیدن قامتِ بلندِ پدرم هست که دو سال روی رختخواب خوابیده و نمی تواند تکان بخورد. کاش فقط یک بارِ دیگر قامت پدرم را می دیدم." اما،آرزوی دیگری داشت که نمی توانست جلوی زهرا هویدایش کند.


زهرا جای همیشگی نبود و علی چندین بار این طرف و آن طرف چهار راه را نگاه کرد. دستی بر شانه ی علی خورد، پشت سرش را نگاه کرد، احد بود.
 -دنبال زهرا می گردی؟!


 این را اسد برادر دوقلوی احد که چند متری آن طرف تر همان طور که در گونی زباله ای خم شده بود، گفت.


-شما ندیدیدش؟


نگاه احد و اسد در هم گره خورد. سرشان را پایین انداختند. احد همان طور که سرش پایین بود؛ گفت: بلاخره باباش ردش کرد، رفت.


بی اختیار روی گاری نشست و سرش را میان دستانش گرفت و آرام اشک می ریخت.


چند دقیقه ای همان طور نشسته بود که با صدای مردی قوی هیکل به خودش آمد.


آقا پسر ؛ این بار را از توی اون مغازه بیار تو ماشین. اشاره به ماشین شاسی بلند سیاهی کرد که کنار خیابان پارک بود.


-بار نمی برم آقا.
مردی با تیشرت سیاه تنگ که آستین کوتاهش نزدیک بود از کلفتی بازویش جر بخورد، برگشت و با صدای بلند گفت:


 -پس اینجا چه غلطی می کنی ؟!


لگدی محکم به گاری زد. علی زیر لب گفت:


-خب نمی برم زور که نیست؟


مرد که صدای علی را شنید،برگشت و او را زیر لگد گرفت و سیلی محکمی به او زد که سمتِ راست صورتش قرمز شد.


سرش زیر بالشت بود و سیلی و لگد آن مرد را از یاد برده بود. تمام افکارش به سمت زهرا بود.



کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» لبخندهای پشت ماسک [بيش از 4 سال قبل]
» داستان/ جنگ [بيش از 3 سال قبل]
» تابش بی خواهش [بيش از 5 سال قبل]
» گل فروش [بيش از 5 سال قبل]
» در سوگ چوبک [بيش از 5 سال قبل]

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • انتخاب هیئت رئیسه جدید شورای هماهنگی روابط عمومی های ادارات شهرستان دشتستان
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/01
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اسرائیل را چه باید؟
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • .: شهرزاد آبادی حدود 3 ساعت قبل گفت: درودتان باد. همگی چند ...
  • .: لیلادانا حدود 4 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 5 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 6 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 9 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 10 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...