امروز: شنبه 01 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 30 ارديبهشت 1398 - 10:30

اتحادخبر-فریده فهیمی/ برازجان:از سر همه ی انگشتانش خون می چکید. میترا،از توی جعبه کمک های اولیه،گاز استریل و محلول سرُم را در می آورد و تندتند شستشو می داد.خاکِ زیر ناخن هایش را پاک می کرد و بساطِ پانسمان راه می انداخت. انگار در آن قسمتِ خاکیِ حیاط؛ گنجی، چیزی را زیر خاک قایم می کرد.یا این که عزیزانی را دفن کرده بود، می خواست هر از گاهی...

"زبان هیروگلیف"

 *فریده فهیمی/ برازجان:

 


از سر همه ی انگشتانش خون می چکید. میترا،از توی جعبه کمک های اولیه،گاز استریل و محلول سرُم را در می آورد و تندتند شستشو می داد.خاکِ زیر ناخن هایش را پاک می کرد و بساطِ پانسمان راه می انداخت. انگار در آن قسمتِ خاکیِ حیاط؛ گنجی، چیزی را زیر خاک قایم می کرد.یا این که عزیزانی را دفن کرده بود، می خواست هر از گاهی نبش قبرشان کند.نه این که بخواهدحساسیت زنانه میترا را  تحریک کند، بلکه تلاش کرده بود اصرار میترا را نادیده بگیرد،این قسمت از حیاط را، باغچه یا چمن نکند یا این که لااقل عینِ سرتاسرِحیاط،موزاییک نکند. هر مدت یک بار خاک را عوض می کرد.از کویر، ماسه بادی نرمی گیر می آورد،جایگزین خاک قبلی می کرد.همه خاک ها را خودش، بارِ وانت نیسان می کرد.خودش هم خالی می کرد.بیل را از دستِ کارگری که میترا خبر کرده بود می گرفت، بدون وقفه،دست به کار می شد.اگر این قسمت از حیاط درندشت زبان می آمد،کلّی نک ونال می کرد از هزاران بار پوست اندازی. مدّت های مدیدی، سرِ این موضوع یک به دوشان شده بود:
-محمود جان، ببین همه خونه ها باغچه دارند، درخت دارند.جیک جیک گنجشک ها از خواب بیدارشان می کند.
     از میترا اصرار و از محمودانکار. محمود، کَکش هم نگزیده بود. ابروهایش را بالا انداخته بود وسرش را هم سریع داده بود بالا و بعد انداخته بود پایین. عادت همیشه اش بود.مخالفتش را با همین علایم بروز می داد. قبلا یک نوچ می داد وتمام.از همان نوچ هایی که وقتی پیچ رادیو را از این موج به موج دیگری می چرخاند، می داد. هیچ کدام چنگی به دلش نمی زد.
    بیست وسه چهار سال آزگارست صندلی تاشو فلزی پارچه ای اش را می گذارد  لبه ی مرز خاکی موزاییکی حیات، برآفتاب. پیچ موج رادیو را این قدر از این موج به موج دیگر می چرخاند که از هرز در می رود. به دنبال دیالوگ نوشته های میترا می گشت.همان هایی که بعد از مارش جنگ،خودش می خواند.ساعت ها به خاک خیره می شود. لام تا کام نمی گوید. از در و دیوار صدا در می آید و از محمود نه. بعضی روزها انگار از دنده ی چپ بیدار می شود. آفتاب در نیامده، می افتد به جان قسمتِ خاکی حیاط. حالا بیل بزن وکی نزن. میترا با صدای بیل وخاک، غر ولندکنان بیدار می شود:
- همین الانه که سر وصدای همسایه ها بلند بشه.
  بعد از کلی بیل زدن وپنجه به خاک کوبیدن، با کف دست هایش، همه خاک را مسطح می کرد دوباره با ناخن هایش می افتاد به جان خاک.خون انگشتهایش با خاک ملغمه می ساخت. میترا ،گاز استریل ومحلول شست و شو را،کارتن کارتن می خرید وذخیره می کرد. دم دقیقه محمود گرفتار چنگ زنی به خاک بود.  میترا، زبان محمود را بهتر از همه آدم های عالم می داند.وقتی می گوید نه. دیگر از هیچ احد والناسی کاری ساخته نیست. زبان شناس خوبیست اما خیلی وقت پیش، قبل از اینکه زبان شناسی بخواند زبان محمود را شناخته است.از همان وقتی که دلش غنچ رفته بود برای  سروده های عاشقانه ای که محمود به سراندرپایش پاشید، عاشق زبانش شده بود.سکوت همیشگی اش را بهتر ازهر کس دیگری، معنا می کرد. محمود، خوب یاد گرفته بود زبانش را چگونه،کجا ،کی وبه چه دلیل بچرخاند یا بکوبد به لثه، دندان های پیش، نیش و کامش.
    همیشه  خدا،نگاه میترا را از پشت سرش می دید. میترا چشم ازش برنمی داشت. گاهی وقت ها بدجور  دلش می گرفت. رادیو را می گذاشت روی صندلی وچهارزانو می نشست روی لبه ی مرزِ خاکی حیاط. به سیم آخر می زد، آنتن رادیو را از ریشه می کند و روی خاک، هرچه در ذهنش بود می کشید. میترا پوزخندی می زد و می گفت:« خط هیروگلیف هم بلدی.» هزاران سال قبل از تو این خط، اختراع شده. در و دیوار اهرام ثلاثه پُره از این نقش و نگارها. تنها تفاوت نقش های تو با مصریان باستان، حجاب زنانه.
    گاهی که خُلقش تنگ نبود،آرام قطره های اشک از گوشه چشمش سُر می خورد،می افتاد روی خاکِ کفِ حیاط.خاک را می تپاند ویک دست می کرد و دوباره حفاری، همیشه از یک نقطه شروع می کرد. به میترا که پرده پشت پنجره را کنار زده بود ومی پاییدش اشاره می کرد بیاید کنارش. کاغذ وقلم هم بیاورد. یک گوشه هایی از خاطراتی را که سیریش شده بود روی مُخش و امانش نمی داد ، با اشاره می گفت. میترا همه را می گرفت.اگر جایی را متوجه نمی شد،  محمود روی کاغذ، درشت درشت می نوشت.اشک می ریخت.ضجّه می زد.خاک، خون و انگشت هایش حسابی باهم ایاغ شده بودند.گاهی دودستی با کاغذ وقلم می کوبید فرقِ سرخودش. میترا دست هایش را می گرفت. ومی نشاندش سرجایش. چندبارهم از حال رفت. میترا سریعاً به پرستارش زنگ زد.وقتی محمود چشم باز می کرد سقفِ استخوانی رنگ وکپسولِ اکسیژن سفیدرنگ، یادش می آورد که هنوز زنده است. روزی صدبار آرزو می کرد کاش زنده نمی ماند و با چشم های خودش آن همه خاک را یک جا نمی دید.بعد از آن  همه زن ودختر یک جا، توی صورت هیچ زن ودختری نگاه نکرده بود.
   خداییش،گاهی وقت ها لیسانس زبان شناسی میترا به کارش نمی آمد. کلافه می شد.کم می آورد.توی خودش مچاله می شد و دم نمی زد.یک روز کنار مرز خاکی موزاییکی حیاط، نوشته روی کاغذ محمود را خوانده بود:
 -«به نظرت سخت ترین کار دنیا چیست؟»
 -لابد می خواهی بگویی که عزیزی در بغلت جان بدهد.
    - نه. سخت تر.
    -این که بخواهی آسمان را برای یک نابینا توصیف کنی.
- نه هنوز سخت تر.
- همه کارهای سخت را انجام داده ای. باید فکر کنم ببینم منظورت کدامش است. امان بدهی، فکرت را می خوانم. 
       گاهی که کیفش کوک بود، خاک را چنگ نمی زد،  پانتومیم بازی می کرد ومیترا سریع می گرفت ومی گفت: « برو بعدی.» با این که پانتومیم بازِ ماهری از آب درآمده است و همیشه خدا یک قدم از میترا جلوتر است اما یک روز هر چه زور زد نتوانست عذاب وجدانش از دیدن آن همه دختران و زنانی که یک جا، زنده زنده به گودال انداختند و خروارها خاک به رویشان ریختند را پانتومیم کند. انگارهمه خاک ها ی کره زمین را به آن جا آورده بودند. صدای هیچ کدام ازصدها انفجار مهیب راکت وخمپاره به گوش اش نمی رسید. فقط جیغ  و کِلِ زنان ودخترانی که روی هم تلنبار می شدند شنیده می شد. میخ کوبش کرده بودند. بیشتر از هر دونده ای گام برداشت، دریغ از یک قدم به جلو.نمی دانست راه برود، بدود یا پرواز کند. خودش را بیندازد جلوی بیل لودر. یا تیر خلاصی بزند توی پر وپنجه راننده ی لودر.چشم هایش اما، تیز تر از همیشه عمرش، می دید. بدن های نیم سوخته ی رها شده در کوچه وخیابان، دیوارهایی را که با هرجور کالیبر موجود، سوراخ سوراخ شده بود، نمی دید اما ده جفت ، بیست جفت سی جفت بلکه بیشتر، جفت چشم سُرمه کشیده،  التماسش می کردند که به دادشان برسد.چشم هایش را می بست که نبیند، آب سرد می ریختند که پلک باز کند و ببیند.هُرم نفس هایش، آب سرد روی صورتش را بخار می کرد. پوست ساعد دست هایش به بند چسبیده بود و خون و گوشت به تیربرق. فریادهایی از ته حلقش کشید. کاغذ وقلم را ازدست میترا قاپید. نوشت:« کاش چشم هایم را به جای زبانم درآورده بودند. کاش گوش هایم را بجای دست هایم بسته بودند.کاش تمام کرده بودم. »این جا که می رسید نمی توانست خودش را کنترل کند. یک باره می زد زیر گریه. فقط برخورد لب هایش دیده می شد و اشک هایی که مسیرخودشان را بلد بودند جاری می شدند و مستقیم می ریختند روی خاک های نرم دست ریزش.از حال می رفت. نفس کم می آورد. انگشت هایش،پوست نداشت. 
   چقدرتازگی ها  میترا کند ذهن شده است که هنوز  به سخت ترین کار دنیا فکر می کند و  جوابش را پیدا نمی کند. پانسمان کردن، امانش را بریده،جیکش در نمی آید.خیلی وقت است دست به قلم نشده است.  اکثر خبرهای لحظه به لحظه بعد از  عملیّات ها را محمود و دار ودسته اش گزارش کردند.میترا  متن دیالوگ های محمود را می نوشت.تمام مطالبی را که بعد از پخش مارش از رادیو، محمود می خواند، دست نوشته میترا بود.همزیستی مسالمت آمیزی به هم زده بودند. این قدر بده بستان خوبی داشتند که آوازه اش به گوش بعثی ها هم رسیده بود. صدایش را شناخته بودند.احتمالاً خیلی بهتر از میترا زبانش را می فهمیدند.اول دستهایش را بستند. بعداً زبانش را با انبر بیرون کشیدند و از ته با چاقو بریدند. یک میلیمتر هم برایش نگذاشتند که بکوبدش به دندان های پیش، نیش، لثه وکام.



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/01/30
  • بازسازی اساسی پاسگاه‌های پلیس راه استان بوشهر
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/01/30
  • ادعاها درباره حمله اسرائیل به ایران / ساقط کردن چند ریزپرنده در آسمان اصفهان
  • ۳۲ هزار مجوز استخدام فرزندان شهدا و ایثارگران اخذ شد
  • مصرف این صیفی همه کمبودهای بدن و ویتامین ها را جبران می کند/ تنظیم آنی فشار و قند خون
  • رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور وارد استان بوشهر شد
  • پتروشیمی پردیس حامی مهمترین رویداد بین المللی در حوزه تاب آوری انرژی
  • حضور کشتی گیران استان بوشهر در مسابقات بین المللی جام شاهد
  • معماری شهر آفتاب بوشهر متناسب با نمای بومی اجرا می‌شود
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اگر احساس تلخی در دهان می کنید این بیماری در کمین شماست
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • 🎥ویدیو/طبیعت بکر و زیبای روستای خیرک دشتستان
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • پیاده روی یا دویدن، کدام برای لاغری و کاهش وزن بهتر است؟
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • نشست هماهنگی برگزاری آئین شب شعر ویژه نکوداشت شهید محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • دست آویزی برای دومین سالکوچ هدهد خبررسان علی پیرمرادی
  • نتا S واگن ؛ یکی از زیباترین خودروهای چینی به بازار می آید (+تصاویر)
  • پیشرفت ۶۳ درصدی قطعه اول بزرگ‌راه دالکی به کنارتخته
  • آیا این ادویه خوش بو می تواند با سرطان پروستات مقابله کند
  • با این تکنیک به نق زدن و اصرار کردن بچه ها پایان دهید
  • بازتاب حمله ایران در رسانه‌های خارجی: اسراییل زیر آتش
  • در بین رفقایم به تعصب دشتستانی مشهورم/ خودم را مسلمان تکنوکرات می دانم
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • دکتر یوسفی با حافظه مثال زدنی
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • .: افسری حدود 9 ساعت قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 13 ساعت قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 3 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 4 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 6 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...
  • .: سعید حدود 6 روز قبل گفت: آقای امید دریسی پیش ...
  • .: یونس حدود 7 روز قبل گفت: سلام و درود به ...
  • .: قاسم حدود 9 روز قبل گفت: خوبه لااقل یک نفر ...
  • .: تنگستان حدود 10 روز قبل گفت: چرا چنین مطالب سراسر ...
  • .: حسن جانباز حدود 11 روز قبل گفت: اصلا سفره ای نیست ...