کد خبر: 111623 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 09 ارديبهشت 1398 - 08:10
طنز اختصاصی اتحاد خبر/جاروف
فصل امتحانات

اتحادخبر- پرسوک: به نام خدا/ به عنوان یک دانش آموز که در ابتدای دوران نوجوانی بسر برده و با تجربه ای که در زندگی خود کسب کرده ام بنظرم فصلی بدتر از فصل امتحانات وجود ندارد. در مورد معلم ها بهتر است چیزی ننویسم اما پدر و مادرها... آنها دیگر آخَرَش هستند. توقع دارند آنطوری که خودشان نبوده اند ما باشیم. باباجانم دیشب می گفت: پسرم تو ...

 *پرسوک:

 

به نام خدا

به عنوان یک دانش آموز که در ابتدای دوران نوجوانی بسر برده و با تجربه ای که در زندگی خود کسب کرده ام بنظرم فصلی بدتر از فصل امتحانات وجود ندارد. در مورد معلم ها بهتر است چیزی ننویسم اما پدر و مادرها... آنها دیگر آخَرَش هستند. توقع دارند آنطوری که خودشان نبوده اند ما باشیم. باباجانم دیشب می گفت: پسرم تو هیچ کاری در این دنیا نداری بجز اینکه درس بخوانی البته این را بعد از برگشتنم از خانه ی عمه جان که باباجان مرا برای انجام کاری به آنجا فرستاده بود و خرید نان در راه بازگشت از خانه ی عمه جان و بیرون بردن زباله ها وقتی که رسیدم به خانه و واکس زدن کفش های باباجان قبل از نشستن سر درس هایم گفتند .

مادرجانمان درحالی که سبد لباس های شسته شده را در دست داشت با لحن معترضانه ای به باباجان روکرد و گفت: اینقدر کار دست بچه ام نده بعد با گرفتن سبد لباس های شسته شده سمت من و نگاهی که در آن جمله ی :برو لباسها را روی بند پهن کن، ادامه داد: بگذار به درس و مشقش برسد. در فصل امتحانات همه چیز به شکل عجیبی دارای جذابیت می شود از آسمان و زمین و ماه و خورشید گرفته تا آدمها و صداهای بیرون از خانه حتی سکوت و سکونِ مارمولک پشت پنجره هم جذاب و دیدنی می شود. اما هرچه باشد فصل امتحان است و من باید درس بخوانم .

کتابم را برداشته و به حیاط رفتم . چند ورق که خواندم توجهم به مورچه ی روی زمین و باری که حمل می کرد جلب شد با خودم گفتم : یعنی به کجا می رود و الان با خودش دارد در مورد چه موضوعی فکر می کند؟ آیا مورچه هم در دوران کودکی اش دغدغه ای امتحان را داشته؟ من که یه نان می خرم جانم میخواهد از بدنم در برود براستی چگونه است که مورچه ها از اینهمه کار و بدبختی خسته نمی شوند؟ همینطور که غرق در این افکار به دنبال مورچه حرکت کرده و در احوال آن مورچه کنکاش می کردم یک صدای آشنایی شنیدم و بعد از آن در پَس کله ام دردِ فرود نابهنگام و البته دقیقِ دمپایی اَبری مادرجانمان را حس کردم و در پی آن فریاد مادرجانمان که گفت: آمده ای درس بخوانی یا بازیگوشی؟ بیا داخل درست را بخوان تا عصبانی نشده اَم و من خدا را شکر گویان از بابت اینکه مادرجانمان هنوز به مرحله ی عصبانیت نرسیده وارد خانه شدم و کتابم را روی قالی پهن کرده و شروع به خواندن کردم دو صفحه ی دیگر که خواندم دیدم قالی خانه ی ما چه طرح و چه رنگی دارد و چقدر زیبایی درون آن نهفته است با دیدن آن همه زیبایی احساس شاعری به من دست داد و دلم می خواست شعر بگویم اما بلد نبودم با نگاه کردن به آن طرح و رنگ در ذهن من صدای موسیقی آن شرلی پخش شد ، من چشمانم را بسته و به شنیدن موسیقی در ذهنم ادامه می دادم که با ضربه ای که توسط پدر نثار من شد از خواب پریده و متوجه شدم الان وقت شام است. باید اعتراف کنم که این ضربه ی پدر برایم مانند نوازش بود زیرا خیلی گشنه اَم بود و اگر بیدار نمی شدم شام را از دست می دادم و همانطور که به سمت سفره ی شام می رفتم به خودم دلداری داده  و می گفتم: هرچند سخت اما فصل امتحانات هم بالاخره تمام می شود، غم مخور.

 

 

این بود انشای من

 

 

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود
این شب امتحان من چرا سحر نمی شود؟

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/111623