کد خبر: 110031 ، سرويس: یادداشت
تاريخ انتشار: 01 فروردين 1398 - 18:00
داستان وامق و عذرا
شبی در محضر کوهی برازجانی

اتحادخبر- دکتر عبدالرسول خیراندیش: مقدمه ای در آشنایی با کوهی؛ در سال ۱۳۶۳ که معلم دبیرستانی در دالکی بودم این سعادت را داشتم یکبار در هفته، شب هنگام و اغلب به همراه دکتر هیبت الله مالکی به دیدار مرحوم کربلایی کرم کوهستانی معروف به کوهی برازجانی بروم. روزها نیز او را می شد در حوالی بازار روز (دره بازاری) یا در مجالس ختم...

*دکتر عبدالرسول خیراندیش:

 

مقدمه ای در آشنایی با کوهی؛


در سال ۱۳۶۳ که معلم دبیرستانی در دالکی بودم این سعادت را داشتم یکبار در هفته، شب هنگام و اغلب به همراه دکتر هیبت الله مالکی به دیدار مرحوم کربلایی کرم کوهستانی معروف به کوهی برازجانی بروم. روزها نیز او را می شد در حوالی بازار روز (دره بازاری) یا در مجالس ختم که در مساجد حول و حوش خانه آش بر پا می شد دید. این همه برای من فرصتی بود تا از دانش ادبی و تاریخی ایشان بهره ببرم. زیرا در شناخت جامعه و مردم برازجان و پیرامون آن معلومات گسترده ای داشت، از منظر علمی او یک منبع بسیار مهم تاریخ شفاهی و مردم شناسی تاریخی برای برازجان بود.

 

اکنون که سالهاست رخ در نقاب خاک کشیده افسوس می خورم که چرا بیشتر از ایشان کسب فیض نکرده ام. سال بعد من برای ادامه تحصیلات به تهران رفتم، ولی خوشبختانه دکتر مالکی این ارتباط را حفظ کرد و من در این نوشته از حافظه ایشان کمک گرفته ام. کوهی برازجانی در گذشته به سال ۱۳۶7 شمسی درباره انساب و پیوندهای میان خانواده ها و یا اعیان خاندان های بزرگ شهر و نیز وقایع حدود یک قرن از تاریخ برازجان اطلاعات بسیاری داشت. از سخنان او یادداشت هایی تهیه کردم که به امید آنکه روزی نوشته هایی بر اساس آنها فراهم آورم نگهداریشان کرده ام. در ادامه این نوشته، گستره دانش ایشان درباره دشتستان و نواحی پیرامون آن را مورد اشاره قرار خواهم داد. هرچند کوهی شخصیتی شناخته شده در جمع مشاهیر برازجان به شمار می آید، اما برای نسل امروز بدون شک معرفی وی ضروری است. از این رو به سهم خود از نشریه اتحاد جنوب که اقدام به انتشار یک ویژه نامه درباره ایشان کرده است تشکر می کنم و پیشنهاد می کنم شورای شهر برازجان و مسوولان محترم در جهت بزرگداشت وی اقداماتی نظیر نامگذاری اماکن، چاپ کتاب و بازسازی مقبره اش را مد نظر قرار دهند.
**               
گستره ای که مرحوم کوهی برازجانی در آن صاحب نظر، صاحب اثر و صاحب خبر بود به اختصار و اجمال آن چنان که من دیده، شنیده و خوانده ام عبارت بودند از:

 

تاریخ دانی
کوهی برازجانی در بسیاری از وقایع برازجان و پیرامون آن در حد فاصل انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی شاهد و ناظر و عامل و حاضر بوده است، چنانکه اخبار دست اولی از دوره پادشاهی احمدشاه، رضاشاه و محمدرضاشاه را دارا بود. او اخباری از آخرین سالهای زندگانی مرحوم میرزا حسین خان و سپس تمامی دوره حکمرانی میرزا محمدخان غضنفرالسلطنه و پسرش ابراهیم خان و نیز حکمرانان، بخشداران و فرمانداران دشتستان را به خاطر داشت. نیز پس از آن ماموران عالی رتبه و صاحب منصبانی که به برازجان آمدند را از نزدیک دیده بود. همچنین از وقایع جنگ جهانی اول و سپس اقدامات اردوهای اعزامی از شیراز به دشتستان و وقایعی چون سال نهضتی (۱۳25ه ـ ش) و تقسیم اراضی دوره رضاشاه نکات بسیاری می دانست. در مجموع او راوی حدود یکصد سال تاریخ این منطقه بود. در همان حال به نحوی منظم تاریخ برازجان در سه مرحله برازجان اول، دوم و سوم را با ذکر تحولات جغرافیای آن بیان میکرد. این نحوه آشنایی حاکی از یک تعلیم و تربیت نظامند برای او بوده است، امری که نزد عوام با سواد دیده نمی شود. سخن مفصل تر درباره دانش تاریخی مرحوم کوهی را در اینجا فرو می گذارم و به فرصتی دیگر موکول می کنم. کوهی برازجانی از طایفه و صنف سلمانی برازجان بود و به خاطر همین حرفه با همه مردم سرو کار داشت و علاوه بر اقتضای آشنایی با همگان در این حرفه، خود نیز از درک اجتماعی و توانایی خاصی در برقراری ارتباط با این و آن بهره مند بود. در همان حال چون ریاست و بزرگی طایفه خود را دارا بود یک سر و گردن از عامه بالاتر دیده میشد و در جمع ریش سفیدان قرار میگرفت. چنانکه بر خلاف رسم معهود این صنف، تفنگ بر دوش می کشید و شاهد محاضر و قاصد مهمات امور می شد. از این رو همواره پیرامون خوانین، همنشین کدخدایان، هم مجلس روسا و ریش سفیدان و گاه عامل دیوان و یا کارگزار صاحب منصبان می شد. با اهل دین و علم و ادب و شعر و روضه نیز همراه بود. این همه او را گنجینه ای از شناخت رجال کرده بود. چنین خصوصیاتی او را دارای «مقام و منزلت ندیمی» برای بسیاری از بزرگان جنوب کرده بود که این وجه از شخصیت او را در ادامه به نحو خاص توضیح خواهم داد.

 

دانش ادبی
کوهی مطالعات ادبی قدیم و طبع شعر خوبی داشت، چنانکه در زمره شعرای دشتستان به شمار می آید. دکتر هیبت الله مالکی در کتاب شعرای دشتستان بزرگ شرح حال ایشان و نمونه ای از اشعارش را نقل کرده است. امید است روزی شاهد چاپ مجموعه اشعار وی باشیم. پیش از آن مرحوم علیمراد فراشبندی در کتاب تاریخ و جغرافیای برازجان یا سنگر مجاهدان، کوهی برازجانی را معرفی کرده اند. زنده یاد فراشبندی برای نگارنده نقل کرد که انعکاس احوال کوهی در آن کتاب چگونه واکنش بعضی را بر انگیخته بود و چگونه ایشان از منزلت کوهی دفاع کرده و سخن گفته اند. مرحوم کوهی مطابق رسم زمانه خود دارای تحصیلات مکتب خانه ای بود. اما از نظر علوم ادبی مقامی قابل توجه داشت. چنانکه با قرآن بخوبی آشنایی داشت و متون اصلی ادبیات قدیم فارسی را خوانده بود. از این رو هم می نوشت و هم می سرود. در دیدارهایی که با ایشان داشتم همواره کتاب غیاث اللغات و چراغ هدایت را مورد استناد و اشاره قرار میداد. این برای من موجب تعجب بود. زیرا در آموزش های عالیه برای دانشجویان همواره این نکته را گوشزد می کنیم که متکی به حافظه نباشند بلکه همواره با مراجعه به منابع و مراجع سخن بگویند، این خود از جمله معیارهای اعتبار یک اظهار نظر علمی به شمار می آید. با کمال تعجب کوهی چنین بود و هنگامی که از لغتی سخن به میان می آمد هرچند آن را در حافظه داشت، به فرهنگ لغت نیز مراجعه می کرد.

 

مردم شناسی
اگرچه در اشاره به دانش و منش مرحوم کوهی باید اورا مردم دار و مردم شناس توصیف کرد، اما از منظر دانش امروز میتوان وی را بهره مند از دانش «مردم شناسی» دانست. مردم شناسی یا انسان شناسی از جمله دانشهای نوین است و در زیر مجموعه علوم اجتماعی قرار می گیرد. حوزه و وظیفه آن نیز مطالعه درباره جوامع در حال انقراض است که به بیان دقیق تر و روشن تر تحول از جامعه سنتی به مدرن را در بر میگیرد. ترکیبی از این دانش با تاریخ نگاری را مردم شناسی تاریخی یا مردم شناسی فرهنگی می نامند. به دور از فایده نخواهد بود بدانیم در بعضی از کشورها باستان شناسی را در زیر مجموعه مردم شناسی فرهنگی قرار می دهند. از نظر روش کار این دانش دو مرحله مردم نگاری و مردم شناسی را شامل می شود که اولی به جمع آوری و ثبت اطلاعات می پردازد و دومی به بررسی معرفت شناسانه آنها اقدام می کند. کوهی برازجانی برای مردم نگاری برازجان دانش گسترده ای داشت. او شاهد تحولی بود که در همه ابعاد و جوانب زندگی مردم طی یکصد سال گذشته رخ داده بود، چنانکه از جوانی تا پیری را با همین تحول تجربه  کرده بود و ارزش گذاری می کرد. این نکته را نزد او بدین صورت میشد دید که مدام از پیری می نالید. اما ناله او از کهولت سن و تاسف بر جوانی از دست رفته نبود بلکه تغییر شرایطی را میدید که به سامان نمی رسید. از آنجا که او در مجالس عیش و عزای مردمان نه فقط شاهد که مباشر هم می بوده است، از همین منظر تحول احوال اجتماعی را می دید. به عنوان نمونه وی ضمن برشمردن مجلاتی که در جوانی میخوانده یاد آور می شد چگونه از دیدگاه بعضی از مردم مجله خوانی به منزله کفر بوده است. نیز این نکته را یاد اور میشد که چگونه «چای» جای «قهوه» را در برازجان گرفت.

 

ندیمی
کوهی انسانی مردم دار و دارای منش اجتماعی بود. همواره با ادب و آداب دانی با همگان برخورد می کرد. من خود همواره شاهد ذکر خیر این و آن از زبان ایشان بوده ام و ندیدم از کسی بدگویی کند. به شهر و دیار خود علاقمند بود و از گذشته آن با افتخار و عظمت یاد می کرد. چنانکه همواره می گفت «برازجان خالی شده است» و بر این امر بسیار افسوس می خورد. منظور او از این سخن فقدان انسانهای بزرگ بود. کوهی بزرگی و بزرگ منشی را می ستود. نشانه های بزرگی را هم نه در ثروتمندی بلکه در بخشندگی، نه در قدرت بلکه در عقل و نه در مقام که در ادب می دانست. به واقع شجاعت، سخاوتمندی، امانتداری، وفاداری، سخن دانی و دانشوری را می ستود. او نه تنها از چنین بینش و منشی برخوردار بود که در عمل هم به دنبال ثروت اندوزی و فرصت طلبی از شرایط زمان و ارتباط با این و آن برای بدست آوردن مال و مقام نرفت. هرچند چنین فرصتی برای او در زمانهایی وجود داشته است. مرحوم فراشبندی در توصیف شخصیت کوهی می گفت او «چراغی برافروخته در ویرانه» بود. ایشان همچنین راز دار این و آن و مقید به حفظ حریم کسانی بود که با آنها نشست و برخاست داشت. از این رو و بواسطه اعتمادی که به او وجود داشت در زندگی خانوادگی مردم نیز پذیرفته می شد و مورد مشورت در امور یا مباشرت در کارها قرار می گرفت. در این میان کوهی به دلدادگان توجهی خاص داشت و برایشان شعر می سرود یا واسطه الفت و ازدواج آنها می شد، و از این دست بدون ذکر نام حکایات شیرین بسیاری در خاطر داشت. از این رو ندیم اهل دل و صاحبان دانش بود و من (نگارنده) شخصیت او را جامع صفات لازم برای ندیمی کردن (منادمت) به سبک قدما دیده ام اما توقع درباره اینکه ندیمی چگونه شغل و هنر و دانشی بوده است را به فرصتی دیگر موکول می کنم. از این رو در ادامه داستان و امق و عذرا را که از زبان ایشان شنیده ام، با قلم ناتوان خویش بازگو کرده ام.
**
پیرمرد شبی در مجلس گفتگو، حالی دگرگون داشت. هرچه از او «اخبار گذشتگان» را می پرسیدم، حاشیه می رفت و سخن از «احوال شیفتگان» می گفت و می نالید. اینکه جوانی رفته است و اکنون در ایام پیری دوستان و همنشینانم رفته اند، مرحوم آسید ابوالحسن، مرحوم کل حاج محمد (بیگلربیگی) و بسیاری دیگر. چنان که در فراق همنشین خویش مرحوم بیگلربیگی که رخ در نقاب خاک کشیده بود چکامه ای بلند از زبان او خطاب به محبوبش با این مطلع سرود: پس از مرگم بتا ثابت قدم باش/ پریشان موی منما روی مخراش و یا داستان دختر و پسر جوانی که دل در گرو عشق یکدیگر داده و او را امین و رازدار خود دانسته بودند. چنانکه به یاد می آورد چون روزی واسطه و قاصد پیامی شده بود و تاخیر در خبر از کار خیر صورت گرفت، این از زبان یکی از آن دو چنین سرود:


پیــام آر بت مــن دیـــر کــردی 
                               ز تاخیــرت مــرا دلگیر کردی


مگر بخت بد کوهی چنین خواست 
                                 تو هم در بند زلفش گیر کردی


و یا آن هنگام که سرو بالایی در رهگذار خود را به او نمود چنین سرود:


 چنان بر من گذشت آن سرو قامت   
                             که برکس نگذرد زین سان قیامت


 بغــل افشانـد و ابرو راست بنمود    
                               به کوهی وانمود این است قامت


و در این حال، یادکردن ارشور وشررعهد شباب وآه کشیدنهای پی درپی ازگذر روزگار پرشتاب که نفسش را به شماره انداخته بود از سروده مفتون در توصیف آمدن مجنون بر خاک لیلی یاد کرد. این هنگام در حالی که اشک بر گونه اش می غلطید سخن را به داستان وامق و عذرا کشاند.


دو درخت انار و دو دلداده «در خسرو شیرین که نزهتگاهی در حدود اقلید فارس است، دو درخت انار به فاصله چند متری از یکدیگر روییده و برآمده اند، آنچنان که شاخ و برگ آنها به هم نمی رسند و من خود آنها را دیده ام. مردم محل می گویند قبر دو دلداده ناکام است که اینجا در چند قدمی از هم آرمیده اند. یکی از این دو شاهزاده جوانی بوده است به نام وامق که زیبا، رشید، سوارکار، جوانمرد و فداکار بود. روزگار را به شادی و نشاط و بزم و شکار میگذراند. تا آنکه روزی در پی شکار، باز شکاری خویش را به هوا پراند. اما دست تقدیر باز شکاری را به سویی کشاند و از نظر ناپدید ساخت. پس در پی آن از این سو به آن سو تاخت و از این دشت به آن دشت راند، تا عاقبت به جمعی چادرنشین رسید و مشاهده کرد باز شکاری اش بر ستون یکی از چادرها نشسته است. پس خسته تن و آشفته دل، سوار بر اسب به چادر نزدیک شد که در این هنگام دختری زیبا از آن بیرون آمد و دست به طرف باز دراز کرد. باز به نرمی بر دستان او نشست. سپس دختر ماه رخسار کبک رفتار آهو چشم، خرامان به سوی وامق آمد، دست دراز کرد و باز از دستش به دست شاهزاده جوان شکارچی نشست. که به حقیقت مهر او بر دل مرد جوان نشست. اینک شکارچی خود شکار می شد. افسون نگاه های آنان اکنون سرآغاز سرایش و پیدایش افسانه ای می شد که در یادها می ماند. از آنرو که شکار هم، دل به شکارچی می بست. گویی باز آسمان پرواز حامل پیام عشق و رسانیدن دلداده به دلدار شده بود. این چنین داستان عشق وامق و عذرا شکل گرفت.»


نفس پیرمرد به شماره افتاده بود، لبانش می لرزید، اشک از چشمش سرازیر می شد و بغض گلویش را می فشرد. یاد ایام جوانی می کرد و گله از پیری. اما داستان را ادامه میداد:


«مرد جوان پس از آنکه آبی از دست عذرا نوشید بازگشت، باز شکاری خود را یافته بود، اما دل را گم کرده بود که به حقیقت جا گذاشته بود. روزها گذشت و او مدام در اندیشه نگار، جستجوگر راه رسیدن به دلدار و حیران از بازی روزگار بود تا آنکه دانست نام او عذرا است و مردمی خانه بدوش هستند، کار و کسبشان هم کشیدن دندان است. بدین ترتیب که خانواده اش سر فرد بیمار را بر دامان دختر زیبا می گذاشتند و چون محو جمال او میشد و از خود بیخود می گشت، مادر پیر عذرا دندان فاسد مرد بیمار را می کشید. اکنون هرچند وامق می دانست دختر از خانوادهای فقیر و بی نام و نشان است، بازهم دل در گرو عشق او داشت. پس به خواستگاری رفت اما دست رد به سینه اش زده شد. پیرزن از اینکه وسیله امرار معاش خود را از دست بدهد و روزگار پیری را بدون پرستار بگذراند واهمه داشت. هر اندازه هم که وامق وعده و وعید داد به جایی نرسید. تا آنکه روزی چون برای دیدار دلدار آمد دید چادرها را برچیده اند، رفته اند و نشانی از آنها نیست. پس آواره جهان شد و بی نشان در پی ایشان روان گشت. روزها و ماهها گذشت، کوهها و دشتها را پشت سر گذاشت و نشانی از نشان کرده خویش نیافت. نه تنها گمشده خود را نیافت که خود را نیز گم کرد. اکنون نه به عنوان شاهزاده ای شادکام و شکارگر بلکه شیدایی شوریده سر شناخته می شد. شوریدگی احوال او را ژولیده و زرد رخسار ساخته بود، گمنام بود اما خوشنام، بی نشان بود اما انگشت نمای این و آن. سرانجام پس از جستجوی بسیار روزی به جمعی چادرنشین رسید و گمشده خود را یافت. پس به بهانه درد دندان نزد پیر نامهربان رفت و خواستار التیام درد دندان که به حقیقت درد درون خویش شد. پیر نامهربان هم دختر جوان را فرا خواند و سر بیمار را بر دامان او گذاشت. تا این هنگام نه پیر او را شناخته بود و نه دختر جوان. اما اکنون که وامق سر در دامان عذرا نهاده، چشم در چشم او دوخته و دستان دلدار به دور گردنش بسته شده بود، آرامشی از جنس خواب را احساس می کرد. خستگی از تنش رفته و آوارگی به آخر رسیده بود، فراق به وصال انجامیده و هجران به سامان پیوسته بود. هرچند این رخوتی از جنس جان دادن بود. چون پیرزن از او پرسید کدام دندان است، بی هدف به یک دندان اشاره کرد. پس پیرزن به فوریت آن را بیرون کشید و گفت برخیز. اما جوان میخواست در همان حال بماند. پس با اشاره دست به او فهماند که اشتباه کرده است و دندانی دیگر را نشان داد. اکنون پیر و فرتوت که همچون زمانه بی وفا می نمود او را شناخته بود، یا به قصد آزار و یا برای کسب دستمزد بیشتر آن دندان را هم کشید که وامق دندانی دیگر را نشان داد. اکنون عذرا که چشم در چشم او دوخته بود وامق را شناخت. کار به دندان چهارم کشید اشک از چشم عذرا سرازیر شده بر گونه هایش می غلطید و بر صورت وامق میریخت و با خون جاری شده از گوشه لبانش می آمیخت، وامق دندان پنجم را نشان داد در حالی که از درد بر خود می پیچید، پایش زمین را شیار می کرد و گلی را زیر و رو می کرد که با خونابه حاصل از اشک و خون پدید آمده بود. این چنین ساعاتی گذشت تا دندان سی و دوم که همگی به واقع سالم بودند هم کشیده شد. این هنگام دیگر وامق سر در دامان یار جان داده و عذرا هم رخ بر رخ او نهاده به خوابی ابدی رفته بود. مردمان پیکر بی جان دو دلداده را همانجا در نزدیکی چشمه ای به فاصله چند قدمی از هم با اندوه بسیار به خاک سپردند. سالی نگذشت که از آرامگاه آن دو، دو درخت انار رویید و با قامت کشیدن آن دو، هر سال هنگام بهار و جلوه گری گل و آواز بلبل، شاخه های این دو درخت به هم نزدیک می شوند و در هم فرو می روند و با پایان فصل گل از هم جدا می شوند. آنجا اکنون زیارتگاه عاشقان است.»
دیر وقت شب بود پیرمرد در سکوتی سنگین فرو رفته بود و من دل در اندیشه و سر در گریبان او به چشم میگریست و من در دل.

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/110031