کد خبر: 104809 ، سرويس: طنز تلخند
تاريخ انتشار: 21 آبان 1397 - 17:00
طنز اختصاصی اتحاد خبر/ جاروف
ادّعا!!!

اتحاد خبر: از شما چه پنهان، روزگارِ مدیدی است از ترسِ قیمت ها، سعی می کنم کم تر در بازار  آفتابی شوم با این حال، شکمِ بی هنرِ پیچ پیچ، نمی گذارد که  آدمِ دو پا بسازد به هیچ. به فرض که شما با تخیّلِ زندگی در شعب ابی طالب، سنگ به شکم بستید و با گذراندنِ یک دوره ی رنجری و زندگی در شرایطِ سخت، به مرحله ی مرتاضیت رسیده و شدید یک قلندر با قیافه ی جوکی ...

خان

 

از شما چه پنهان، روزگارِ مدیدی است از ترسِ قیمت ها، سعی می کنم کم تر در بازار آفتابی شوم با این حال، شکمِ بی هنرِ پیچ پیچ، نمی گذارد که  آدمِ دو پا بسازد به هیچ. به فرض که شما با تخیّلِ زندگی در شعب ابی طالب، سنگ به شکم بستید و با گذراندنِ یک دوره ی رنجری و زندگی در شرایطِ سخت، به مرحله ی مرتاضیت رسیده و شدید یک قلندر با قیافه ی جوکی. با غُرغُر اهل و عیال می خواهید چه کنید؟


برای خلاص شدن از  گُرّه تَراق (همان رعد و برق فارسی) مداومِ عیال، سر و صورت را صفایی دادم و زدم به دلِ بازار. برای دشت و فالِ کار و بنا بر سفارش مؤکّد ولدِ خلف، وارد دکّانکی شدم. مغازه سال ها رنگِ آب به خود ندیده بود. مگس ها رویِ پیشخوان با عملیاتِ آکروباتیک، مانور می دادند و عنکبوت ها در گوشه هایِ سقف از سر و کول هم بالا می رفتند. فروشنده جوانکی ریقو بود، سیاه سوخته با لب های کلفتِ بر آمده. برای خالی نبودنِ عریضه یک گوشی مانند گوشِ فیل به کمر آویزان کرده، هر چند دقیقه یک بار مثلِ "بیل گیتس"  قیمت ها را رصد می کرد. به اضافه ی این که؛ گاه با فارسیِ شکر تماس می گرفت، بعضی موقع عربی بلغور می کرد و گاه مخلوطی از زبان های لاتین و صد البته معلوم بود که مخاطبی در کار نیست که نیست!!!


هنوز چشمانت به اجناس گره نخورده بود که شاگردِ کوتوله، مثلِ عروسک هایِ کوکی که دو شاخش را به برق زده باشند، قِل می خورد؛ بدون نَفَس، درّ و گهر بیرون می ریخت. هم زمان به روش قطره ای، هیکلِ مشتری را با شفایِ دهان آبیاری می کرد.


-این جنس لنگه ندارد. مشابه آن در خانه ی "ترامپ" هم نیست!!! این محصولِ "آلمان" است، فقط چند پیچ کوچک رویی ایرانی است!!! این دست دوم است، مال خانم دکتری بوده که فقط آن را روشن و خاموش می کرده!!! این ها، قیمت نخورده. این ها فروخته شده به فلان بن فلان و ...


 وقتی از قیمت ها یِ علیه السّلامی گلایه کردم. شاگرد که در تمامِ عمرِ مبارکش دلار، دینار و فرانک را به چشم ندیده بود. - هنگام تلفّظ و بیان این واژه ها، کلمات روی تیزی زبانش سُر می خورد. انگار می خواست "لوور" یا "اف ای تی اف" را با تجوید بیرون دهد- فرمودند: پایِ این ها دلار و دینار ریخته شده ...
نمی دانم چه بلایی دامنگیرم شده که ناخودآگاه در این جور مواقع، یاد ماجراهایی می افتم که نمی دانم مناسبت دارد یا نه؟


ترم های آغازینِ تحصیل، رفیقی داشتیم که در دامِ عشق گرفتار افتاد. هر دم بیل، تصمیم گرفت این عشقِ آتشین را به ازدواج پیوند زند. دوستان تا نیمه های شب، با آب و تاب، راست یا ناراست، نقلِ ناکامیِ عشقی دیوانه هایی !!! مثل مجنون، فرهاد و... را در گوشِ کرِ عاشق زمزمه می کردند. یکی، از مصیبتِ کنیزک مثنوی می گفت که از عشقِ زرگرِ سمرقندی چون نای شده بود و آخر عاقبت، زرگرِ بیچاره در این راهِ پر خون فدا شد. دیگری از تلخی زندگیِ کلئوپاترا می گفت که بعد از مرگِ سزار، بازوی مرمرینش را به نیشِ مار سپرد. سومی؛ ابن سلام که نامردی پیشه نکرد و به سزایِ داشتنِ زنِ رسمی از حیات کام نگرفت و...


 هر چه تئوری و نظریه ی منفی رمانتیکِ منتسب به بزرگان در ذهن داشتیم روی دایره می ریختیم به این امید که مخِ حضرت آقا تکانی بخورد.


 آقا، تریپِ "آدام اسمیت" برداشته بود و دم به دم ادّعا می کرد که با چندرغاز  دریافتیِ دانشجویی می تواند یک زندگیِ لاکچری راه بیندازد که هم از پسِ هزینه های آب، برق، گاز و اجاره ی منزل برآید، هم خوب بخورد و بپوشد، دست آخر؛ از مهمان، خوب پذیرایی کند و پس انداز نیز داشته باشد.


خلاصه این که؛ به مقتضیاتی همدیگر را سال ها ندیدیم تا این که بر حسبِ تصادف، یک روز، او را در گوشه کناره های شهر دیدم. موهای سرش ریخته و قیافه اش برگشته بود. گفت؛ هنوز دارم تاوان آن ادّعاها را پس می دهم.


نگاهی از سرِ ترّحم به جوانک کوتوله ی مغازه انداختم که تاوانِ این همه ادّعایِ دروغ را با کدام قیافه پرداخت خواهد کرد.../د

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/104809