امروز: پنجشنبه 06 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 23 مهر 1397 - 16:31

اتحاد خبر_محمد باقر عباسی سملی:مادرم می گفت تو سه ساله بودی و من سر زهرا باردار بودم که پدرت جانباز شد. پدرت وصیت کرده بود که اگر شهید شد و فرزندمان پس از شهادتش به دنیا آمد، چنانچه دختر بود زهرا صدایش کنم و اگر پسر بود حسین، ولی خدا را شکر او زنده ماند و تولد زهرا را دید و اول بار خودش زهرا صدایش کرد. وقتی جنگ شروع می شود پدرم دانشجوی...

بوی آدکُلن آقای معلم

محمد باقر عباسی سملی
تقدیم به محضر مبارک همه معلمان، این معماران آینده میهنم.
ما به وجود شما محتاجیم، هم قدرتان را می دانیم هم بر مشکلات، دردها و رنج هایتان واقفیم.
شاگردان خود را تنها نگذارید. روزهای سخت می گذرد.
شاگرد همیشگی شما، محمد باقر عباسی سملی

مادرم می گفت تو سه ساله بودی و من سر زهرا باردار بودم که پدرت جانباز شد. پدرت وصیت کرده بود که اگر شهید شد و فرزندمان پس از شهادتش به دنیا آمد، چنانچه دختر بود زهرا صدایش کنم و اگر پسر بود حسین، ولی خدا را شکر او زنده ماند و تولد زهرا را دید و اول بار خودش زهرا صدایش کرد. وقتی جنگ شروع می شود پدرم دانشجوی مهندسی راه و ساختمان بوده و مادرم دانشجوی پزشکی، آنگونه که مادرم تعریف می کرد، در مبارزات قبل از انقلاب علیه رژیم ستمشاهی در دانشگاه با پدر آشنا می شوند و ازدواج می کنند. پدرم دوستان زیادی دارد که همیشه به دیدنش می آیند. من هفت ساله بودم که مادرم را در یک تصادف از دست دادم. باید با حقوق جانبازی پدر امورات خود را می گذراندیم. به قول پدر باید با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشتیم. من عصرها بدور از چشم پدر به خیابان می رفتم و به اتومبیل ها گل، آدامس و ...، می فروختم تا کمک خرجی برایمان باشد و پدر شرمنده میهمانانش نشود.
مادر از اول ابتدائی در دبستان فروغ دانش مرا ثبت نام کرد. تا کلاس چهارم هم در همان مدرسه درس خواندم. در طول دوره حضورم در دبستان فروغ دانش دو معلم داشتیم که خیلی آنها را دوست می داشتم.
و برایم الگو بودند، یکی آقای صلاحی که مردی بسیار شیک پوش، مرتب و منظم بود که همیشه با پیچیدن بوی ادکلنش در مدرسه می دانستیم که وارد مدرسه شده و ما خودمان را سر کلاس جمع و جور می کردیم و منتظر ورودش به کلاس می ماندیم. او بیشتر اوقات از ضرورت آراستگی و تأثیری که این آراستگی بر مخاطب دارد سخن می گفت...
معلم دوم آقای سنائی بود که بسیار خوش اخلاق و خنده رو بود و از حضور در کلاسش لذت می بردیم. باور کنید اگر یک ماه هم سر کلاسش می نشستیم خسته که نمی شدیم هیچ، بلکه هر لحظه مشتاق تر هم می شدیم. آقای سنائی همیشه لبخند بر لب داشت. و با آقای صلاحی خیلی دوست بودند. آقای صلاحی می گفت اگر من مأمور اداره آمار بودم و می خواستم برای آقای سنائی فامیل انتخاب کنم بجای سنائی شهرتش را خندان ثبت می کردم.
روزی چند تن از دوستان پدرم به عیادتش آمده بودند. دوستان دوران دانشجویی پدر بودند. که هر یک امروز به مسئولیت هایی رسیده بودند. از مسائل روز و مشکلات جامعه سخن می گفتند، آنها نگران آینده انقلاب بودند و نزد پدر از استشمام بوی فساد در ساختار حکومت ابراز نگرانی می کردند. پدر در جوابشان می گفت اگر می خواهیم آینده انقلاب تضمین شود باید روی آموزش و پرورش سرمایه گذاری کرد. هر قشری از جامعه اگر زمین گیر شود انقلاب را زمین گیر نخواهد کرد الا قشر معلم، تا وقتی قشر معلم احساس عزت کند و پشتیبان انقلاب باشد شما نباید نگران آینده انقلاب باشید. اگر مهندسین، پزشکان و ....، زمین گیر و مأیوس شوند می توان برای مدتی از خارج وارد کرد تا دوباره معلمین نسلی نو از پزشکان و مهندسان و ....، تربیت کنند. اما تنها قشری را که نمی توان از خارج وارد کرد معلمین هستند. زیرا اگر بخواهیم یک پل بسازیم می توانیم آن را به یک مهندس خارجی واگذار کنیم. اگر خواستیم یک بیمار را جراحی کنیم می توانیم او را به دست یک پزشک خارجی بسپاریم. اما وقتی می خواهیم انسان بسازیم و یک نسل را تربیت کنیم نمی توانیم فرزندان این سرزمین را بدست خارجی ها بسپاریم. پس بدانید که ظهور و سقوط تمدنها بدست قشر معلم رقم می خورد. پس مراقب معلمین باشید و نگذارید از فردای این سرزمین مأیوس شوند. که در آن روز باید فاتحه همه چیز را خواند.
رفتار معلمین مدرسه بویژه آقایان صلاحی و سنائی از یک سو و تعاریف عمیق پدر از جایگاه معلم مرا به شدت شیفته شغل معلمی کرده بود. بزرگترین آرزوی من این بود که روزی معلم شوم و بقول پدر انسان بسازم.
کلاس سوم را پشت سر گذاشته بودم و باید اول مهر به کلاس چهارم می رفتم. بی صبرانه منتظر بازگشایی دبستان بودم. دلم برای لبخندهای آقای سنائی و بوی ادکلن آقای صلاحی تنگ شده بود. بلاخره روز موعود فرا رسید و مدرسه شروع شد. زنگ اول با آقای صلاحی کلاس داشتیم. همه بچه ها بی صبرانه منتظر ورودش بودند. اما همه با نگاهی نگران به هم می گفتند پس چرا امروز آقای صلاحی به مدرسه نیامده شاید از این مدرسه منتقل شده باشد. سابقه ندارد که آقای صلاحی سر وقت در کلاس حاضر نشود. اگر به مدرسه آمده چرا بوی آدکلنش به مشام نمی رسد. همه نگرانند. ده دقیقه ای از کلاس گذشته که آقای صلاحی با سر و وضعی ژولیده و چشمانی خواب آلود که خبری هم از بوی ادکلنش نیست وارد کلاس می شود. برپا می زنیم، آقای صلاحی با سر از بچه ها تشکر می کند. می نشینیم چند دقیقه ای سکوتی هولناک بر کلاس حکمفرما می شود.
آقای صلاحی بدون اینکه به چهره بچه ها نگاه کند گچ را بر می دارد و روی تخته می نویسد بچه ها من یک معذرت خواهی به شما بدهکارم. بچه ها علم برتر از ثروت نیست. بچه ها برای انسان شدن هم علم باید باشد هم ثروت، بچه ها علم و ثروت دو بالند که می توان با آنها تا قله انسانیت پرواز کرد. بچه ها با فقر نمی توان به قله های انسانیت رسید.
بچه ها آدم فقیر ایمان هم ندارد. یعنی نمی تواند داشته باشد. سپس گچ را زمین می گذارد و کتاب را باز می کند و درس را آغاز....ـ
آسمان بر سرم خراب می شود. بچه ها مات و مبهوت به هم نگاه می کنند.....، زنگ پایان کلاس به صدا در می آید. به حیاط مدرسه می رویم. طاقت ندارم تا خودم را به آقای سنائی برسانم و ماجرای کلاس و آنچه گذشته را برایش تعریف کنم. به سرعت خود را به دفتر مدرسه می رسانم. آقای سنائی با چهره ای عبوس در دفتر نشسته است. دیگر از آن لبخند های زیبا بر لبان قشنگش خبری نیست. سلام می کنم. خیلی با عصبانیت می گوید بفرمایید بیرون مگر نمی دونید الآن وقت استراحت است. در جای خود میخکوب می شوم. به اطراف خود نگاه می کنم به شک می افتم که شاید دارم خواب می بینم. آخه آقای سنائی که آدرس منزلش را هم به ما داده بود و می گفت اگر مشکل درسی داشتید به منزلم بیایید تا برطرف کنم. معذرت خواهی می کنم و از دفتر مدرسه بیرون می آیم. زانوهایم شُل شده اند، سرم گیج می رود تلوتلو می خورم، به گوشه حیاط مدرسه می روم بچه ها همه به هم نگاه می کنند. از طراوت و شادابی و بدو بدو بچه ها خبری نیست. انگار غبار غم روی مدرسه پاشیده اند.
به خانه بر می گردم، پدرم حالش خوب نیست. او بعد از فوت مادر به شدت افسرده شده است. از طرفی داروهایش هر روز گران و گرانتر می شوند. دیگر با تنها عصرها کار کردن، نمی توانیم امورات خود را بگذرانیم. باید یک تصمیم سخت بگیرم. نمی توانم بگذارم پدرم را هم بخاطر گرانی دارو از دست بدهم. او الآن برای من و زهرا هم پدر است و هم مادر. از طرفی دلخوشی رفتن سر کلاس آقایان صلاحی و سنائی را هم از دست داده ام. بلاخره تصمیم خود را بدون اطلاع پدر می گیرم. از فردا صبح به مدرسه نمی روم. صبح به بهانه مدرسه کتابها را بر می دارم و از خانه خارج می شوم. اما بجای مدرسه به گل فروشی می روم، کتابهایم را امانت می گذارم دسته ای گل برمی دارم و به خیابان می روم. سال تحصیلی به نیمه رسیده است. دم دمای غروب هوا رو به تاریکی می رود، تقریبا نصف گلهایم را فروخته ام. از دور یکی از اتومبیل های مسافر کش به من نزدیک می شود، گمان می کند که من مسافرم، من هم گمان گردم می خواهد گل بخرد، تا نیم تنه از شیشه شاگرد سرم را داخل می کنم، آقا گلش تازه است بخر پشیمان نمی شوی تا سه روز در آب بماند پژمرده نمی شود. یکریز حرف می زنم. ناگهان نگاهم به نگاه راننده افتاد، آه از نهادم بر آمد، او آقا معلم بود. بله آقای صلاحی بود که مسافرکشی می کرد. برای چند لحظه به چشمان هم خیره شدیم. اشک در چشمان هر دو ما حلقه زد. من گلها را روی داشبوردش گذاشتم و گفتم آقا معلم، همه گلها تقدیم به شما و پا به فرار گذاشتم. هنوز صدای لرزان آقای صلاحی در گوشم هست که به دنبالم می دوید و فریاد می زد مجتبی، مجتبی چرا مدرسه نمی یای، من خودم را بین جمعیت گم کردم. وقتی مطمئن شدم آقای صلاحی پیدایم نمی کند گوشه ای نشستم و دل سیر اشک ریختم بحال آقا معلم که مجبور است بعد از کلاس مسافرکشی کند و دیگر بوی ادکلنش در مدرسه نمی پیچد، پدرم که سالهاست در بستر خوابیده، خودم که مدرسه را ترک کرده ام و دلم برای مادرم تنگ شده، برای زهرا که نمی داند دنیا دست کیست و هر دم بهانه ای می گیرد. و بعد دلیل رفتن لبخند از لبان آقای سنائی را هم فهمیدم.
فردای آن روز محل گلفروشیم را عوض کردم تا دوباره با آقا معلم چشم در چشم نشویم، ساعت حدود یازده را نشان می داد که گلهایم تمام شد به منزل رفتم، دیدم زهرا بیرون درب حیاط نشسته دارد گریه می کند. بغلش کردم و اشکاش را پاک کردم و گفتم زهرا جون چرا اومدی توی کوچه واسه چی گریه می کنی.؟ گفت بابا باهام قهر کرده هرچه صداش می زنم جوابم نمی ده، برق از چشمانم پرید، زهرا را داخل حیاط گذاشتم و به سرعت به اتاق پدر رفتم. بله حدسم درست بود. پدر شهید شده بود. گوشی تلفن را برداشتم به بنیاد جانبازان زنگ زدم، جوانی گوشی را برداشت با حالت گریه گفتم بابام شهید شد. کارمند بنیاد با حالتی تمسخر آمیز گفت بچه جون کی بابات شهید شده و من گفتم همین امروز صبح و او قاه قاه خندید و گفت بچه جون مزاحم نشو، جنگ دو سال پیش تموم شده دیگه کسی شهید نمی شه مامانت سر کارت گذاشته، و گوشی را قطع کرد.....
من بعد از آن برای زهرا هم پدر شدم هم مادر و هم برادر، مدرسه فروغ بعد ها به دخترانه تبدیل شد و الآن زهرا مدیر مدرسه فروغ دانش است.



کانال تلگرام اتحادخبر

مرتبط:
» کانون منتقدین؛ ضرورت [بيش از 8 سال قبل]
» درخت مشعل/درخت شعله [بيش از 7 سال قبل]
» مزایا و معایب فضای مجازی [بيش از 7 سال قبل]
» معناباختگی عشق [بيش از 9 سال قبل]
» جدال در خلاء فرهنگ سازی [بيش از 6 سال قبل]
» تلخ و شیرین کیک زرد [بيش از 10 سال قبل]
» امنيت زنان در جامعه [بيش از 8 سال قبل]

نظرات کاربران
1397/08/02 - 01:25
0
1
متن شما عالی بود
1397/08/02 - 01:21
0
2
سلام نویسنده محترم تشریف بیاورید ,الان سری به مدرسه ها بزنید , معلمان یا بازنشسته ,یا سرباز معلم ,یا دانشجو , یا نیروی ازاد ,نگارنده ,معلم ریاضی متوسطه اول ,سرباز معلم ,معلمی رو به پایان است , اموزش ,تربیت خیلی کم رنگ
1397/07/23 - 19:33
0
2
بی نظیر بود.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • سرنوشت باقیمانده سموم در محصولات کشاورزی
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • جناب نماینده! قحطی پتروشیمی که نیامده، بسم‌الله
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • مادر حسن غلامی هنرمند شاخص هم استانی در آغوش خاک آرام گرفت / تصاویر
  • انتخاب هیئت رئیسه جدید شورای هماهنگی روابط عمومی های ادارات شهرستان دشتستان
  • نشست فرماندهان پایگاه‌ها و شورای حوزه مقاومت بسیج شهدای پتروشیمی به میزبانی پتروشیمی جم
  • یک بار برای همیشه تفاوت گرگ، شغال و روباه را با رسم شکل یاد بگیرید
  • آغاز عملیات اجرایی پروژه ٣۵٠٠ واحدی سازمان انرژی اتمی
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • اولین دورهمی اتحاد جنوب در سال ۴۰۳ برگزار شد / تصاویر
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • اولین واریزی بزرگ برای معلمان در 1403
  • اسرائیل را چه باید؟
  • .: شهرزاد آبادی حدود 8 ساعت قبل گفت: درودتان باد. همگی چند ...
  • .: لیلادانا حدود 4 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 5 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 5 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 6 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 6 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 6 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 9 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 10 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...