کد خبر: 103219 ، سرويس: مقاله
تاريخ انتشار: 19 مهر 1397 - 18:21
به مناسبت بیست مهر روز بزرگداشت حافظ شیرین سخن
"گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس "

اتحاد خبر- حسین جعفری : تفاوت بین انسان و حیوان قدرت درک است و تفاوت انسان ها باهم اخلاق است و خلاصه ی اخلاق خوش رفتاری و دوری از گناه یا به عبارت دیگر احترام به حقوق دیگران جدای از دین و مذهب، مرز و ملیت، زن و مرد، حتی انسان و حیوان است. و شاخص دانشمندان با دیگران، آزادی فکر و اندیشه آنان و عمل به دانایی است نه فقط داشمند بودن. زیرا بسیاری می دانند و خلاف آن عمل می کنند و می پسندند برای دیگران آنچه را برای خود نمی پسندند.

حسین جعفری :

تفاوت بین انسان و حیوان قدرت درک است و تفاوت انسان ها باهم اخلاق است . و خلاصه ی اخلاق خوش رفتاری و دوری از گناه یا به عبارت دیگر احترام به حقوق دیگران جدای از دین و مذهب، مرز و ملیت ، زن و مرد ،حتی انسان و حیوان است .  و شاخص دانشمندان با دیگران ، آزادی فکر و اندیشه آنان و عمل به دانایی است نه  فقط داشمند بودن . زیرا بسیاری می دانند و خلاف آن عمل می کنند و می پسندند برای دیگران آنچه را برای خود نمی پسندند.

 

حافظ از دیگران به این دلیل ممتاز شده است که آزادی اندیشه و فکر داشت و تا هنوز ناشناخته مانده است هرچند که قرن هاست دانشمندان حافظ شناس در حجمی محدود و به جای مانده از ایشان پژوهش می کنند و گوهرهای درخشانتری می یابند و این اثر معدود ، اندیشه های نامحدودی را هنوز در خود نهفته دارد. اهل معرفت گفته اند که" آدمی به دل است و مابقی آب وگل است " و" هرچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند" و آن که در دل است و نه در کارگل ؛ می تواند از اقیانوس بی کران معرفت دُرهای گران برگیرد .

به بهانه ی بیستم مهر، روزبزرگداشت این یگانه ی روزگارخود و پس از آن و تا این؛ در گستره ی ادبیات عاشقانه و رند فرزانه ، غوصی کرده و  کفچه ای از آن محیط برداشتم و در آن کفچه، دانه ای انگور گذاشتم و آنچه با بضاعت کم ازاین دریای بیکرانِ دلستان  ، فراچنگ آوردم ؛ این است که تقدیم خوانندگان می شود .

برنا و پیر ، زن و مرد ،  عامی و عالم، هرگاه دمی در بزم حافظ نشینند و بر آن نظم وقت خوش گردانند. از غم خویش درآیند و دل از دست تشویش ربایند ؛ وقتی که می خوانند :  حافظ در حالی که سرگشته ی کوه و بیابان بود و بر لب پرتگاه چاه زنخدان و نزدیک به درون آن غلطان. با شتاب به دنبال کرشمه ای دلستان قرار و خواب از او در ربوده شد . راه و رسم منزل ها پیمود .که ترکان دل او را همچون خان یغما به غارت برده بودند و از غمزه های لولیان شهر آشوب شیرین کار به دیر مغان ، پنا ه جویان شد و در رندی دست به می خوشگوار برد و سرخوشی این دنیا را بر تقوا ترجیح داد و نغمه ی رباب را بر وعظ شیخ گوشنواز تر شنید  و نشستن در کنار پیر می فروش را بر سایه ی طوبی و همنشینی با  احوران سیه چشم را دلبرانه تر .و زجاجی سرشار از می ِ لرزان را همچون آیینه ی اسکندری که احوال ملک دارا را نمان می ساخت  و خوبان پارسی گو را بخشندگان عمرمی دید .

البته حافظ سر از خود این راه را برنگزید و  بی خود چنین ، خرقه را به می نیالود . بلکه چون دید" محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد" ؛ دلقی را که صدها عیب می پوشاند در رهن شراب اولی تر تشخیص داده و به می سجاده رنگین کرد ؛ چون پیر مغان  گفته بود .  چنین ، به می عمارت دل کرد و همه چیز از دلق و سجاده و تسبیح را  در گرو مطرب و زنار گذاشت و سخنی را در زیر این گنبد دوار خوش تر از سخن عشق ندید که از هر تعلق خاطر و وابستگی به این دنیا او را می رهانید و شوریده با بانگ بلند گفت : که لطف سخن و قبول خاطر، خدا داداست و من از خود چیزی نمی گویم ، بلکه طوطی صفت ، مقابل آیینه ایستاده ام و آنچه  استاد ازل گفت : بگو ، می گویم .  فاش هم می گفت و از گفته ی خود دلشاد بود و آنچه می گفت، از دل برمی آمد که از آب وگل نبود و رندان راملا مت نمی کرد که می دانست  که خداوند در ازل رندان را از زهد و ریا بی نیاز ساخته و بازی چرخ آن کسی را که  سر حقه باز کرده و دام گذاشته و شَعبده می بافد؛ سر انجام بیضه در کلاهش می شکند . و چون شعر حافظ را سحرگاهان قدسیان در عرش از بر می خواندند ؛ هر بامداد ، خاطرش به دلارامی سر خوش  بود و شیدای چشمان نرگسی که برقع می گشود و آتش رویش او را به رقص آورده و اسرارش را فاش می ساخت . چرا که بیش از این صبر نداشت و آهویی مشکینی اورا به کمندش بسته و صیاد وار به دنبال خود می کشید و شرم از آن چشم سیاه داشت و دل گرفتار آن گیسوان مشکین که مستانه می بردش . چرا که به آن گیسوان دوش سوگند خورده بود و در پی آن زلفان به  آیین دلبری می رفت و پیوند عمر بسته به مویی بود و به خود می گفت : ای حافظ ، همان بهتر است که دیوانه در بند باشد و گرنه به دنبال سیه چشمان کشمیر و ترکان سمرقندی .

 همچون شمع می سوخت و باران اشک گلگون می ریخت و برای خاموش کردن آتش دل پیوسته با بانگ بلند می گفت : ای ساقی ، قدح لاله پر از می کن و به رقیبان می تاخت که ما سا یه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض را به هوای سر کو ی دوست از یاد برده ایم ودیده ایم چه بسیار قبای قیصرها که چاک شد و کلاه کی ها که پر از خاک شد . مارا حریم د رگه پیر مغان پناهی بس و این صراحی می لعل و بت همچون ماه ساقی و نسیمی که از سروستان های شیراز پیک راه  باشد  کفایت است و به هیچ اوراد دیگری حاجت نیست .  "جام  می گیرم و از اهل ریا دور شوم"  و همین دعای نیمه شب و درس صبوحی بس است و چه نیازی به شراب کوثر و حوران سیاه چشم است . سپس به خود می گفت: لب چه می گزی که مگوی . تو در راه عشق به مقامی رسیده ای که رضای ایزد  را در جام صبوح و سلطنت زودگذر گل را عیان می بینی  . که چه زود فرّاش باد صبا ر ورقش را به کنجی و زیر پاها می افکند و اکنون که مژده ی رسیدن گل است می دانی که  ایام غم نخواهد ماند . چرا که چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند . و بر این رواق زبرجد با آب زر نوشته اند که بجز نکویی اهل کرم چیزی ماندگار نیست و گفته اند سرود مجلس جمشید این بوده است که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند .

پس،  ای ساقی ، قدح پر کن و پیاله بگردان  و تشنه ی بادیه را به زلالی دریاب که اوقات خوش ما همین چند صباحی است که با همنشینی دوست می گذرد  و مابقی زندگی همه بی حاصلی و بی خبری است . ساقی چراغ باده بیفروض که جمال دختر رَز نور چشم ماست اگرچه در نقاب شیشه و پرده ی عنبی است ، که کنج اهل دل همیشه نورانی است . ما همت عالی ر ا در جام مرصّع می جوییم و برای رندان آب انگور یاقوت رمّانی است .

حافظ با ناله ی دف و چنگ ؛ جام زجاجی را سر می کشید و غبغب ساقی سیم اندام را با نغمه ی نی و صدای عود می بوسید و دلش همواره رمیده ی لولی وشی شورانگیز ، فتنه خیز و دروغ ریز ، قتّال وضع و رنگ آمیز بود و هزاران جامه ی تقوا و خرقه ی پرهیز را فدای پیرهن چاک ماه رویان می کرد و هرگاه جامی سر می کشید ؛ گلابی به خاک آدم می ریخت و همواره سفارش می کرد آنگاه که مُردم ؛ پیاله ای بر کفنم ببندید تا سحرگاه حشر ترس صبح رستاخیز را با آن ، از دل بیرون کنم و همواره می گفت: دوش هاتفی در می خانه به من گفت: که در مقام رضا باش و از هیچ قضا مگریز و به می کده باز آی که دیرینه ی این درگاهی و همچون جم جرعه ی مارا در کش که پرتوی از می ، اسرار دو جهان را به تو نمایاند و به درگاه می کده قلندرانی می دید که ایستاده اند و افسر شاهنشاهی می دهند . پس  به معشوق می گوید : ای معشوق   اگرکه با می ومطرب بر تربت من بنشینی ؛ من از بویت رقص کنان از لحد بر می خیزم  و بر درگاه دوست می نالم که من امروز جز ولای تو پناهی ندارم و مرا هیچ دستاویزی نیست و میان عاشق ومعشوق هیچ حایلی بجز خود نمی بینم که اگر از میان برخیزم از دام جهان رسته ام.

حافظ ایام گل را بدون شاهد و شراب و چنگ و رباب نمی نشست و آن ایام بقا را زود گذرو هفته ای بیش نمی دانست  و خواهان  رطل گران  و جام مینایی از دست شاهدی نازک عذار و عیسی دم و باریک اندام بود . تا ازخیال روزگار ، بی خیال شود و آنگاه که سحرگاهان بلبلان شوریده  از شاخ سرو به گلبانگ پهلوی غزلخوانی می کردند . او نیز به همراه باد صبحی که به هوای یار از گلستان بر می خاست ؛ مغازله گویان با معشوق همچون سلیمان بر قالیچه ی هوا سیر می کرد تا چون خلیل در آتش نمرود انداخته شود و بر مسند گل در آید و آنگاه ساقی سیم ساق که همه دُرد می داد همچون جام ، جهت گرفتن آن ، جمله ی وجودش دهان شود و آن چشمان جادوانه و عابد فریب ساقی او را به دنبال کاروانیان   بکشاند. و گرد و غبار بر دیده  نشاند. تا اشک های غمبار در فراق معشوق بر خاک ریزد و راز عشقش از پرده برون گریزد و داستان ها بر زبان آویزد و شبانه دیگر بار درِ می کده ی عشق را بکوبد . تا غم و اندوه را فرو شوید  وچون از آتش عشق همچون خُم می در جوش بود  و خواهان آن که خود را از غم دل آزاد سازد و این خرقه را نه از غایت دینداری پوشیده  بود بلکه پرده ای بود که صدها عیب را بدان نهان کرده و خواهان شنیدن سخنان پیر مغان می شد و خرقه ی زهد را دوباره به آب خرابات داده . و دلش به باده ی مشکین کشش می کرد و دست از طلب نمی داشت تا کام دل بر آید . که در نظرش بوی خیری از زهد و ریا بر نمی خیزد و چون می بیند که آفتاب عشق از مشرق پیاله طالع می شود و هزاران لاله در باغ عارض ساقی می روید، سر در خَم چوگان او می اندازد که این سر در برابر قرار دل با نوک زلفین معشوق چه ارزشی دارد؟ و اگر جان را نثار قدم های یار نکند ؛ این گوهر جان به چه کار آید ؟

دلش مقیم زلف محبوب گشته  و خَمی که ابروی شوخ او در کمان انداخته با آن خنده ی جام می و این زلف گره گیر نگار؛ دل او را چنان از وطن خود بیزار کرده که هیچ قصد برگشت به سینه ی پر سوز او را ندارد و هرچه پیش آن کمان ابرو لابه می کند آن گوش کشیده و آماده ی تیر اندازی است. و حال که لطف بی حد در رخ و سیمای ساقی به جلوه گری نشسته است و ترانه و سرود می خواند؛ حافظ هم در کنار خُم نشسته و همچون بلبلان به غزل خوانی باگ برداشته که ساقی بیار باده که می گساری ما در زیرخرقه امروزی نبوده است و صدها بار پنهانی به این جا آمده ایم و سخنان پیر می کده را شنیده و در حال مستی می گوید :  اگر جای امن و جامی می بی غش و رفیقی مهربان ممکن شود ، من بارها پژوهش کرده ام چه بسیار رستگاری در آن است و بقیه ی این جهان و کار آن هیچ در هیچ است و من جز این جان در این جهان ندارم که آن را نیز نثار کرشمه های ساقی می کنم و این شب  را تا بامداد دلنواز دیگری  با صبوحی از دست نمی دهم.  من این قدرم عقل و اندیشه هست که شراب را انکار نکنم و مستوری من تا کنون به این دلیل بوده که راه می کده را بلد نبودم و اکنون نیز می گویم : " زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز / تا تورا خود زمیان با که عنایت باشد  " و هیچ چیز بعد از این معلوم نیست و همیشه از این می ترسم که در روز حشر تسبیح شیخ با خرقه ی رندِ آلوده به شراب ، عنان بر عنان رود .

پس :

"گلعذاری ز گلستان جهان مارا بس / ز این چمن سایه ی آن سرو روان مارا بس "       

                                                                                                                     حسین جعفری مهرماه نود و هفت

 

لينک خبر:
https://www.ettehadkhabar.ir/fa/posts/103219