امروز: سه شنبه 04 ارديبهشت 1403
    طراحی سایت
تاريخ انتشار: 02 مهر 1397 - 11:35

اتحاد خبر: این حرف‌های اوست که بار‌ها عشق از دست داده، کودک از دست داده و در فقر زندگی کرده است، اما به قول خودش با توکل، همه این اتفاقات تلخ را تحمل کرده است. روایت واقعی از داستان زندگی آزیتا لاچینی در برنامه هزار داستان به‌قدری تاثیرگذار بود که به مدت ٦٠ دقیقه تمام مخاطبان را تا آخر برنامه میخکوب کرد.

اتحاد خبر: جمعه شب آزیتا لاچینی بازیگر پیش کسوت سینما و تلویزیون، مهمان برنامه «هزار داستان» بود. او برای دنیا مدنی که اجرای این برنامه را بر عهده داشت، برای اولین بار جزئیاتی عجیب وغریب از زندگی شخصی اش تعریف کرد.

 

«یک وقت‌هایی بود که از نداشتن، به‌عنوان هنرمند این مملکت که همه او را می‌شناسند، آفتابه مسی به دست می‌گرفتم، چادر به سر می‌کردم و می‌رفتم بازارچه و آن را می‌فروختم.» مجری می‌زند زیر گریه؛ دنیا مدنی و روبه‌روی او آزیتا لاچینی، بازیگری که سال‌ها در فیلم‌ها و سریال‌های مختلف از جمله مدرسه مادربزرگ‌ها و پرنده کوچک خوشبختی نقش‌آفرینی کرده است.

آزیتا لاچینی؛ روایت بدون سانسور
این حرف‌های اوست که بار‌ها عشق از دست داده، کودک از دست داده و در فقر زندگی کرده است، اما به قول خودش با توکل، همه این اتفاقات تلخ را تحمل کرده است. روایت واقعی از داستان زندگی آزیتا لاچینی در برنامه هزار داستان به‌قدری تاثیرگذار بود که به مدت ٦٠ دقیقه تمام مخاطبان را تا آخر برنامه میخکوب کرد.

بعد هم برخی مخاطبان در صفحات مجازی‌شان از سرگذشت تلخ و ایستادگی ستودنی او حرف زدند. احسان علیخانی، مجری ماه عسل هم یکی از آن‌ها بود که درباره آزیتا لاچینی نوشت: «سلام رفقا، گفت‌وگوی سرکار خانم آزیتا لاچینی (بازیگر و دوبلور) در برنامه هزار داستان رو دیدم، بسیار عمیق و تکان‌دهنده بود.

روایت صادقانه زندگی پرفراز و نشیب این بانو در هشتادسالگی از زندگیشون و این حجم شگفت‌انگیز از پذیرش و صبر در برابر بی‌رحمی زندگی و این همه باور و امید در دل ایشان که برای امثال من غیر قابل تصوره، این اراده برای پذیرفتن، عبور کردن و دوباره ساختن، به احترام ایشان باید کلاه از سر برداشت و تمام‌قد در برابر این بانوی باوقار و متین سرزمینم، این هنرمند گرانقدر ایستاد. ممنون از بچه‌های هزار داستان برای روایت این قصه تاثیر‌گذار در روزگارِ نامردی؛ پیشنهاد می‌کنم این گفتگو رو پیدا کنید و کامل ببینید.»

یکی از کاربران فضای مجازی هم که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، این‌طور احساس خود را از دیدن این برنامه بیان کرد: «حلال‌وار این قسمت از برنامه هزار داستان بهترین گفت‌وگوی تلویزیونی بود که دیدم؛ فقط باید ببینید با اینکه خیلی سانسور داشت.» این حرف‌ها البته در شرایطی گفته شده است که عوامل برنامه به «شهروند» می‌گویند هیچ بخشی از گفتگو سانسور نشده است. اغلب کامنت‌های مرتبط با گفت‌و‌گوی آزیتا لاچینی درباره صبر و شکیبایی او است و اینکه چقدر نسبت به سال‌های گذشته پیر شده است.

در ادامه مطلب، نکاتی از زندگی آزیتا لاچینی مرور می‌شود که تا به حال کمتر کسی از آن خبر داشته است:

"در سال ١٣١٦ در یک خانواده متمول، اما متعصب به دنیا آمده است. نخستین‌بار در ١١ سالگی ازدواج کرده و در ١٣ سالگی نخستین فرزند خود را به دنیا آورده است.

سه فرزند از دست داده است؛ یک فرزند را در شیرخوارگی، دو فرزند پسر دیگر هم در سنین چهل و بیست‌وهفت‌سالگی.

در ١٤سالگی همسر خود را از دست داده است. آزیتا لاچینی دو ازدواج دیگر هم داشت، اما در هیچ کدام از آن‌ها بخت با او یار نبود و هر دو همسر او هم از دنیا رفتند.

به مدت یک سال، همسایه دیواربه‌دیوار رویا تیموریان بوده است. نام خانوادگی او نیکنام است، اما بعد از سال ١٣٣٤ نام همسر دوم خود، امیر مظفرالدین لاچینی، نویسنده و کارگردان، پسر سرهنگ لاچینی را برای خود انتخاب کرد.

آزیتا لاچینی؛ روایت بدون سانسور
در سال ٦٥ تشخیص اولیه بیماری سرطان برای او داده شد، اما بررسی‌های بعدی در کشور آلمان نشان داد که سرطانی در کار نیست. او می‌گوید که با توکل به خدا تمام این اتفاقات تلخ از دست دادن سه همسر و سه فرزند را تحمل کرده است و حتی در این زمینه الگوی مادران داغداری هم قرار گرفته است.

به علت مشکلات مالی که سال‌های بیماری و بیکاری برای او ایجاد کرده است، مجبور شده برای حل مشکلات مالی از بانک‌ها وام بگیرد."

 

لاچینی در این برنامه درباره مرگ دو فرزند و هر سه همسر و ابتلایش به بیماری سرطان صحبت و قصه روز‌های سخت زندگی اش را روایت کرد. گفت: وگوی او در این برنامه مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و اشک دنیا مدنی مجری را هم درآورد. این گفت: وگو در شبکه‌های اجتماعی نیز بازتاب یافت و جالب آن که بسیاری از مخاطبان به شباهت این برنامه با حضور پرستو صالحی در «ماه عسل» اشاره کردند.

روایت جنجالی آزیتا لاچینی از مرگ دو فرزند و هر سه شوهرش! +عکس

 

آنچه در ادامه می‌خوانید گفت و گویی با «آزیتا لاچینی» است که به تازگی منتشر شده است:

خیابان‌ها و اتوبان‌ها را پشت سر می‌گذارم تا به محدوده سعادت آباد می‌رسم. اینجا خانه زنی است که فیلم «پرنده کوچک خوشبختی» را بازی کرده است: «آزیتا لاچینی»، بازیگری که سال هاست دیگر تیتر نخست اخبار هنری و سینمایی نیست و کمتر کسی از او خبر می‌گیرد؛ حتی همکاران قدیمی‌اش. او سال هاست که به تنهایی زندگی می‌کند، ولی همیشه بساط چای خوش عطرش به راه است؛ مثل همه مادر‌ها.

از اینکه زنگ در خانه ام را یک خبرنگار زد تعجب کردم، این روز‌ها دیگر کسی سراغی از من نمی‌گیرد. حال و روز خوبی ندارم. نه می‌توانم بنشینم نه راه بروم، اما خاطره هایم را دوست دارم. حافظه ام در زنده نگه داشتن خاطرات خوب است. حالا که قرار شده درباره امروز و دیروزم حرف بزنیم بهتر است داستان زندگی ام را از ۱۱ سالگی آغاز کنم؛ آخر این سنی بود که در آن ازدواج کردم.

۶۴ سال پیش

۱۱ ساله بودم که ازدواج کردم، ۶۴ سال پیش. خیلی زود هم بچه دار شدم یعنی ۱۳ ساله بودم که فرزند اولم متولد شد. فکر می‌کنم سال ۱۳۲۰ بود. دخترم هم در ۱۴ سالگی ازدواج کرد. چهار نوه برای من آورده و خودش پنج نوه دارد (می خندد) من نوه ۴۴ ساله و نتیجه ۲۳ ساله دارم.

بعد از دختر اول، صاحب فرزند پسری به نام حبیب شدم. یک روز دیدم حال و اوضاع خوبی ندارد، نه دکتری در نزدیکیمان بود و نه بیمارستان‌های امروزی بود. تا بیایم به خودم بجنبم حبیب را از دست دادم. دو سالش بود. باورم نمی‌شد به این زودی پسرم را از دست بدهم، اما خب خدا خودش زندگی حبیب را به من هدیه داده بود و خودش حبیب را گرفت. هنوز داغ حبیب از یاد و دلم نرفته بود که همسرم هم در ۲۷ سالگی فوت کرد. ۱۴ ساله بودم که بیوه شدم؛ آن هم با یک فرزند.

پس از فوت شوهرم، مسئولیت زندگی و تربیت دخترم روی دوش من افتاد. زنی ۱۴ ساله. نمی‌دانید بیوه شدن در ۱۴ سالگی چقدر می‌تواند سخت و دردناک باشد. خجالت می‌کشیدم مادر و پدرم اشک هایم را ببینند، به همین خاطر شب‌ها هق هق می‌زدم زیر گریه، آن روز‌ها بار سختی روی دوشم بود.

نام همسرم را روی خودم گذاشتم

سال ۱۳۳۴ بود که با آقای لاچینی در موسسه زبان آشنا شدم. من شاگرد بودم و ایشان استاد. ازدواج با استاد زبان، پنج فرزند دیگر هدیه ام کرد. جالب است بدانید آقای لاچینی بود که مرا وارد حیطه بازیگری کرد. فامیلی اصلی من نیکنام بود، ولی ترجیح دادم همه لاچینی صدایم بزنند. چهار پسر و یک دختر از آقای لاچینی برایم به یادگار ماندند. اولین فرزندم در ازدواج دومم پسری به نام محمد علی است که در ۱۹ سالگی ازدواج کرد و یک دختر به نام سارا دارد که در دانشگاه سوربن فرانسه درس می‌خواند.

۴ سال بی رحم

اما پسرم محمدعلی بر سر تزریق یک آمپول انسولین به کما رفت، هنوز هم آن شب را که این اتفاق رخ داد خوب یادم است. ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم، دیدم کاری از دستمان برنمی آید. در وضعیت بدی قرار داشت، محمد علی چهار سال در کما ماند. خانه‌ای روبروی بیمارستانش برای زندگی گرفتم. روبروی بیمارستان جم. تمام وسایل بهداشتی و بیمارستانی را خریدم و خانه را ایزوله کردم تا دکتر‌ها اذیت نشوند و به راحتی بتوانند به او برسند.

ریه اش هم مشکل داشت و گهگاه تنگی نفسش بیشتر اذیتش می‌کرد. امانتی خدا بود. باید برایش کم نمی‌گذاشتم. پس از چهار سال کمای کمرشکن و چهارسال تلاش برای تک تک نفس هایش، از دستش دادم. هر کاری که از دستم برآمد برایش کردم، زنده نماند، اما من هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشدم.

سنگینی بیماری محمدعلی و چهار سال انتظار برای بهبود و بالاخره مرگش فشار عصبی زیادی به من وارد کرد. به خاطر همین فشار عصبی، بدنم دچار مشکل شد، اما باز هم خدا را شکر می‌کنم. قبل از مصاحبه با شما داشتم به این فکر می‌کردم که قرار است برای یک مصاحبه باز خاطرات گذشته ام تکرار شود، خاطراتی که برخی از آن‌ها تلخ هستند.

گفتند سرطان داری

پسر دیگرم محمدرضا متولد سال ۱۳۳۷ بود. ۲۰ ساله بودم که او را به دنیا آوردم. او هم در ۲۷ سالگی یعنی وقتی من ۴۷ ساله شده بودم مرا ترک کرد. در سال ۶۵ او را از دست دادم. دکترم گفته بود که سرطان دارم. پسرم اصرار کرد که برای معالجه به فرانسه سفر کنم. به فرانسه رفتم و به همراه عروسم از آنجا به آلمان رفتیم تا برادر او به معالجه ام بپردازد.

پس از اینکه پزشکان معاینه ام کردند گفتند چیزی نیست و سرطان را تکذیب کردند. شاید این قضیه سرطان هم حکمتی بود تا خبر فوت پسرم را در غربت بشنوم. محمدرضا در ایتالیا مهندسی برق خوانده بود و در رفسنجان سر یک پروژه برقی بود و کار می‌کرد، حتی به فکرم هم نمی‌رسید که وقتی برگشتم جسد فرزندم را در سردخانه بیمارستان ببینم.

به یاد دارم ۵۰ روز به دیوار تکیه زدم و گریه کردم. نه خواب داشتم و نه خوراک. محمد مهدی پسر دیگرم است که در سال ۴۲ به دنیا آمد. حدود ۳۰ سال است که در آلمان زندگی می‌کند و حالا بیشتر از ۵۰ سال دارد، فرزند چهارمم مریم پس از محمدمهدی به دنیا آمد و فرزند پنجمم محمود متولد سال ۵۶ است که شهریور ماه پارسال ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش و از آن موقع است که تنها زندگی می‌کنم. خدا را شکر همه بچه هایم بهترین بچه‌های دنیا هستند و هیچ وقت تنهایم نمی‌گذارند.

بعد از اینکه آقای لاچینی هم تنهایم گذاشت با فیروز بهجت نصیری ازدواج کردم که او هم تنهایم گذاشت. سرطان کبد داشت و بیشتر روزهایمان در بیمارستان می‌گذشت. روحش شاد. همیشه روی صحنه تئاتر حضورش را تحسین می‌کردم. به هر حال همه چیز دست به دست هم داد تا من بمانم و داغ رفتن تک تک عزیزانم را بچشم. شاید این هم نوعی امتحان بود.

زنی که در خانه ام را کوبید

«نمی شود نشست و گفت که خسته ام، چرا از بین این همه آدم من و ... من بار‌ها سختی دیده ام، اما هیچ وقت این‌ها را نگفته ام. در همان روز‌هایی که داغدار بودم سعی کردم دوباره به زندگی ام برگردم. دعا می‌کردم. امید داشتم به رحمت خدا. می‌دانید خدا هیچ کارش بدون حکمت نیست. خودش کمکم کرد تا پس از مرگ فرزند دو ساله و همسرم، مرگ دو جوان دیگر و همسر دومم باز هم روی پایم بایستم. همه را تقدیر دانستم و فقط برای آرامش روحشان دست به دعا بلند کردم. درکش سخت است. راستش را بخواهید از کسی انتظار ندارم درکم کند، چون اصلا دوست ندارم کسی، چون من داغ فرزند ببیند. برای خودم از خدایم آرامش خواستم.

یک روز من در خانه نبودم، زمانی که به خانه برگشتم همسایه‌ها گفتند که خانمی با مشت به در خانه ام می‌کوبید و با صدای بلند می‌گفت: چه کردی که مرگ جوان هایت دیوانه ات نکرد؟ پس از اینکه همسایه‌ها قضیه را برایم تعریف کردند رفتم و اسم و آدرسش را پرسیدم. خانه اش را پیدا کردم. نشستم و حقیقت را برایش گفتم، دلداری اش دادم. آنقدر با او صحبت کردم و با هم راز و نیاز کردیم که وقتی چهلم پسرش رسید آرام بود. خودم هم آرام‌تر شده بودم.

به او گفتم من برای همسرانم هر کاری که از دستم برمی آمد کردم و برای فرزندانم در تربیت چیزی کم نگذاشتم، اما خدا هدیه‌ای داده بود و خودش هم گرفت. من باید مادری می‌کردم. من باید امانتداری می‌کردم. مسئولیت گردنم بود. باید برایشان کم نمی‌گذاشتم. خدا را شکر پیش وجدانم ناراحت نیستم. خدا هر کس را به گونه‌ای می‌سنجد. شاید مرگ عزیزانم هم آزمایشی بود که من باید پس می‌دادم.



مادر بودن رسم و رسوم دارد

گاهی مادرم را به یاد می‌آورم. آنقدر با مادرم صمیمی بودم که شاید کسی باورش نشود. زمانی که شنید می‌خواهم در فیلم بازی کنم گفت که پدرت نباید بفهمد و خودش هم ارتباطش را با من قطع کرد تا اینکه از مرجعی شنید که بازیگری حرام نیست. همان روز بود که به خانه ام آمد و از من عذرخواهی کرد.

کمی ناخوش احوال بود. در اکثر اوقات خانه فرزندان دیگرش هم سر می‌زد، اما به محض اینکه حالش بد می‌شد یا دلتنگ می‌شد، به من زنگ می‌زد و من می‌رفتم دنبالش. بار‌ها و بار‌ها دکتر‌ها از او قطع امید کردند، ولی من با سماجت فراوان می‌گفتم من پرستارش می‌شوم. گاهی داد می‌زد، گریه می‌کرد و من به او می‌گفتم من پرستارت هستم. دکترش می‌گفت: تو می‌دانی که روز‌های آخر عمر مادرت است و باز با امید هر نیم ساعت به او نوشیدنی می‌دهی تا ویتامین بدنش کم نشود؟

یکی از همین روز‌ها مادرم خانه برادرم بود، به بیمارستان رفته بودند تا اکسیژن خونش را چک کنند. به من خبر دادند که حالش نامساعد است. سر کار بودم، ناخواسته مجبور شدم فردا صبح خودم را به مادر برسانم، دعایم می‌کرد و می‌گفت: خدا پسرت را بیامرزد. خدا سالم نگهت دارد. شاید دعا‌های اوست که امروز من با آرامش زنده ام.

مادرم را در سن ۸۳ سالگی از دست دادم. می‌دانید مادر بودن رسم و رسوم دارد، سختی دارد، باید امتحان پس بدهی، به همین راحتی نیست که بروی و ازدواج کنی و فرزنددار شوی.

امروز که یاد گذشته‌ها می‌افتم یادم می‌آید وقتی مادرم تحت مراقبت‌های ویژه بود و پسرم محمد علی و دخترش سارا برای دیدن او آمده بودند، پسر و نوه ام را به نام کوچک صدا زد و بعد به کما رفت. در ICU بالای سرش بودم. برادرم با لحنی پر از غم گفت: «خواهر، نفت چراغ دیگر تمام شد.»، اما من باز امید داشتم که بماند، بماند تا خوبی هایش را جبران کنم. احترام مادرم را خیلی داشتم و عاشقانه از او پرستاری می‌کردم. با اطمینان می‌گویم دعای خیر اوست که امروز پشتیبان من است.

فیلمنامه‌هایی که بازی نمی‌کنم

سال هاست که سر کار نمی‌روم. هر چند وقت یک بار فیلمنامه‌ای برایم می‌فرستند و می‌خوانم و می‌بینم فیلمنامه را دوست ندارم و جواب منفی می‌دهم. راستش را بخواهید زیاد نمی‌توانم سر صحنه بمانم. انرژی قدیم را ندارم، اما دوبله را دوست دارم. گهگاه برای دوبله دعوت می‌شوم. دوبله کردن در کنار همکارانم در این عرصه انرژی ام را زیاد می‌کند، روحیه می‌گیرم.

خاطره‌ای از مردم

در بیشتر اوقات کسانی که من را می‌بینند، می‌شناسند و احوالم را می‌پرسند. این موضوع روحیه ام را بالا می‌برد. یک بار به یاد دارم که به زیارت امام رضا (ع) رفتم که یکی از خدمه مرا شناخت. مرا برد نزدیک ضریح تا نماز بخوانم، نمی‌دانید، انگار دنیا را به من دادند.

در آن زمان که جوان بودم بیشتر مردم مرا می‌شناختند، اما اینکه هنوز هم مرا به خاطر دارند خیلی خوشحالم می‌کند. یک روز یک جوان ۱۷ ساله نزدیکم آمد و حالم را پرسید. باورم نمی‌شد که او فیلم‌های من را دیده باشد، اما مو به مو کارنامه کاری ام را از بر بود.

با نمک‌ترین اتفاق

درست نمی‌دانم چه تاریخی بود، اما سر کار «آ با کلاه و آ. بی کلاه» بودم که اتفاق جالبی برایم افتاد. سر این کار جمشید مشایخی، عزت الله انتظامی، علی نصیریان، مرحوم فنی زاده و ... نیز حضور داشتند. من باید یک مسیری را در تاریکی می‌دویدم و می‌گفتم «سیاهپوشان آمدند»، دویدم، اما ناگهان از پله‌ها خوردم زمین.

آن روز‌ها ۷ ماهه دخترم مریم را باردار بودم، بازی که تمام شد به پشت صحنه آمدم که ناگهان دو پرستار من را گرفتند و روی برانکارد گذاشتند. قضیه را پرسیدم، گفتند ممکن است بچه ات سقط شده باشد، کفشم را درآوردم و گفتم من چیزیم نیست، پایم بریده است و خون می‌آید. به آمبولانس بگویید برود. بعد‌ها تعریف کردند که ماجرا از این قرار بود که آقای نصیریان زمین خوردن من را دیده بود و ترسیده بود، به همین خاطر به عوامل گفته بود آمبولانس خبر کنند.

چه خبر از این روزها؟

هر چند این روز‌ها بیماری وجودم را گرفته، اما باز هم می‌خندم و دنبال دلخوشی می‌گردم تا خدا را شکر کنم و شاد باشم. دوست دارم به خودم اعتماد به نفس بدهم. من زنی قوی بوده ام و هستم، پس نباید مقابل فراز و نشیب‌های زندگی کم بیاورم.

صددرصد هر کسی در زندگی اش مشکلات زیادی دارد، اما این روز‌ها مشکل من بیمه و مسائلی است که برایم هزینه سرسام آوری دارد. سال‌ها تجربه بازی در سریال‌ها و فیلم‌ها را دارم، اما با این همه از طرف سازمان ارشاد تحت بیمه‌ای هستم که اصلا کمکی به هیچ بیماری نمی‌کند و هیچ به درد من نمی‌خورد و همه ویزیت‌ها و داروهایم را آزاد حساب می‌کنم.

برای درمان بیماری هایم مجبور شده ام به چند بانک بدهکار شوم و وام بگیرم. فقط از خدا می‌خواهم کمکم کند که بدهکار از دنیا نرم، زندگی همین است دیگر..



کانال تلگرام اتحادخبر


نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

تازه ترین خبرها

  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • تولید 24 هزار تن میگو پرورشی در استان بوشهر در سال ۱۴۰۲
  • شفاف‌سازی آریاساسول در رابطه با مصوبات مجمع عمومی سال ۱۴۰۲
  • پهلوگیری بارج ۲ هزارتنی در بندر دیلم / ظرفیت تخلیه و بارگیری در بندر 2 برابر شد
  • دانشمندان حلقه‌ مفقوده بین رژیم غذایی نامناسب و سرطان را کشف کردند
  • بازنده جنگ سخت را برنده جنگ نرم نکنید
  • اتمام ساخت قطعات پل دسترسی مجتمع بندری نگین/ فاز نخست جاده دسترسی مجتمع بندری نگین آماده بهره برداری/تاکید مدیرکل بنادر و دریانوردی استان بر لزوم شتاب بخشی به پروژه ها
  • عناوین روزنامه‌های امروز1403/02/03
  • عناوین روزنامه‌های ورزشی امروز1403/02/03
  • نیروگاه اتمی بوشهر چقدر برق تولید می‌کند؟
  • تجلیل از دو تیرانداز پرتلاش و موفق دشتستان
  • سود سال 1402 آریا از طریق سجام واریز شد
  • رکود در بازار برخی اقلام غذایی با تخفیف‌ هم شکسته نشد
  • بیماریابی در بوشهر افزایش یافت/ تقویت مراکز مراقبت سلامت در استان
  • کف قیمت دلار به کجا می‌رسد؟
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • تفاوت استراتژی فروش در پردیس/ ثبت ۶ ركورد در تولید و صادرات
  • تقابل ادبی فرماندار دشتستان با هاروکی موراکامی از ژاپن !
  • مرکز جامع سلامت شهر کلمه به زودی افتتاح می شود/ 80 درصد فضاهای فیزیکی بهداشت و درمان دشتستان نوسازی شده است
  • توزیع تعداد ۵۰ عدد کلاه ایمنی از طرف شهرداری بین موتورسیکلت سواران شهر وحدتیه
  • بهترین زمان خوردن قهوه برای کبد چرب
  • نقدی بر مجموعه داستان " خین‌جوشون " اثر مختار فیاض
  • مطالبات فعالان محیط زیست از مردم و مسئولان/ آفت محیط زیست زباله های پلاستیکی است/ مسئولان بیشتر از گرفتن عکس پای کار باشند
  • ۱۲ کشور امن در صورت شروع جنگ جهانی سوم (+عکس)
  • جاده مرگ شهر وحدتیه را دريابيد،مسئولان برحذر باشند
  • روز سعدی و نکته‌ای نغز از گلستانش
  • گشت و گذار دختران جوان در تهران 100 سال قبل (+عکس)
  • شگفت‌انگیزترین «دوربین‌های جاسوسی» تاریخ؛ از پاکت سیگار تا رادیو! (+عکس)
  • به بچه‌هایتان نودل ندهید!
  • آغاز عملیات اجرای خیابان ۲۴ متری در ورودی شهر از سمت برازجان،خیابان ۲۲ متری غرب آرامستان و خیابان در غرب جاده اصلی
  • قتل 2 جوان برازجانی در خودروشان/ دستگیری قاتل در استان همجوار
  • یکی از شهدای اخیر حمله اسرائیل در سوریه از شهر وحدتیه دشتستان است
  • هدایای باقیمانده پیاده روی برازجان قرعه کشی شد
  • گزارش تصویری/ راهپیمایی روز جهانی قدس در برازجان
  • سخنرانی استاد سید محمد مهدی جعفری در جمع دشتستانی ها و استان بوشهری های مقیم شیراز/ تصاویر
  • در رسیدگی به امور مردم کوتاهی نکنید/ برخی از بخشنامه ها باعث کوچک شدن سفره مردم می شود
  • مسؤولان نگاه بازتری داشته باشند/ جذابترین قسمت کار ما لحظه ای است که درد بیماران آرام می شود
  • قلب جوان 23 ساله دشتستانی اهدا شد/ تصاویر
  • سخن‌ران، کاظم صدیقی‌. نه! مسجد قیطریه، نه!
  • بررسی مشکلات بنار آبشرین در اردوی عمرانی دهیاران بخش مرکزی دشتستان
  • برخورد توهین آمیز رئیس صمت دشتستان با نمایندگان برخی اصناف شهرستان
  • آئین گرامیداشت شهیدالقدس محسن صداقت در شهر وحدتیه
  • تصاویر جنجالی مجری زن تلویزیون باکو در کنار سفیر ایران و در محل سفارتخانه/ عکس
  • دکتر یوسفی؛ مدیری در کنار همکاران
  • .: لیلادانا 1 روز قبل گفت: درود بردکتربایندری ودکترفیاض بزرگوار. ...
  • .: علی حدود 3 روز قبل گفت: بسیار عالی پاینده باشید ...
  • .: شااکبری حدود 3 روز قبل گفت: درود بر استاد گرانقدر ...
  • .: ذاکری حدود 4 روز قبل گفت: بسیار عالی. درود خدا ...
  • .: ذاکری حدود 4 روز قبل گفت: خوشحالم که ادبیات پایداری ...
  • .: افسری حدود 4 روز قبل گفت: درود بر دکتر بایندری ...
  • .: عزیز حدود 4 روز قبل گفت: سایت و نویسنده حواسشون ...
  • .: مصطفی بهبهانی مطلق حدود 7 روز قبل گفت: با سلام و خدا ...
  • .: ح حدود 8 روز قبل گفت: درودخدا بر استادبرازجانی و ...
  • .: اسماعیل حدود 9 روز قبل گفت: فقط قدرت است که ...